۱۳۹۱ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

سیری در شعری از سهراب سپهری (2)

می روم بالا تــا اوج:
مـن پــر از بال و پـرم

چیزهایی هسـت کــه نمی دانـــم
می دانم ، ســـبزه ای را بکنم، خواهم مرد
می روم بالا تــا اوج:
مـن پــر از بال و پـرم

راه می بينم در ظلمت:
من پـر از فانوسم
من پـر از نورم و شن و پـر از دار و درخـت

پــرم از راه ، از پـل، از رود، از مــوج
پــرم از سايه برگی در آب
چه درونم تنها ســـــت!


• شاهکاری است، این شعر سهراب!
• چه بهتر، اگر مورد تأمل هر چند شتابزده قرار گیرد و حتی المقدور تفهیم و تحلیل شود.

1
چیزهایی هسـت کــه نمی دانـــم


• سهراب در این مصراع از طریق اقرار به نادانی نسبی خویش ـ آگاهانه و یا ناخودآگاه و بطور غیر مستقیم ـ به لایتناهیت هستی اشاره دارد:
• او از چیزهائی سخن می گوید که تحت تأثیر جاذبه اجتناب ناپذیرشان قرار دارد، ولی دلیلی برای این جذبه کهربائی نمی یابد.
• چرا از مفهوم «نادانی نسبی» سخن می گوییم؟

2
می دانم ، ســـبزه ای را بکنم، خواهم مرد

• به همین دلیل:
• شاعر علیرغم نادانی به چیزهائی، چیزهای شگرف دیگری را پیشاپیش می داند:
• مثلا می داند که اگر «سبزه ای را بکند، خواهد مرد!»

• چنین دانستنی اما دانستن به معنی حقیقی کلمه نیست.
• چون در روند شناخت چیزها، پدیده ها و سیستم ها ـ در تحلیل نهائی ـ تجربه بر دانش تقدم دارد.
• به زبان فلسفی، در دیالک تیک حسی ـ عقلی و در دیالک تیک تجربی ـ نظری، حسی و تجربی ـ در تحلیل نهائی ـ بر عقلی و نظری تقدم دارد.

• سهراب تنها زمانی می تواند چنین ادعائی را بر زبان راند که قبلا سبزه ای را کنده باشد و مرده باشد:

• بدون تجربه، دانشی بدست نمی آید.

• و چون هنوز زنده است، پس سبزه ای را هنوز نکنده و مرگ خود را هنوز تجربه نکرده است.
• به همین دلیل هم است که پیشاپیش از نادانی خویش سخن می گوید.

• البته منظور او از مرگ، مرگ به معنی حقیقی کلمه نیست.
• او بدین طریق از شدت دلبستگی خود به طبیعت و عناصر طبیعی پرده برمی دارد، از پیوند شگرف خویش با عناصر هستی پرده برمی دارد.

• به همین دلیل، شاید بتوان سهراب سپهری را نماینده بی بدیل ناتورالیسم تلقی کرد.
• سهراب به یگانگی شگرفی با هستی رسیده است.
• طبیعت دوم در هیئت شاعر کاشان به طبیعت اول برگشته است و عارفانه با آن یکی شده است.

• این همان وحدت مورد نظرعرفان است.
• این همان یگانگی ماده و روح است.

• در قاموس پانته ئیسم همه چیز خدا ست و میان انسان و جماد و نبات و جانور و خدا فرقی نیست.
• پانته ئیسم را همه خدائی نیز می نامند.

• ما سهراب سپهری را هنوز نمی شناسیم.
• این فقط برداشت آغازین ما ست.
• همین و بس.
3
می روم بالا تــا اوج:
مـن پــر از بال و پـرم


• سهراب در این بند شعر، از جهان بینی خویش بیشتر پرده برمی دارد:
• از تعالی و صعود خویش تا اوج، خبر می دهد.

• و بلافاصله دلیل این توانائی را برمی شمرد:
• پر بودن از بال و پر را.

• پر بودن از بال و پر را شاید بتوان پرنده وارگی تفسیر کرد.
• شاید بتوان از وحدت انسان و پرنده سخن گفت.
• به همین دلیل از این شعر سهراب، وحدت انسان با طبیعت استنباط می شود.

4
راه می بينم در ظلمت:

من پـر از فانوسم
من پـر از نورم و شن و پـر از دار و درخـت


• جهان بینی سهراب رفته رفته از صراحت بیشتری می گذرد:
• سهراب در این بند شعر از توان بینش در ظلمات سخن می گوید و بلافاصله دلیل این استعداد خارق العاده را بر زبان می راند:
• پر بودن از فانوس را!
• پر بودن از نور را!

• شاید بتوان از وحدت انسان با اشیاء، با فانوس و نور و شن و دار و درخت سخن گفت.

5
پــرم از راه ، از پـل، از رود، از مــوج
پــرم از سايه برگی در آب



• سهراب در این بند شعر، دیالک تیک های عینی هستی را یکی پس از دیگری در هم می شکند و مضمحل می سازد:

الف
پــرم از راه


• او دیالک تیک رهرو و ره را خراب می کند.
• آن سان که راه در رهرو مضمحل می شود، سلب هویت می شود، در رهرو پر می شود.
• از این رو ست که ما از تخریب دیالک تیک رهرو و ره سخن می گوییم.
• راه و رهرو در عالم واقع، هرگز نمی توانند بدون یکدیگر وجود داشته باشند.
• راه و رهرو یکدیگر را مشروط می سازند.
• راه و رهرو در همبائی و «ستیز» با هم قرار دارند، یکی را از دیگری گزیر و گریزی امکان پذیر نیست.

ب
پــرم از پل


• او بعد دیالک تیک رهرو و پل را خراب می کند.

ت
پــرم از رود


• سهراب با این مفهوم، دیالک تیک اوبژکت ـ سوبژکت را، دیالک تیک رود و انسان را از بین می برد:
• انسان با رود یکی می شود.
• سوبژکت اوبژکت را می بلعد و از آن پر می شود.
• غافل از اینکه اوبژکت تا زمانی اوبژکت است که وجود خارجی دارد.
• رودی که در اندرون سهراب باشد، همه چیز می تواند باشد، به غیر از رود.

• خردستیزی عرفان در همین تخریب دیالک تیک عینی هستی است.

پ
پــرم از مــوج


• سهراب با این مفهوم نیز دیالک تیک سوبژکت ـ اوبژکت را در فرم دیالک تیک انسان و موج بسط و تعمیم می دهد و بعد تخریب می کند و خود عملا به دریا استحاله می یابد.

ث
پــرم از سايه برگی در آب


• در این بند شعر، وحدت انسان با چیزهای هستی به اوج انتزاعی خود می رسد:
• انسان با سایه اشیاء حتی به وحدت می رسد.
• این تخیل و تصور و تصویر خیلی زیبا و فریبا ست و خطرناکی عرفان درست در همین جا ست:

• در گیوتین عرفان، خرد فدای زیبائی و فریبائی موهوم می شود.

• عرفان بدتر از هر قلدر مخربی به تخریب خانه خرد توده ها مبادرت می ورزد.

• عرفان
آتش به دودمان خرد در می افکند.


• کشش کهربائی خارق العاده به نیچه ئیسم و فاشیسم و فوندامنتالیسم در ایران بیشک به سبب اشاعه وسیع عرفان است، عرفانی که در قرون وسطی دیالک تیکی از کرنش و پرخاش بوده است، دیالک تیکی از تسلیم و مقاومت بوده است.

6
چه درونم تنها ســـــت!


• ورشکستگی تئوریکی و ایدئولوژیکی خردستیزی (ایراسیونالیسم) در همین مصراع واپسین آشکار می گردد:
• کسی که خردستیزانه از همه چیز پر بود، توخالی و تنها ست.

• بدون خرد می توان از همه چیز پر شد، ولی همزمان خالی و توخالی ماند.
• فاجعه هم همین جا ست.


مراجعه کنید به
خرد، خردستیزی، خردستیزی مدرن و دفاع از خرد
در تارنمای دایرة المعارف روشنگری

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر