جینا روک پاکو
صبح یکشنبه در سیرک
· محوطه کوچک سیرک زیر انوار آفتاب است.
· ناقوس کلیسای شهر در فضا طنین افکنده است.
· بیرون سیرک مردها نشسته اند و در صدد تعمیر تلویزیون کوچکی اند.
· هر از گاهی شیهه اسبی به گوش می رسد و از واگنی موسیقی رادیو بیرون می زند.
· نادین چیزهائی نقل می کند و زنی می خندد.
· نادین خواهر کوچک میکائیل است.
· اولگا ـ فیل سیرک ـ گردش سحرگاهی اش را در چمنزار آغاز کرده است.
· چند گامی تردید آمیز بر می دارد و بعد می ایستد و اندام خود را به انوار آفتاب می سپارد.
· برای اولگا پرش کره اسب قهوه ای رنگ در چند قدمی اش، مسئله ای نیست.
· «سوسی را بیاور بیرون »، رئیس سیرک به میکائیل می گوید و همراهی اش می کند.
· سوسی، الاغ کوچولو دوست اولگا ست.
· به محض شنیدن عرعر سوسی، اولگا کله عظیم خود را برمی گرداند.
· «حالا خوشحال می شود»، میکائیل می گوید.
· پدر بزرگ میکائیل با تکان سر تأییدش می کند.
· «اولگا فیل مؤدبی است»، پدر بزرگ می گوید.
· «او حالا باید ـ صبر کن ببینم ـ هجده ساله باشد.
· هرگز مسئله ای با اولگا نداشته ایم.»
· «اولگا را از کجا آورده ای؟»، میکائیل می پرسد.
· رئیس سیرک پکی به سیگار می زند، مدت زیادی به خاکستر سپید سیگار چشم می دوزد و می اندیشد.
· «چه بگویم!»، رئیس سیرک می گوید.
· «اسم شهر چی بود؟
· اولگا را در هر حال، از تاجر حیوانات در آلمان خریده ایم.
· او فیل های جوان بسیاری داشت.»
· «چرا اولگا را از میان آنها انتخاب کردی؟»، میکائیل می پرسد.
· «برای اینکه دیدم که او فیلی است که من لازم دارم.»، رئیس سیرک می گوید.
· «با نگاه کردن در چشم حیوان می توان به این امر پی برد.»
· «هوم»، میکائیل می گوید.
· «به چه قیمتی خریدی؟»
· «دوهزار مارک»، پدر بزرگ میکائیل می گوید.
· «عجب!»، میکائیل می گوید.
· «یک بار بیمار شده بود، اولگا»، پیرمرد می گوید.
· «سرما خورده بود.»
· «من کجا بودم در این موقع؟»، میکائیل می پرسد.
· «تو خیلی کوچک بودی و نمی توانی آن را به یاد بیاوری.
· ما آن زمان در شهر کوچکی کار می کردیم و دامپزشک گفت که باید به اولگا آمپول پنیسیلین بزند.
· دامپزشک حساب کرد که گاو چه میزان پنیسیلین لازم دارد و چون فیل به مراتب سنگین تر از گاو است، پس باید پنیسیلین بیشتری به او تزریق کرد.
· شیوه برخورد دامپزشک مرا دچار تردید ساخت.
· از این رو من هم به باغ وحش تلفن زدم.
· با خود گفتم، مگر این دامپزشک در عمرش، چند تا فیل را معالجه کرده است.
· فکر کردم که ممکن است اشتباه بکند.
· باید اکنون به تو بگویم که او اشتباه کرده بود.
· دامپزشکان باغ وحش گفتند که یک فیل به مراتب کمتر از یک گوساله پنیسیلین لازم دارد و مقدار زیاد پنیسیلین می تواند به مرگ اولگا منجر شود.»
· «بعد چی شد؟
· اولگا دوباره تندرست شد؟»، میکائیل می پرسد.
· «چو بینی و پرسی، سؤالت خطا ست»، پدر بزرگ می گوید.
· اکنون افرادی از شهر می آیند تا حیوانات را تماشا کنند.
· «اندکی مواظب باش»، رئیس سیرک می گوید.
· «حواست را جمع کن که چیز مضری به حیوانات ندهند!»
· بارها می بینیم که مردم فکر می کنند که به حیوانات هر آشغالی را می توان خوراند.
· اما اگر نان و یا مواد غذائی، کپک زده باشد، همانطور که به بیماری انسان ها منجر می شود، می تواند حیوانات را هم بیمار سازد.
· روزی اولگا کم مانده بود که کیک کپکزده ای را وارد دهانش کند.
· در آن صورت حتما به شدت مریض می شد.
· میکائیل اما متوجه شده بود و کیک را از خرطوم اولگا بیرون کشیده بود.
· پیرزنی که کیک کپکزده به اولگا داده بود، بیمار روانی بود.
· نیت بدی نداشت.
· همیشه بهتر است از نگهبان حیوانات بپرسیم که چی برای آنها مفید است.
· «آدامس ندهید!»، میکائیل به پسر بچه هائی که جلوی قفس میمون ها ایستاده اند، می گوید.
· «میمون ها آدامس را نمی جوند، بلکه غورت می دهند.»
· «که اینطور!»، پسر بچه ها می گویند.
· این مسئله به فکر آنها نرسیده بود.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر