۱۳۹۹ دی ۲۶, جمعه

سیر و سرگذشت سیرک بلونی (۲۸)

  

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)
 
برگردان
میم حجری

 صبح یکشنبه در سیرک

 

·    محوطه کوچک سیرک زیر انوار آفتاب است.

 

·    ناقوس کلیسای شهر در فضا طنین افکنده است.

 

·    بیرون سیرک مردها نشسته اند و در صدد تعمیر تلویزیون کوچکی اند.

 

·    هر از گاهی شیهه اسبی به گوش می رسد و از واگنی موسیقی رادیو بیرون می زند.

 

·    نادین چیزهائی نقل می کند و زنی می خندد.

 

·    نادین خواهر کوچک میکائیل است.

 

·    اولگا ـ فیل سیرک ـ گردش سحرگاهی اش را در چمنزار آغاز کرده است.

 

·    چند گامی تردید آمیز بر می دارد و بعد می ایستد و اندام خود را به انوار آفتاب می سپارد.

 

·    برای اولگا پرش کره اسب قهوه ای رنگ در چند قدمی اش، مسئله ای نیست.

 

·    «سوسی را بیاور بیرون »، رئیس سیرک به میکائیل می گوید و همراهی اش می کند.

 

·    سوسی، الاغ کوچولو دوست اولگا ست.

 

·    به محض شنیدن عرعر سوسی، اولگا کله عظیم خود را برمی گرداند.

 

·    «حالا خوشحال می شود»، میکائیل می گوید.

 

·    پدر بزرگ میکائیل با تکان سر تأییدش می کند.

 

·    «اولگا فیل مؤدبی است»، پدر بزرگ می گوید.

·    «او حالا باید ـ صبر کن ببینم ـ هجده ساله باشد.

·    هرگز مسئله ای با اولگا نداشته ایم.»

 

·    «اولگا را از کجا آورده ای؟»، میکائیل می پرسد.

 

·    رئیس سیرک پکی به سیگار می زند، مدت زیادی به خاکستر سپید سیگار چشم می دوزد و می اندیشد.

 

·    «چه بگویم!»، رئیس سیرک می گوید.

·    «اسم شهر چی بود؟

·    اولگا را در هر حال، از تاجر حیوانات در آلمان خریده ایم.

·    او فیل های جوان بسیاری داشت.»

 

·    «چرا اولگا را از میان آنها انتخاب کردی؟»، میکائیل می پرسد.

 

·    «برای اینکه دیدم که او فیلی است که من لازم دارم.»، رئیس سیرک می گوید.

·    «با نگاه کردن در چشم حیوان می توان به این امر پی برد.»

 

·    «هوم»، میکائیل می گوید.

·    «به چه قیمتی خریدی؟»

 

·    «دوهزار مارک»، پدر بزرگ میکائیل می گوید.

 

·    «عجب!»، میکائیل می گوید.

 

·    «یک بار بیمار شده بود، اولگا»، پیرمرد می گوید.

·    «سرما خورده بود.»

 

·    «من کجا بودم در این موقع؟»، میکائیل می پرسد.

 

·    «تو خیلی کوچک بودی و نمی توانی آن را به یاد بیاوری.

·    ما آن زمان در شهر کوچکی کار می کردیم و دامپزشک گفت که باید به اولگا آمپول پنیسیلین بزند.

·    دامپزشک حساب کرد که گاو چه میزان پنیسیلین لازم دارد و چون فیل به مراتب سنگین تر از گاو است، پس باید پنیسیلین بیشتری به او تزریق کرد.

·    شیوه برخورد دامپزشک مرا دچار تردید ساخت.

·    از این رو من هم به باغ وحش تلفن زدم.

·    با خود گفتم، مگر این دامپزشک در عمرش، چند تا فیل را معالجه کرده است.

·    فکر کردم که ممکن است اشتباه بکند.

·    باید اکنون به تو بگویم که او اشتباه کرده بود.

·    دامپزشکان باغ وحش گفتند که یک فیل به مراتب کمتر از یک گوساله پنیسیلین لازم دارد و مقدار زیاد پنیسیلین می تواند به مرگ اولگا منجر شود.»

 

·    «بعد چی شد؟

·    اولگا دوباره تندرست شد؟»، میکائیل می پرسد.

 

·    «چو بینی و پرسی، سؤالت خطا ست»، پدر بزرگ می گوید.

 

·    اکنون افرادی از شهر می آیند تا حیوانات را تماشا کنند.

 

·    «اندکی مواظب باش»، رئیس سیرک می گوید.

·    «حواست را جمع کن که چیز مضری به حیوانات ندهند!»

 

·    بارها می بینیم که مردم فکر می کنند که به حیوانات هر آشغالی را می توان خوراند.

 

·    اما اگر نان و یا مواد غذائی، کپک زده باشد، همانطور که به بیماری انسان ها منجر می شود، می تواند حیوانات را هم بیمار سازد.

 

·    روزی اولگا کم مانده بود که کیک کپکزده ای را وارد دهانش کند.

 

·    در آن صورت حتما به شدت مریض می شد.

 

·    میکائیل اما متوجه شده بود و کیک را از خرطوم اولگا بیرون کشیده بود.

 

·    پیرزنی که کیک کپکزده به اولگا داده بود، بیمار روانی بود.

·    نیت بدی نداشت.

 

·    همیشه بهتر است از نگهبان حیوانات بپرسیم که چی برای آنها مفید است.

 

·    «آدامس ندهید!»، میکائیل به پسر بچه هائی که جلوی قفس میمون ها ایستاده اند، می گوید.

·    «میمون ها آدامس را نمی جوند، بلکه غورت می دهند.»

 

·    «که اینطور!»، پسر بچه ها می گویند.

 

·    این مسئله به فکر آنها نرسیده بود.

 

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر