جینا روک پاکو
پس از نمایش
· سیرک بدین طریق پایان می یابد.
· «دلقک ها بهتر از همه بودند»، کلاودیا می اندیشد.
· «و الاکنگ بازی اسب ها و فیل.
· زیباتر از همه میکائیل بود بر روی طناب سیمی!»
· کلاودیا خیلی آهسته به راه می افتد، ولی بعد وامی ایستد.
· شاید دلش می خواهد، بداند که میکائیل اکنون چه کار می کند.
· «هی کلاودیا!»، میکائیل صدا می زند.
· «من اینجا هستم.»
· میکائیل مشغول کمک رسانی در غذا دادن به اسب ها ست.
· او با چنگک علوفه برمی دارد و به چادر اسب ها می برد.
· «مقداری از علوفه ریخت پائین!»، کلاودیا می گوید.
· میکائیل می خندد و می گوید که مهم نیست و طولی نمی کشد که او دیگر کاری برای انجام ندارد.
· کلاودیا و میکائیل جلوی یکی از واگن ها می نشینند.
· میکائیل بر ساقه گیاهی فوت می کند.
· «تو هم می توانی فوت بزنی؟»، میکائیل می پرسد.
· «نه!
· من در واقع می بایستی به خانه بروم»، کلاودیا می گوید.
· میکائیل با تکان سر منظور او را تأیید می کند.
· «محبوب امروز عصبی بود»، میکائیل می گوید.
· «منظورم اسب است.
· برای اینکه یک نفر با دوربین جرقه زن از آن عکس برداری کرده بود.»
· «سگ ما هم دوست ندارد که از او عکس بردارند»، کلاودیا می گوید.
· «در این جور مواقع زیر نیمکت می خزد.
· سخت بود؟»، کلاودیا می پرسد.
· «چی؟»، میکائیل می پرسد.
· «روی طناب سیمی راه رفتن»، کلاودیا می گوید.
· «نه!»، میکائیل می گوید.
· «حالا دیگر سخت نیست.
· برای اینکه حالا از عهده انجامش بر می آیم.»
· «خیلی تمرینش کرده ای؟»، کلاودیا می پرسد.
· میکائیل سرش را تکان می دهد و می گوید «هوم».
· «فردا دوباره همین کار را انجام خواهی داد؟»، کلاودیا می پرسد.
· «البته که انجام خواهم داد»، میکائیل می گوید.
· «هر روز این کار را انجام می دهم.
· فردا دوباره می آئی؟»
· «آره، حتما می آیم»، کلاودیا سرش را تکان می دهد و می گوید و می اندیشد که آیا باز هم پدرش به او پول خواهد داد.
· او هنوز مطمئن نیست.
· «فردا مهمان منی و لازم نیست، پول بدهی»، میکائیل می گوید.
· «آیا میکائیل می تواند فکر دیگران را هم بخواند؟»، کلاودیا از خود می پرسد.
· «فردا حتما می آیم»، کلاودیا می گوید.
· «لاما را دیده ای؟»، میکائیل می پرسد و پا می شود.
· «بیا برویم پیشش!
· اما زیادی نزدیکش نشو!
· برای اینکه لاما تف می اندازد.»
· «ئی!»، کلاودیا می کند.
· «اسمش چیست؟»
· «اسمش هایدی است»، میکائیل می گوید و در جیبش دنبال قند می گردد.
· «لامائی از این دست، شتری کوچولو است»، میکائیل می گوید.
· «بابا بزرگم گفته است.
· لاماها در واقع اهل آمریکای جنوبی اند.
· آنجا در قله کوه ها زندگی می کنند.»
· «از آنجا به اینجا آورده اید؟»، کلاودیا می پرسد.
· «نه!»، میکائیل می گوید.
· «لاما اینجا بوده است.»
· هایدی تکه قند را از میکائیل می گیرد.
· از قند خوشش می آید.
· اما وقتی که میکائیل به لاما نزدیکتر می شود، تا نوازشش کند، اتفاقی رخ می دهد، که خودش به کلاودیا گفته بود:
· لاما تف می اندازد.
· لاما شاید امروز عصبی است.
· برای اینکه سیرک خیلی شلوغ بوده است.
· شاید هم بی حوصله است.
· معلوم نیست که چرا تف می اندازد.
· در هر حال او به صورت و سر و بلوز میکائیل حسابی تف می اندازد، آن سان که او باید فوری به شست و شوی خود بپردازد.
· کلاودیا که اولش ترسیده بود، بعد خنده اش می گیرد.
· «بار دیگر تف نینداز!»، کلاودیا به لاما می گوید و برای احتیاط گامی به عقب برمی دارد.
· «می شنوی، دیگر نباید به کسی تف بیندازی!»
· «تو هنوز اینجائی؟»، کسی از او می پرسد.
· پرستار حیوانات آمده است.
· «منتظر میکائیل هستم»، کلاودیا می گوید.
· میکائیل اما دیگر نمی آید و به نگاهی از واگن سکونت اکتفا می کند.
· «من حالا باید تکالیف مدرسه ام را انجام دهم»، میکائیل به کلاودیا می گوید.
· کلاودیا خودش هم هنوز تکالیف مدرسه اش را انجام نداده است و علاوه بر آن، حتما دیر کرده است.
· او با تکان دست از میکائیل خداحافظی می کند و به سوی خانه روانه می شود.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر