۱۳۹۴ خرداد ۲۴, یکشنبه

پینوتیو در عقاب آباد (40)

 

اثری از
گاف نون
قصه ای دریافتی

ولی من حتی به حرفی که می زنم، تردید دارم. 

•    از بغل کارخانهً سردار زاده می گذریم و پس از چندی به قبرستان عقاب آباد می رسیم. 
•    گدائی با لباس مندرس، کنار راه نشسته و به دیوار باغی تکیه داده است.

•    گداها همه از دم بیگانه اند.
•    هیچکدام از آنها اهل عقاب آباد  نیستند.

•    داداش سکه ای به گدا می دهد.

•    دلم می خواهد بدانم که سکه، چند ریالی بوده است.
•    ولی داداش جوابم نمی دهد.
•    داداش بعضی اوقات به سایه ام شباهت پیدا می کند.

•    گدا با چشمان تیز و حیزش نگاهم می کند و لبخندی نفرت انگیز بر لبانش می ماسد.

•    سر قبری می ایستیم.
•    داداش چمباتمه می زند.
•    فاتحه می خواند.
•    من هم همینطور.

•    نوشتهً روی سنگ قبر را با هزار مصیبت می خوانم:

•    «مادر مرحومهً داداش!»

•    نه قبر به قبر شباهت دارد و نه سنگ قبر به سنگ قبر.
•    پشته ای از خاک با سنگ قبر رقت انگیزی که با زغالی نامی بر آن نگاشته شده است.

•    زن ها در عقاب آباد  بی نام اند.
•    بی نام می زیند.
•    بی نام می میرند.

•    بی نام می مانند. 
 
 •    ننه را می شناختم.
•    در زیر زمین خانه زندگی می کرد و شب ها نقی پیشش می خوابید.
•    من هم یکی دو بار پیشش رفته بودم.
•    دندان نداشت.

•    انه از او دل خوشی نداشت.
•    همه اش غر می زد.
•    ننه از انه می ترسید.

•    ولی با این حال سعی می کرد کنترلش کند.
•    به شیری می مانست که دندان هایش افتاده باشند و یال هایش ریخته باشند.

•    اختلاف میان زن و مادر شوهر و میان مرد و مادر زن، اختلافی به  ظاهر بی دلیل است.

    دلیلش را از داداش پرسیده ام.
•    داداش هم ظاهرا دلیل این خصومت به ظاهر بی دلیل را نمی داند.

•    سایه ام بر آن است که دلیل خصومت ها و رفاقت های به ظاهر بی دلیل، دلیلی است که بلحاظ عینی از بین رفته است، ولی بلحاظ ذهنی ادامه حیات می دهد.
•    دلیلی است که در ایام قدیم، دلیلی معنامند بوده است.

•    سایه ام بر آن است که انسان ها زیر سایه ی سایه های گذشته های دور و بر باد رفته بسر می برند و چه بسا خود از این قضیه بی خبرند.

•    برخی از قبرها سیمانی اند و سنگ قبر زیبا و خوش خطی دارند.

•    می خواهم بدانم چرا قبر ننه اینقدر رقت بار است.

•    داداش می گوید:
صورت زیبای ظاهر هیچ نیست،
تا توانی سیرت زیبا بیار!

•    اصولا اختلاف نظری با سعدی علیه الرحمه ندارم.
•    ولی ترسم از آن است که هفتهً دیگر قبر ننه را اصلا پیدا نکنیم.


•    «هفتهً دیگر بیلی می آوریم و قبر ننه را سر و صورتی می دهیم.»
•    آهسته و با احتیاط سرشته به ترس می گویم.

•    داداش که بنائی بلد است.
•    نباید برایش تعمیر قبر مادرش کار شاقی باشد.

•    چهره داداش ناگهان از شادی برق می زند.

•    بی آنکه نگاهم کند، می گوید:
•    «از اجنه نمی تواند باشد.
•    حتما از ملائکه است.»


•    «کی؟»
•    حیرت زده می پرسم.
   
•    «پینوتیو.»
•    داداش می گوید.

•    «فرشته سنگی؟»
•    با لحنی ریشخند آمیز می گویم.
•    «در کدام سوره قرآن کریم از ملائکه سنگی سخن رفته است؟»
 
•    «آره.
•    حق با تو ست.
•    ولی این قلب در سینه سنگی تو، نه قلب آدمیزاد، بلکه قلب فرشته ای است.»

•    با لحنی سرشته به مهر می گوید.

•    دورتادور قبرستان درخت بید و سپیدار و سنجد کاشته اند.

•    دلم می خواهد مرده شوی خانه را هم ببینم.
•    کنجکاوی سرشته به ترس دارم.

•    داداش می گوید:
•    «مرده شوی خانه دیدن ندارد.
•    ممکن است اطراقگاه اجنه و شیاطین باشد!»


•    و من ترسم فزونتر می گردد.

•    اجنه را یکبار تجربه کرده ام.
•    هنوز هم از دست شان دلخورم.
•    شیاطین را ولی هنوز ندیده ام.

•    «دلم می خواهد شیاطین را یکبار حد اقل از دور ببینم.»
•    می گویم.

•    «شیاطین را نمی شود دید.»
•    داداش با لحنی پرخاش آمیز می گوید.

•    چه می توانم کرد.
•    در عقاب آباد  فقط به چیزهائی باور دارند که وجود خارجی ندارند.
•    زن بینوائی را بی عصمت می کنند و داداش حدیث می آورد، مبنی بر  اینکه نه به آنچه که می بینی، بل به آنچه که می پنداری، باید باور کنی.

•    شهردار میرغضبی در خیابان قدم می زند، سلام شان را پاسخ نمی دهد، به بهانه ای جریمه شان می کند و می گویند، مرد دست و دلبازی است.
•    چون به ابوالقاسم ده تومان داده است.

•    چه مردمی!

•    «چرا شیاطین را نمی شود دید؟»
•    می پرسم.

•    «شیاطین جزو ملائکه بود اند.
•    شیطان رجیم ملک مقرب در درگاه الهی بوده است.
•    ملائکه را نمی شود، دید.»

•    داداش استدلال تئولوژیکی و اثبات منطقی می کند.
 
•    «چرا شیطان طرد شده و لقب رجیم به اش داده اند؟»
•    می پرسم

•    «وقتی جبرئیل به حکم باری تعالی تندیس آدم را از گل ساخت و از باقی ماندهً گل، تندیس حوا را،  خدا پس از دمیدن روح در کالبد آندو، از آفریده خویش به وجد آمد و به ملائکه و اجنه فرمان داد که در برابر آدم به سجده در آیند.
•    شیطان از روی خودخواهی و تکبر به اعتراض برخاست و گفت که من از آتشم.
•    آتش ارجمندتر از خاک است و از سجده در برابر آدم سرپیچی کرد.
•    خدا هم او را از درگاهش راند.
•    از این رو ست که او را شیطان رجیم می نامند.
•    شیطان گفت، حالا که مرا از درگاه خود می رانی، من هم بندگان تو را گمراه خواهم کرد. 

•    شیاطین بچه های شیطان اند.
•    او پاهایش را به هم می مالد و از جرقهً حاصل از اصطکاک پاهایش، شیاطین زاده می شوند.»

•    داداش نقال زبردستی است.
•    من هرگز مثل او نخواهم شد.

•    فرق من با او در این است که او بندرت سؤال می کند.
•    هرچه می خواند و یا می شنود، به سادگی می پذیرد.

•    ولی من حتی به حرفی که می زنم، تردید دارم و اغلب حتی خویشتن خویش را به سؤال و جواب می کشم.
ادامه دارد.
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر