۱۳۹۹ دی ۱۵, دوشنبه

سیر و سرگذشت سیرک بلونی (۱۷)

  

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)
 
برگردان
میم حجری
 
اسب های الاکلنگ باز

  

·    در منیژه الاکلنگی برپا می شود، الاکلنگ بزرگی.

 

·    «الاکلنگ که نباید به این پهنی باشد!»، کلاودیا می اندیشد.

 

·    اما بعد دو اسب به نام نیکسه و رامونا وارد میدان می شوند.

 

·    لگام یکی از اسب ها را میکائیل در دست دارد.

 

·    اسب واقعا هم سوار الاکلنگ می شود، در وسط آن می ایستد و آن را می جنباند.

 

·    بعد هلموت ـ پدر میکائیل ـ سوار الاکلنگ می شود.

 

·    اسب در طرف راست الاکلنگ می ایستد و هلموت در طرف چپ آن و بالا و پائین رفتن آغاز می شود.

 

·    آخرسر به جای هلموت اسب دیگر سوار الاکلنگ می شود.

 

·    آنگاه خود اسب ها به الاکلنگ بازی می پردازند.

 

·    نیکسه و رامونا، رامونا و نیکسه.

 

·    اسب ها اما به شرطی الاکلنگ بازی می کنند که چیزهای خوشمزده دریافت کنند.

 

·    «اسب ها الاکلنگ بازی را دوست ندارند!»، کلاودیا می اندیشد.

·    «از رشوه خواری اسبها می توان به این مسئله پی برد.»

 

·    کلاودیا به میکائیل نگاه می کند، که اکنون نیکسه را از صحنه به بیرون می برد.

 

·    میکائیل کلاودیا را نمی بیند.

 

·    او حتی نمی داند که کلاودیا کجا نشسته است.

 

·    تماشاچی ها کف می زنند و وقت فراغت فرا می رسد.

 

·    رئیس سیرک تماشاچی ها را به تماشای حیوانات دعوت می کند.

 

·    موقع خروج تماشاچی ها در چادر باز می شود.

 

·    آفتاب هنوز می تابد و هوا خوشبو ست.

 

·    در فضا بوی اسب پراکنده است، شاید هم بوی فیل و شتر و خرس و میمون.

 

·    کلاودیا خیال می کرد که در جیبش آب نباتی هست.

 

·    اما آن نه خود آب نبات، بلکه کاغذ مچاله شده آن بوده است.

 

·    ولی مهم نیست!

 

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر