۱۳۹۹ دی ۲۵, پنجشنبه

سیر و سرگذشت سیرک بلونی (۲۷)

  

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)
 
برگردان
میم حجری
 
رؤیای کلاودیا 

 

·    «میکائیل مرا دعوت کرده است»، کلاودیا ضمن خوردن دو قاشق آش نخود می گوید.

·    «و لاما به سراپایش چنان تف کرد که خیس خیس شد.»

 

·    برادرانش با غبطه و تحسین به او می نگرند.

 

·    «به حیوانات زیاده از حد نزدیک مشو»، مادر می گوید.

 

·    «اما از سوار شدن بر شیرها نباید ترسی به خود راه دهی»، بابا می گوید و به دنبال لبخندی، چشمک می زند.

·    «شازده کوچولوی سیرک!»

 

·    «آنها اصلا شیر در سیرک ندارند»، کلاودیا می گوید.

 

·    کلاودیا نمی داند که تکالیف مدرسه اش را درست انجام می دهد و یا نه.

 

·    او دلش می خواهد که به جای نوشتن حروف الفبای مشکل، به نقاشی فیل ها، میمون ها و رقصنده زیبا بر طناب سیمی بپردازد.

 

·    اما در هر حال تکالیف مدرسه اش را هم انجام می دهد.

 

·    اما بعد در عالم خواب، قصه عجیب و غریبی اتفاق می افتد.

 

·    کلاودیا در عالم خواب، هم به سیرک تعلق دارد و هم تعلق ندارد.

 

·    واگن ها به پیش می روند.

 

·    اسب ها واگن ها را می کشند و می برند.

 

·    لاماها، میمون ها  سگ و فیل هم در راه است.

 

·    «شما مرا فراموش کرده اید»، کلاودیا داد می زند.

·    «نگه دارید!»

 

·    از پنجره آخرین واگن، میکائیل به بیرون می نگرد و دست تکان می دهد.

 

·    میکائیل قیافه یک دلقک را دارد.

 

·    صورتش را سفید و سرخ و سیاه رنگ کرده است.

 

·    «بیا با من!»، میکائیل صدا می زند.

·    «تو باید از امتحان قبول شوی!»

 

·    کلاودیا هم به دنبال سیرک می دود.

 

·    کلاودیا کفش راحتی خانگی سرخرنگی به پا دارد و مرتب گمش می کند.

 

·    آخر سر از کفش ها صرفنظر می کند و پابرهنه می دود.

 

·    کلاودیا به سرعت باد می دود، ولی ناگهان واگن ها به خیابانی می پیچند و ناپدید می شوند.

 

·    و کلاودیا مات و مبهوت می ماند.

 

·    آنگاه لاکل، سگ کلاودیا به موقع، از راه می رسد.

 

·    «سوار شو!»، لاکل می گوید.

·    «زود باش!»

 

·    کلاودیا می پرد روی سگش و محکم از گوش های درازش می گیرد.

 

·    لاکل مثل قطار به راه می افتد و مثل لکوموتیو فش و فش راه می اندازد.

 

·    مضحکتر از همه این است که کلاودیا خود را ناگهان در حرکت بر روی طناب می یابد.

·    و در پائین آدم های بیشماری ایستاده اند و تماشایش می کنند.

 

·    کلاودیا نمی تواند آنها را باز شناسد.

 

·    کلاودیا ضمن مفتخر بودن به هنر خویش، اندکی ترس هم دارد.

 

·    نوای دلنشین و بلند موسیقی به گوش می رسد.

 

·    وقتی که سر و کله لاکل از انتهای دیگر طناب پیدا می شود و برمی گردد، مردم دیوانه وار کف می زنند.

 

·     کلاودیا با احتیاط تمام، یکی از پاهایش را بلند می کند و بر پشت لاکل می گذارد و بعد پای دیگرش را بلند می کند و بر پشت لاکل می نهد و قد می افرازد.

 

·    او اکنون لباس آرتیستی با شکوه زیبائی بر تن دارد، که به تکه های سرخ براق و گوهرهای درخشان مزین شده است.

 

·    کلاودیا در عالم خواب «یوهو» سر می دهد و دستانش را بلند می کند.

 

·    «من از امتحان قبول شدم!»، کلاودیا داد می زند.

 

·    اما درست در همین لحظه باشکوه، لاگل باید تنش را بخاراند.

 

·    شاید شپشی گازش گرفته است.

 

·    کلاودیا در هر صورت، تعادلش را از دست می دهد.

 

·    اول دچار تزلزل می شود و بعد پائین می افتد.

 

·    سقوط اما خیلی طول می کشد و وقتی که بالاخره به زمین نزدیک می شود، اردک سپید را می بیند.

 

·    اما چون خواب کلاودیا رؤیا ست و نه کابوس، به نرمی و آرامی بر روی اردک سپید می نشیند.

 

·    پرهای اردک گرم اند و نرم.

 

·    «قاق، قاق!»، اردک می گوید.

 

·    «هاپچی!»، کلاودیا عطسه می کند.

 

·    ظاهرا پرهای اردک دماغش را خارانده اند و عطسه از آن رو ست.

 

·    کلاودیا چشمانش را باز می کند.

 

·    «چه کسی اینجا قاق، قاق گفت؟»، کلاودیا می پرسد و می بیند که در خانه، در اتاق خواب روی تختخواب خود دراز کشیده است.

 

·    «عجب خوابی!»، کلاودیا می اندیشد.

·    «اما می توانست عاقبت خوبی نداشته باشد!»

 

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر