جنگ ناگزیر
سیاوش کسرایی
درنگی
از
میم حجری
گفتم که دوستی
گفتم که صلح، عشق، سلامت، برابری
گفتم که زیستن همه باهم به آشتی
باشد که تا خرد بنشیند به داوری.
ناگاه، اهرمن
برجست از کمینگه و دیوار آتشی
برکرد در میان من و آرزوی من
خود برفراز، سرخوش از این فتنه گستری.
اینک چه بایدم،
جز جنگ ناگزیر
از بهر آشتی؟
پا می نهم در آتش و سر می دهم سرود
چشم انتظار آن که بیاید به یاوری.
پایان
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر