مهاجرت
اثری از دکتر ربیع
الیاس
علوی
سال
ها بعد،
پاسپورتی
تقلبی در دست دارم.
(شنبه بیست و سوم شهریور ۱۳۹۲)
بعد
از ماه ها ـ به اتفاق ـ حالِ نوشتن شعر به سراغم آمد.
احساس
ِ تنهایی می کنم این
روزها
اما
خواب ها تنهایم نمانده اند.
دیشب
در یک اردوگاه مهاجرین بودم.
نوجوانی
بودم با دوستان شوخ ِ دیگر.
شبی
در حویلی اردوگاه، همسالان ِ پشتو
زبانم دور ایستاده اند
و
اتن ِ ملی می کنند.
در
میان، پسری با مهارت تمام
می رقصد.
از
بلندگوی اردوگاه صدا می آید که نرقصید،
که
رقص گناه است
اما رقاصان بی محابا به رقص ادامه می
دهند.
سربازی
جوان به سمت حویلی می آید
و
من
ـ با
آنکه در جمع رقاصان نیستم ـ
اما
بسیار ترسیده ام.
لحظه
ای بعد هر
کدام به طرفی می
گریزیم.
من
و دو دوستِ دیگر به سمتِ اردوگاه زنان می گریزیم.
فضایی
سربسته و بزرگ است
و
پر از زنان و دخترانی از کشورهایی مختلف.
من
پشت ِ سر دوستانم قدم می زنم
و
ناگاه می بینم که سربازی با تفنگ دوستانم
را تهدید می کند
و
من اما در گوشه ای پنهان می شوم.
احساس
ِ گناه
می کنم از این
گریختن
و
فکر می کنم، بی شک دوستانم را می کشند.
سال
ها بعد،
پاسپورت ِ تقلبی
در دست دارم،
در
صف ایستاده ام و می خواهم از مرز بگذرم
و ترسی در دلم هست
که
این بار دستگیر خواهم شد.
البته که همه ی
اینها ربط مستقیمی به شعر زیر ندارد.
گودالی به اندازه یک انگشت
(5 سپتامبر
2013)
طرح زیر برگرفته از خوابی قدیمی است.
اتن ِ ملی
اتن ِ ملی
رقص ملی افغان ها
کومه
گونه
بدوا
نفرین
·
و زن نگاه کرد
·
به دست های زمخت مرد
·
و دردی دور در کومه هایش تیر کشید
·
از زیر بغلش هنوز بوی عرق را می شنید
·
و بوی تریاک
·
و بوی شراب ِ وطنی را
·
و بوی زنان دیگر را می شنید از دهانش
·
و دهان مرد خالی بود
·
مورچه ها در آن می درآمدند و بیرون می شدند
·
انبار آذوقه ساخته بودند، دهانش را
·
زن تلخند زد
·
و دهان ِ مرد خالی بود
·
نه فریاد می زد
·
نه بدوا می کرد
·
نه دعایی عجیب را زیر دندان هایش می جوید
·
به سینه اش نگاه کرد
·
خون لخته شده از پنبه بیرون زده بود
·
پنبه ی سپید را پس زد:
·
«
آی کوه
·
آی سنگ
·
آی اسپ ِ بی غیرتِ من ،
·
گودالی به اندازه ی یک انگشت، تو را چنین رام کرده است؟»
·
و سرش را خم کرد، زن
·
خون لخته شده بر دهان ِ زن نشست
·
خون ِ تلخ
·
خون ِ خالی.
·
بعد نگاه کرد
·
به پاهای محکم ِ مرد با موهای چرکینش که رسم عشقبازی را
نمی دانستند
·
دلش خواست جامه اش را بکند
·
و با او درآمیزد
·
برای آخرین بار درآمیزد
·
بیچاره زن
·
احساس کرد
·
مرد ِ سنگی اش را دوست دارد
·
اما دهان ِ مرد خالی بود
پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری
سرچشمه:
پاسخحذفhttp://www.elyasalavi.blogfa.com/