۱۴۰۰ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

قصه پادشاه و بلبل (۱)

Keine Fotobeschreibung verfügbar. 

لوی والاسی

برگردان

میم حجری

·    روزگاری بود.

 

·    پادشاهی بود.

·    پادشاهی راست راستکی.

 

·    تاجی بر سر داشت، مثل همه پادشاهان راست راستکی و درشکه ای سر تا پا از طلا داشت و قصری داشت، تماشائی و ترسناک ـ همزمان.

 

·    دور تا دور قصر، برج و بارو بود.

·    و در برج و بارو پاسداران گوش به فرمان حاضر به یراق بودند.

·    همین و بس.

 

·    آنجا جز پاسداران گوش به فرمان، کسی نبود.

 

·    چون آنجا کشور پرنده ها بود و پادشاه بر پرنده ها حکومت می کرد.

 

·    روزی از روزها، پادشاه بیکار بود.

·    مثل همه پادشاهان راست راستکی که نمی دانند، کار چیست.

·    از این رو حوصله اش سر رفته بود.

 

·    ناگهان، از باغ، آوازی به گوشش رسید.

·     آواز یک بلبل.

 

·    پادشاه در تمام طول عمرش چنین آوازی نشنیده بود.

 

·    از شنیدن این آواز کسالتش بر طرف شد، سر حال آمد و فرمان صادر کرد.

·    فرمان داد که پرنده آوازخوان را احضار کنند.

 

·    وقتی پرنده کوچولو را دید، نامش را پرسید.

 

·    چون پادشاه قدرت تمیز نداشت و نمی توانست میان پرنده ها فرق بگذارد.

 

·    بلبل گفت که بلبل است.

 

·    پادشاه ـ حیرت زده ـ پرسید:

·    یک بلبل راست راستکی؟

 

·    بلبل که منظور پادشاه را نفهمیده بود، گفت:

·    البته که راست راستکی!

 

·    پادشاه با اخم و تخم پرسید:

·    یعنی، تو یک پرنده جادوئی نیستی؟

 

·    بلبل که اکنون، منظور پادشاه کودن را فهمیده بود، جواب داد:

·    نه!

·    من یک بلبل معمولی ام، مثل همه بلبل ها.

·    من یک بلبل ساده، معمولی و کوچولو هستم.

 

·    پادشاه ـ حیرت زده ـ پرسید:

·    چطور ممکن است که پرنده معمولی ساده کوچولویی آواز به این زیبائی بخواند؟

 

·    پرنده کوچولو که از جهل شاه شوکه شده بود، گفت:

·    همه بلبل ها چنین آواز می خوانند و من در این میان، استثنا نیستم.

 

·    پادشاه زیر لب گفت:

·    که اینطور!

 

·    پادشاه بیکاره و علاف، که بالاخره چیزی یاد گرفته بود، از جایش برخاست، روی تختش نشست، تاج بر سر گذاشت و به پرنده ساده، معمولی و کوچولو فرمان داد:

·    برو، این آواز را به همه پرنده ها یاد بده!

·    یک هفته مهلت داری.

·    پس از یک هفته، همه پرنده ها باید مثل تو آواز بخوانند.

 

·    بلبل ساده، معمولی و کوچولو که از حماقت پادشاه به حیرت افتاده بود، گفت:

·    همه پرنده ها نمی توانند مثل بلبل ها بخوانند.

·    هر پرنده ای آواز خاص خود را می خواند.

 

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر