۱۴۰۰ فروردین ۹, دوشنبه

من نمی گویم که شما باید مثل من زندگی کنید! (۱)


جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)

متن ساده شده توسط

ریتا کویتک

برگردان

میم حجری

دیدار کنراد با روباه

 

·    کنراد، کسی است که در جائی بند نمی شود.

 

·    کنراد مرتب جا به جا می شود.

 

·    او را دربدرمی نامند.

·    بی خان و مان می نامند.

·    خانه به دوش می نامند.

·    آواره می نامند.

 

·    کنراد به نظر این و آن وقعی نمی نهد.

 

·    کنراد سی سال است که چنین زندگی می کند.

 

·    او سی تابستان را و سی زمستان را در هوای آزاد به سر برده است.

 

·    کنراد راجع به اینکه او قبلا چه کاره بوده، حرفی نمی زند.

 

·    شاید، خود او دیگر بدان نمی اندیشد.

 

·    کنراد در زمان حال زندگی می کند.

 

·    ساعات آخر بعد از ظهر است.

 

·    تابش نور خورشید بر تنه درختان پر برگ، جلا و جلالی زیبا دارد.

 

·    موی سرخ روباه در زیر انوار آفتاب درخششی آتشگون دارد.

 

·    روباه کنراد را نمی بیند، کنراد اما روباه را می بیند.

 

·    روباه خرگوش را  بار دیگر تکان می دهد و بر زمین می گذارد.

 

·    کنراد پوزخند بر لب دارد.

 

·    او به تنه درختی تکیه داده و بی کوچکترین حرکت و صدائی نشسته است.

 

·    تنها صدائی که از کنراد بیرون می زند، قار و قور معده خالی او ست.

 

·    او امروز چیزی برای خوردن نداشته است.

 

·    روباه خرگوش را می درد و اعضای داخلی اش را می خورد و سیر می شود.

 

·    خرگوش را برمی دارد و با خود می برد.

 

·    چند قدم آنورتر زمین بی گیاهی پیدا می کند.

 

·    آنجا چاله ای می کند و خرگوش را در آن می نهد و با پوزه اش خس و خاک و خاشاک بر رویش می ریزد.

 

·    روباه حالا فکر می کند که مخفیگاهش مطمئن است.

 

·    او بر خواهد گشت.

 

·    کنراد پوزخند می زند.

·    و صبر می کند، تا روباه برود.

 

·    بعد پا می شود، با دستانش خرگوش را بیرون می آورد و در نهر آب می شوید، بعد چاقویش را باز می کند و پوستش را از گوشتش جدا می کند.

 

·    کنراد آتشی روشن می کند و به سوزش آتش چشم می دوزد.

 

·    بعد دو چنگال چوبی بر زمین فرو می کند و خرگوش را در سیخی چوبی روی آنها می گذارد، تا کباب شود.

 

·    روی آتش سرخ بارها خرگوش را می گرداند و پوزخند می زند.

 

·    غذائی شاهانه خواهد بود.

 

·    چنین نعمتی هر روز نصیبش نمی شود.

 

·    کباب کردن وقت لازم دارد.

 

·    «چرا کار نمی کنی؟»، مردم اغلب از کنراد می پرسند.

 

·    او برخی اوقات کار می کند، یک و یا دو روز.

 

·    بعد به راه می افتد.

 

·    به افرادی از قماش کنراد، مزد خوبی پرداخت نمی کنند.

 

·    دست های او به خوبی دستان افراد دیگر است.

 

·    کله او هم به همین سان.

 

·    اما علیرغم این، به او مزد خوبی نمی دهند.

 

·    از این رو، ترجیح می دهد که به دریوزگی برود، گدائی کند.

 

·    زنگ دری را به صدا در آورد، کلاه از سر بر دارد و بگوید:

·    «احسان ناچیزی برای من دارید؟»

 

·    مردم به کنراد چیزی می دهند.

·    تقریبا همیشه.

 

·    او پیرمردی است.

 

·    بعضی اوقات، کنراد ریشه ای را پیدا می کند و برای فروش عرضه می کند.

·    مردم از او می خرند.

 

·    گاهی هم گیاهان داروئی برای فروش عرضه می کند.

 

·    کنراد در این زمینه سر رشته دارد.

 

·    او می داند که کدام گیاه مرهمی برای زخمی است، کدام گیاه برای علاج سرماخوردگی خوب است.

 

·    او می تواند قارچ های سمی را از قارچ های غذائی تمیز دهد.

 

·    او علاوه بر این، صدای حیوانات را هم می شناسد.

 

·    کنراد به آسمان می نگرد.

 

·    خورشید غروب کرده است.

 

·    پرنده ها بر شاخه های درختان لرزش نرمآهنگ دارند.

 

·    بوی خوش کباب گوشت به مشام می رسد.

 

·    طولی نخواهد کشید که قابل خوردن خواهد شد.

 

·    کنراد با انگشتانش گوشت را از استخوان جدا می کند و در دهان می گذارد.

 

·    خوشمزه است.

 

·    کنراد آرام نشسته است، لبخندی بر لب دارد.

 

·    استخوان ها را در دستش وزن می کند.

 

·    بعد پا می شود.

 

·    به سوی مخفیگاه روباه می رود.

 

·    روباه برخواهد گشت و تعجب خواهد کرد.

 

·    کنراد استخوان های خرگوش را در چاله جا می دهد و به رویش خس و خاک و خاشاک می ریزد.

 

سؤال اول

در آلمان فدرال، هرکس خانه ای، محل کاری و خانواده ای دارد، به عنوان شهروند عادی و محترم تلقی می شود.

کنراد خانه و محل کار و خانواده ندارد.

آیا باید به این دلیل ارزش و اعتبارش کمتر از بقیه باشد؟ 

 

ادامه دارد.

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر