۱۳۹۳ خرداد ۲, جمعه

ساقه های بیدمشک

گوردون پاوزن وانگ (1928) 
نویسنده آلمانی 
(ژوئن  2010)  

برگردان میم حجری
 به یاد مهر انگیز محمد رضا قویدل

·        جنگ بود، اما به کوری چشمش صبح دلگشائی بود، صبح دلگشای روشن بهاری بود! 
·        سربازی پشت صخره سنگینی در حاشیه برکه ای کمین کرده بود.
·        ظاهرا پاس می داد.
·        برای اینکه آنسوی برکه دشمن در کمین بود.
·        بیشه سرتاسر سوخته بود.
·        حتی علف ها در علفزار در اکثر جاها به آتش کشیده شده بودند و سوخته بودند.
·        اینجا و آنجا هنوز و همچنان دود برمی خاست.
·        گلوله های توپ و تانک و مسلسل حفره های عمیقی در زمین بجا گذاشته بودند.

·        جلوی بیشه سوخته، قبلا روستائی قرار داشت.
·        ولی اکنون از روستا هم اثری نبود.
·        آواری چند از وجود آن خبر می داند.
·        ساکنان روستا یا فرار کرده بودند و یا کشته شده بودند.
·        پشت آوارها اکنون سربازها چادر زده بودند.

·        در آن سوی برکه بیشه ای وجود نداشت.
·        اما کشتزارهای آنجا نیز لگدکوب و سوراخ سوراخ شده بودند و از روستای همسایه ی ده قبلی که در میان کشتزارها قرار داشت، فقط دو خانه جان سالم بدر برده بود.
·        بقیه خانه ها ویران شده بودند و کسی دیگر در آنها سکونت نداشت.
·        پشت دیوار خرابه ها سربازانی چند کمین کرده بودند.

·        سربازی که پشت صخره سنگین کمین کرده بود، تکان نمی خورد.
·        او می دانست که دیده شدن از سوی دشمن همان و به رگبار گلوله بسته شدن همان.
·        دلش نمی خواست بمیرد، بخصوص در این چنین صبح دلگشای بهاری.
·        چند قدم آنورتر درخت بید مشکی قرار داشت که نه تیر خورده بود و نه حتی ساقه ای از آن شکسته بود.
·        برگ های بید مشک زیر انوار آفتاب صبح می درخشیدند.
·        مادر سرباز همیشه ساقه های بید مشک را در گلدان می گذاشت.
·        اکنون بید مشک سرباز را به یاد خانه و خانواده می انداخت و غمگینش می ساخت.
·        با احتیاط تمام، عکسی را از جیب اونیفورم خاکستری رنگش بیرون آورد، عکس مادرش بود و نگاهش کرد.

·        در سوی دیگر برکه نیز سرباز دیگری پشت تنه درخت سرنگونی کمین کرده بود، سرباز دشمن.
·        او هم پاس می داد.
·        او هم چشمان آبی داشت و موهای قهوه ای، مثل سرباز قبلی، در پشت صخره، در جوار بید مشک.
·        اما اونیفورم او نه خاکستری، بلکه قهوه ای بود و به زبان دیگری سخن می گفت.

·        با خود گفت:
·        «در وسط کشتزارهای لگدکوب شده و روستاهای ویران کمین کرده ام.

·        ایکاش در این چنین صبح زیبائی در خانه بودم.

·        بید مشک در آنسوی برکه مرا یاد باغچه خانه مان می اندازد.»

·        بعد عکسی از جیبش بیرون آورد.
·        عکس خانه اش بود و عکس زن جوانش که کودکی در بغل داشت.

·        با خود گفت:
·        «ای کاش حالا در خانه بودم و بچه ام را کول می کردم و در باغچه میان درختان بید مشک می دویدم.

·        اما به جای آن، باید اینجا کمین کنم و دشمن کذائی را به محض دیدن، به رگبار گلوله از پای در آورم.»

·        سرباز خاکستری در دل گفت:
·        «از گرسنگی دارم می میرم، اما سه ساعت دیگر باید همین جا پاس بدهم.

·        کاش حداقل می توانستم سیگاری دود کنم، اما سیگار هم ندارم.»

·        و در همین اثنا یواش یواش پلک هایش سنگین شدند، بر هم افتادند و خوابش برد.

·        خواب اکیدا ممنوع بود، ولی چه می توانست کرد در چنان صبح ساکت و آرامی، بی غریو تانک و توپ و مسلسل و بی ضجه و ناله و فریاد بنی آدم.

·        در چنان صبح غیرعادی!
·        سرش سنگین شد و روی سینه اش خم شد و بعد سیل خواب اختیار از دستش ربود و دم سنگ ولو شد.
·        بی دغدغه ای از اینکه اکنون در دیدرس دشمن بود و می توانست کشته شود.

·        سرباز قهوه ای نیز گرسنه بود.
·        یک ساعت قبل آش رقیقی خورده بود که در گروهان تهیه شده بود.
·        اما آش آبکی که آدمی را سیر نمی کند.

·        «کاش می توانستم حد اقل سیگاری دود کنم»، در دل گفت.
·        «اما کبریت ندارم.»

·        به سوی دیگر برکه نگاه کرد.
·        پلک هایش از فرط خستگی بر روی هم می افتادند.
·        ناگهان چشمش به سرباز خاکستری افتاد که دم صخره سنگین ولو شده بود.
·        نمی دانست مرده است و یا زنده.
·        چشم هایش را مالید و بدقت نگاهش کرد.
·        نه سرباز خاکستری زنده بود و خوابش برده بود.
·        سرباز قهوه ای دست برد به تفنگ.

·        در دل گفت:
·        «حالا حسابت را می رسم!»
·        و نشانه رفت.

·        ناگهان در ذهنش اندیشه ای به پرخاش آمد:
·        «او که در خواب خوش شیرین است، برای چه باید آرامش صبح به این زیبائی را برهم زنی؟

·        بگذار کمی بخوابد، برای کشتنش همیشه وقت هست.

·        در عوض از فرصت استفاده کن، پا شو و مشتی آب از برکه بخور!»

·        سرباز قهوه ای برخاست، خود را به برکه رساند.
·        می خواست مشتی آب بردارد، که چشمش به ماهی ها افتاد، ماهی قزل آلا!

·        ماهی ها گاه پشت سنگ ها ساکن و ساکت می ماندند و گه با شجاعت غیر عادی به راه می افتادند.
·        سرباز قهوه ای دچار حیرت شد.
·        در سراسر منطقه حیوانی وجود نداشت، دیری بود که حتی خرگوشی ندیده بود.
·        حیوان ها یا کشته شده بودند و یا گریخته بودند.

·        اما قزل آلاها اینجا در برکه زنده بودند، انگار نه انگار که بنی بشر سر جنگ با یکدیگر دارند.
·        ماهیگیری با دست را از پدرش آموخته بود و در این زمینه مهارتی تمام داشت.
·        دیدن قزل آلاها همان و از یاد بردن جنگ و پاس و ترس از دشمن و دوست همان.

·        او اکنون فقط و فقط یک فکر در سر داشت، ماهیگیری!
·        خم شد و مدتی به تماشای ماهی ها پرداخت.
·        برای صید قزل آلای چاق و چله ای دست در آب برد.
·        ولی قزل آلا چابک و چالاک از دستش گریخت.

·        «کسی که تمرین نکند، به همین روز می افتد»، با خود گفت.

·        اما اگر هم قزل آلا از دستش در رفته بود، لبخند از لبانش نرفته بود.
·        بار چهارم، بالاخره قزل آلائی به چنگش افتاد.
·        اگرچه کوچک بود، ولی عوضش زیبا بود.
·        ماهی در دست، بلند شد.

·        در همین اثناء سرباز خاکستری بیدار شد و چشمش به سرباز قهوه ای افتاد که ماهی به دست و لبخند رضایت بر لب، لب برکه نشسته است.
·        نیمه خواب، نیمه بیدار دست به تفنگ برد.


·        سرباز قهوه ای از لب برکه داد زد:
·        «تفنگت را زمین بگذار!

·        مگر نمی بینی که در برکه قزل آلا هست؟

·        فکرش را بکن، در گرماگرم کشتار در این برکه زندگی در تپش مدام است!»

·        سرباز خاکستری زبان سرباز قهوه ای را نمی دانست، ولی منظورش را دریافت.

·        قزل آلا!

·        دیری بود که قزل آلا نخورده بود.
·        قزل آلا را آنها سالی یکبار در عید می خوردند.

·        فوری اندیشه ای در کله اش برخاست:
·        «چرا سرباز قهوه ای مرا نکشته است؟»

·        سرباز قهوه ای فهمید که سرباز خاکستری به چه می اندیشد.
·        به تنه درخت اشاره کرد که تفنگش در آنجا بود.

·        سرباز خاکستری به پائین رفت.
·        علف های آنجا آتش نگرفته بودند و دانه های شبنم سحرگاهی روی برگ های شان درخششی زیبا داشتند.

·        سرباز قهوه ای از روی سنگ ها پرید و نزد سرباز خاکستری نشست.

·        ماهی را نشانش داد.
·        بعد پا شد و قزل آلای دیگری گرفت و بعد یکی دیگر.
·        بیشتر از سه تا نتوانست صید کند.
·        قزل آلاها خود را قائم کرده بودند.

·        سرباز خاکستری با تکان سر چیزی گفت.

·        منظورش این بود که «دست مریزاد مرد!

·        چه هنرها که تو بلدی!»

·        بعد قوطی کبریتش را که تقریبا پر بود، نشانش داد.

·        سرباز قهوه ای از شادی سرشار شد.
·        بعد به جمع آوری هیزم پرداختند تا آتشی روشن کنند.
·        گاهی در این و گه در آن سوی برکه، ولی با احتیاط تمام.

·        کسی نمی بایستی آندو را با هم ببیند.
·        برای اینکه آندو دشمن همدیگر بودند و اجازه نداشتند پیوند دوستی با هم برقرار کنند.

·         بعد آتشی کوچک روشن کردند، ماهی ها را به سیخ کشیدند و کباب کردند.
·        هرکس قزل آلائی خورد و قزل آلای سوم را از وسط دو قسمت کردند و خوردند.
·        دودی که از اجاق کوچک آندو بلند می شد، توجه کسی را جلب نمی کرد و خطرناک نبود.
·        برای اینکه خیلی جاها همچنان و هنوز می سوختند و دود بلند می شد.
·        اما یک ساعت دیگر سرباز خاکستری می بایستی تعویض شود و سرباز دیگری می بایستی به جای او پاس بدهد.

·        روی آتش خاک ریختند و در کنار اجاق خاموش لحظه ای کنار هم نشستند، تا سیگاری دود کنند.
·        سرباز قهوه ای سیگاری به سرباز خاکستری هدیه کرد.
·        او هم پنج تا از چوب کبریت هایش را به او هدیه کرد.
·        بیشتر از پنج تا نمی توانست بدهد.
·        چون تعدادی از آنها را برای روشن کردن آتش مصرف کرده بود.

·        علاوه بر این نمی دانست که کی دوباره کبریت می گیرد.
·        موقع دود کردن سیگار عکس های شان را به همدیگر نشان دادند و به زمزمه چیزهائی بر زبان راندند.

·        هرکس به زبان خاص خود سخن می گفت، ولی این امر مانع آن نمی شد که آندو منظور یکدیگر را بفهمند.
·        قبل از خداحافظی سرباز خاکستری ساقه هائی از بید مشک آورد و به توری که روی کلاه خودشان داشتند، وصل کردند.
·        بعد دست همدیگر را فشردند و به لبخندی از هم جدا شدند.

·        سرباز خاکستری دوباره به پشت صخره سنگین برگشت و سرباز قهوه ای به پشت تنه درخت شکسته.
·        طولی نکشید که سرباز خاکستری دیگری با احتیاط تمام از پشت درختی به پشت درختی و از پشت سنگی به پشت سنگی خزید، خود را به او رساند تا به پاسداری ادامه دهد.

·        «دشمن در دیدرس نبود؟»، سرباز تازه وارد پرسید.

·        «دشمن در دیدرس نبود!»، سرباز خاکستری جواب داد.

·        «این ساقه ها را برای چی به کلاهخود خود زده ای؟»، سرباز تازه وارد پرسید.
·        «فکر می کنی که استتار خوبی است؟
·        برگ های بید مشک در نور آفتاب می درخشند، آنهم در میان علف های سوخته و دود و خاکستر!»

·        «بگذار مرا با ساقه بید مشک ببینند!»، سرباز خاکستری گفت.

·        «دیوانه شده ای؟»، سرباز تازه وارد پرسید.

·        «دلت می خواهد دم عید از تنت غربال بسازند؟»

·        «مگر امروز عید است؟»، سرباز خاکستری حیرتزده پرسید.
·        «من فکر کردم که یکشنبه ای مثل یکشنبه های دیگر است!
·        در هر حال، باید به تو بگویم که من حوصله آدمکشی ندارم!»

·        «تو خل شده ای!»، سرباز تازه وارد گفت.
·        «اگر نکشی، کشته می شوی!
·        آدم نکشی محاکمه نظامی ات می کنند!»

·        «بگذار محاکمه نظامی ام بکنند!»، سرباز خاکستری با صدای بلند، به پرخاش  گفت و پای بید مشک ایستاد.

·        «تو اکنون از کیلومترها دیده می شوی!»، سرباز تازه وارد که پشت صخره سنگین قائم شده بود گفت.

·        «بگذار مرا ببینند!»، سرباز خاکستری گفت و به راه افتاد.

·        راست راست راه می رفت. 
پایان  

۱ نظر:

  1. بسیار زیبا و تاثیر گذار بود ، هر چند که عاقبت سرباز خاکستری معلوم است...

    پاسخحذف