
درنگی
از
میم حجری
۷
گنبد و خورشید
گنبدی پرنگار
نزد تماشاگر خود
شکوه سر کرد
و
گفت:
«این خورشید هرزه گرد بر فراز سر من
چنان گستاخ
می درخشد
که
نمی گذارد،
ستایندگان بی شماره
نقش دل آویزم
را
به
فراغ خاطر
بنگرند.»
تماشاگر گفت:
«اگر او نمی تافت، تو جز سایه ای سرد و غم گین نبودی.»
پایان
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر