من این جمعیت زار و پریشان را نمی خواهم
من این بند اسارت را که دین بر پای زن بسته است
من این تحقیر و این آزار نسوان را نمی خواهم
من این زنجیر استبداد را بر پای آزادی
من این کین توزی و بیداد شیخان را نمی خواهم
به زنجیر ستم ، بسته است ملا، پای آزادی
من این ملای زشت آئین و نادان را نمی خواهم
من این شیخ ستمگر را که خون خلق می ریزد
من این کشتار و این سرکوب و زندان را نمی خواهم
من این اندوه و رنج توده محروم و زحمتکش
من این رخسار زرد و چشم گریان را نمی خواهم
زظلم کارفرما، کارگر بر نان شب محتاج
من این بیرحمی سرمایه داران را نمی خواهم
جهانی عاری از بیداد و استثمار می خواهم
نصیب توده ها، این رنج و حرمان را نمی خواهم
برای خاطر شعر و سرود و عشق و آزادی
به قتل عاشقان، فتوی و فرمان را نمی خواهم
برای دفع شّردشمنان توده زحمت
رهی جز انقلاب و قهر و عصیان را نمی خواهم
بدست توده ها، این ملک را آباد باید کرد
من این خاک ملال انگیز و ویران را نمی خواهم
حسن جداری
سرچشمه:
مجله هفته
http://www.hafteh.de
لاهوتی اول ـ اگر حافظه یاری کند ـ بسان دری در صدف سینه خلق کرد پرورش یافت و در شعرش را ارزانی توده های درجوی دریاب بی نصیب از در کرد.
لاهوتی رفت و دریغا که جایش تا دیرباز خالی ماند.
حسن جداری ـ به احتمال قوی ـ لاهوتی ثانی است که بسان گوهری در قلب خلق آذربایجان تکوین یافته است.
خوشا به حال توده ها
که اگر نان ندارند، بخورند، در عوض،
گوهری درخشان و خروشان و لایزال دارند!
پایان
لاهوتی رفت و دریغا که جایش تا دیرباز خالی ماند.
حسن جداری ـ به احتمال قوی ـ لاهوتی ثانی است که بسان گوهری در قلب خلق آذربایجان تکوین یافته است.
خوشا به حال توده ها
که اگر نان ندارند، بخورند، در عوض،
گوهری درخشان و خروشان و لایزال دارند!
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر