۱۳۹۱ شهریور ۲۲, چهارشنبه

گفت و گوی هماندیشی با میم (3)

آینه که باشم خود را چگونه تعریف کنم،
که از شکل تو خود را می شناسم؟


هماندیش
آینه که باشم خود را چگونه تعریف کنم ؟


• اندیشه ژرف و بغرنج و غول آسائی در این شعر کوتاهتر از حتی آه نهفته است:

• آئینه چگونه می تواند به انعکاس خویشتن خویش نایل آید؟

1
آینه که باشم خود را چگونه تعریف کنم؟


• فونکسیون ابدی آئینه نشان دادن چهره بیگانه به بیگانه است.
• آئینه ظاهرا به درد همه چیز و همه کس می خورد، مگر به درد خویشتن خویش.
• آئینه نمی تواند خود را در خویشتن خویش منعکس کند.
• آئینه بدین طریق، قاعدتا هرگز نمی تواند به خودشناسی و خودآگاهی دست یابد.
• چون بدون انعکاس چیزی و بدون تشکیل تصویری از چیزی، شناخت و شعوری امکان پذیر نیست.
• احساس و عاطفه و شعور و شناخت چیزی جز انعکاس معنوی بغرنج واقعیت عینی (ماده) در آئینه ضمیر (دل) آدمی نیست.

2
آینه که باشم خود را چگونه تعریف کنم ؟


• تنها چاره ای که آئینه برای آشنایی با خویشتن خویش دارد، تماشای خویش در آئینه ای دیگر است.
• شاعری دیگر شاید به همین دلیل است که از نهادن آئینه ای در برابر آئینه ای دم زده است.

شاعری دیگر
آینه ای در برابر آینه ات می نهم
تا از تو ابدیتی بسازم.


• اکنون این سؤال نابهنگام نابجا ـ بسان جنی بی سر و پا ـ مشت و سر و سینه بر در و دیوار ذهن می کوبد که اولا چرا باید با نهادن آئینه ای در برابر آئینه ای، ابدیتی از آئینه اول تشکیل شود؟
• ثانیا چرا باید ابدیت کذائی فقط از آئینه اول تشکیل شود و نه برعکس و یا حداقل نه از هر دو؟


3
آینه که باشم خود را چگونه تعریف کنم ؟

• به هر دو سؤال نابجای جن بی سر و پا می توان جواب واحدی درجا داد:
• آئینه شاعر دیگر نه آئینه ای معمولی و زمینی، بلکه آئینه ماورای زمینی است، آئینه بامداد اول و آخر است، آئینه شرف کیهان است، در حالیکه آئینه دیگر، آئینه زنگ زده ترحم انگیزی است.
• در آئینه زهوار در رفته ترحم انگیزی حتی نمی توان ازلیت دست و پا شکسته ای سر هم بندی کرد، چه برسد به ابدیتی دست نایافتنی.

هماندیش

آینه که باشم خود را چگونه تعریف کنم ؟
که از شکل تو خود را می شناسم.


• هماندیش اما اصلا و ابدا ابربشر نیست.
• ابربشر که هماندیشی نمی کند.
• ابربشر فقط بالا بالاها می نشیند و حرف های گنده گنده و بی سر و ته تحویل این و آن می دهد و احسنت و مرحبا درو می کند.
• به قول حریفی، «حسابی خودش را لوس و ننر می کند.»

• هماندیش آئینه ای از سر تا پا بی ادعا ست.
• حتی ادعای آئینه گی هم ندارد.

• ولی به تجربه احساس می کند که به مثابه آئینه، خود را در تصویر دوست، باز می شناسد.

• این اما به چه معنی است؟

• آئینه در تصویری که در آن بازتاب یافته، به خودشناسی می رسد.

• جهان وارونه به همین می گویند:
• آئینه ای که فونکسیون اصلی و ابدی اش، شناساندن دیگری به دیگری است، در تصویر دیگری به خودشناسی می رسد.

1
که از شکل تو خود را می شناسم.


• این اندیشه از سوئی بدان معنی است که تصویر دوست برای شاعر فونکسیون آئینه ای را ایفا می کند.
• آئینه در تصویر دوست خود را به تماشا می نشیند و به خودشناسی می رسد.
• شاهکار به این می گویند.

2
که از شکل تو خود را می شناسم.


• این اندیشه از سوی دیگر بدان معنی است که آئینه از خودآگاهی بالقوه لبریز است، ولی برای بالفعل گشتن این خودآگاهی به تصویر دوست نیاز داشته است:
• آئینه ی خودآگاه «بی خبر از خویش»، ضمن آشنائی با تصویر دوست، خودآگاهی بالقوه خود را بالفعل می کند، از صراحت می گذراند:


خودآگاهی نامرئی خفته در اعماق ضمیر
به جادوی تماشای تصویر دوست،
تجسم مادی می یابد و خودنمائی می کند.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر