۱۳۹۹ دی ۲۴, چهارشنبه

سیر و سرگذشت سیرک بلونی (۲۶)

  

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)
 
برگردان
میم حجری

پس از نمایش 

 

تصاویر «لاما» شتر بی کوهان 

·    سیرک بدین طریق پایان می یابد.

 

·    «دلقک ها بهتر از همه بودند»، کلاودیا می اندیشد.

·    «و الاکنگ بازی اسب ها و فیل.

·    زیباتر از همه میکائیل بود بر روی طناب سیمی!»

 

·    کلاودیا خیلی آهسته به راه می افتد، ولی بعد وامی ایستد.

·    شاید دلش می خواهد، بداند که میکائیل اکنون چه کار می کند.

 

·    «هی کلاودیا!»، میکائیل صدا می زند.

·    «من اینجا هستم.»

 

·    میکائیل مشغول کمک رسانی در غذا دادن به اسب ها ست.

 

·    او با چنگک علوفه برمی دارد و به چادر اسب ها می برد.

 

·    «مقداری از علوفه ریخت پائین!»، کلاودیا می گوید.

 

·    میکائیل می خندد و می گوید که مهم نیست و طولی نمی کشد که او دیگر کاری برای انجام ندارد.

 

·    کلاودیا و میکائیل جلوی یکی از واگن ها می نشینند.

 

·    میکائیل بر ساقه گیاهی فوت می کند.

 

·    «تو هم می توانی فوت بزنی؟»، میکائیل می پرسد.

 

·    «نه!

·    من در واقع می بایستی به خانه بروم»، کلاودیا می گوید.

 

·    میکائیل با تکان سر منظور او را تأیید می کند.

 

·    «محبوب امروز عصبی بود»، میکائیل می گوید.

·    «منظورم اسب است.

·    برای اینکه یک نفر با دوربین جرقه زن از آن عکس برداری کرده بود.»

 

·    «سگ ما هم دوست ندارد که از او عکس بردارند»، کلاودیا می گوید.

·    «در این جور مواقع زیر نیمکت می خزد.

·    سخت بود؟»، کلاودیا می پرسد.

 

·    «چی؟»، میکائیل می پرسد.

 

·    «روی طناب سیمی راه رفتن»، کلاودیا می گوید.

 

·    «نه!»، میکائیل می گوید.

·    «حالا دیگر سخت نیست.

·    برای اینکه حالا از عهده انجامش بر می آیم.»

 

·    «خیلی تمرینش کرده ای؟»، کلاودیا می پرسد.

 

·    میکائیل سرش را تکان می دهد و می گوید «هوم».

 

·    «فردا دوباره همین کار را انجام خواهی داد؟»، کلاودیا می پرسد.

 

·    «البته که انجام خواهم داد»، میکائیل می گوید.

·    «هر روز این کار را انجام می دهم.

·    فردا دوباره می آئی؟»

 

·    «آره، حتما می آیم»، کلاودیا سرش را تکان می دهد و می گوید و می اندیشد که آیا باز هم پدرش به او پول خواهد داد.

 

·    او هنوز مطمئن نیست.

 

·    «فردا مهمان منی و لازم نیست، پول بدهی»، میکائیل می گوید.

 

·    «آیا میکائیل می تواند فکر دیگران را هم بخواند؟»، کلاودیا از خود می پرسد.

 

·    «فردا حتما می آیم»، کلاودیا می گوید.

 

·    «لاما را دیده ای؟»، میکائیل می پرسد و پا می شود.

·    «بیا برویم پیشش!

·    اما زیادی نزدیکش نشو!

·    برای اینکه لاما تف می اندازد.»

 

·    «ئی!»، کلاودیا می کند.

 

·    «اسمش چیست؟»

 

·    «اسمش هایدی است»، میکائیل می گوید و در جیبش دنبال قند می گردد.

 

·    «لامائی از این دست، شتری کوچولو است»، میکائیل می گوید.

·    «بابا بزرگم گفته است.

·    لاماها در واقع اهل آمریکای جنوبی اند.

·    آنجا در قله کوه ها زندگی می کنند.»

 

·    «از آنجا به اینجا آورده اید؟»، کلاودیا می پرسد.

 

·    «نه!»، میکائیل می گوید.

·    «لاما اینجا بوده است.»

 

·    هایدی تکه قند را از میکائیل می گیرد.

·    از قند خوشش می آید.

 

·    اما وقتی که میکائیل به لاما نزدیکتر می شود، تا نوازشش کند، اتفاقی رخ می دهد، که خودش به کلاودیا گفته بود:

·    لاما تف می اندازد.

 

·    لاما شاید امروز عصبی است.

 

·    برای اینکه سیرک خیلی شلوغ بوده است.

 

·    شاید هم بی حوصله است.

 

·    معلوم نیست که چرا تف می اندازد.

 

·    در هر حال او به صورت و سر و بلوز میکائیل حسابی تف می اندازد، آن سان که او باید فوری به شست و شوی خود بپردازد.

 

·    کلاودیا که اولش ترسیده بود، بعد خنده اش می گیرد.

 

·    «بار دیگر تف نینداز!»، کلاودیا به لاما می گوید و برای احتیاط گامی به عقب برمی دارد.

 

·    «می شنوی، دیگر نباید به کسی تف بیندازی!»

 

·    «تو هنوز اینجائی؟»، کسی از او می پرسد.

 

·    پرستار حیوانات آمده است.

 

·    «منتظر میکائیل هستم»، کلاودیا می گوید.

 

·    میکائیل اما دیگر نمی آید و به نگاهی از واگن سکونت اکتفا می کند.

 

·    «من حالا باید تکالیف مدرسه ام را انجام دهم»، میکائیل به کلاودیا می گوید.

 

·    کلاودیا خودش هم هنوز تکالیف مدرسه اش را انجام نداده است و علاوه بر آن، حتما دیر کرده است.

 

·    او با تکان دست از میکائیل خداحافظی می کند و به سوی خانه روانه می شود.

 

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر