۱۳۹۴ خرداد ۱۹, سه‌شنبه

مأمور کوچک راه آهن و سنجاب

 
جینا روک پاکو
برگردان میم حجری

·        هر روز ظهر در حوالی ساعت سه، وقتی که مأمور کوچک راه آهن  خواب بعد از ظهرش را زیر درخت سیب به پایان رسانده، قطار بعد از ظهر از راه می رسد.

·        «قطار بعد از ظهر، قطار بی سر و صدائی است»، مأمور کوچک راه آهن  برخی اوقات زیر لب می گوید.
·        «هرگز مسئله و مشکلی ندارد.»

·        اما این هم نمی بایستی، همیشه چنین بماند.

·        «مأمور کوچک راه آهن !»، مأمور قطار ـ وقتی که لوکوموتیو هنوز درست و حسابی ـ توقف نکرده بود، هیجان زده به مأمور کوچک راه آهن  گفت.
·        «بیا کمکم!
·        من به کمکت احتیاج دارم!» 

·        «چی شده مگر؟»، مأمور کوچک راه آهن  پرسید.

·        «مسافرین با یکدیگر دعوا دارند!»، مأمور قطار بعد از ظهر ـ برآشفته ـ  گفت.

·        «بزرگترها با کوچکترها، چاق ها با لاغرها دعوا و مرافعه دارند!»

·        مأمور کوچک راه آهن  سوار قطار شد، تا ببیند قضیه از چه قرار است.

·        در وسط واگن قطار سنجابی نشسته بود، سنجابی کوچک با چشم های سیاه به رنگ مرکب.

·        «تقصر این سنجاب کوچک است!»، مأمور قطار گفت.

·        «سنجاب کوچک اینجا چه کار می کند؟»، مأمور کوچک راه آهن  پرسید.

·        «باید جائی قایمکی سوار شده باشد»، مأمور قطار ضمن پاک کردن پیشانی اش با دستمالی سبز گفت.

·        «و ...»

·        «سنجاب مال من است»، زنی که کلاه گلدار به سر داشت، گفت.

·        «ببینید!
·        نشسته در زنبیل من!»

·        اما هنوز حرف زن تمام نشده بود که سنجاب جست زد و در شانه پیر مردی نشست.

·        «حالا می فهمیم که سنجاب کوچک مال کیست»، پیر مرد گفت.
·        «من آن را به خانه می برم تا در قفسی از آن نگه داری کنم.»

·        سنجاب از شانه پیرمرد به چتر ابریشمین زنی جوان پرید.

·        «این سنجاب مال من است»، زن جوان گفت.
·        «من می خواهم بندی به گردنش ببندم و به گردش ببرم.»

·        «سنجاب مال من است!»، دخترکی گفت.
·        «سنجاب از ساندویچ من خورده است!»

·        «من می خواهم آن را به زنم سوقات ببرم که امروز زاد روزش است»، مردی سیگار به لب گفت.

·        «نه خیر!»، جوان کجدماغی با عصبانیت گفت.
·        «سنجاب مال من است و من آن را  با خود خواهم برد!»

·        ضمن اینکه مسافرین با هم دعوا می کردند، سنجاب جست زد و در زنبیلی نشست، بعد روی پای مردی پرید و ناگهان در روی سر بانوی محترمی برای خود جا خوش کرد.

·        مأمور کوچک راه آهن  دلش می خواست، قدری تفریح کند، ولی اوضاع و احوال برای چنین کاری مناسب نبود.

·        مسافرین بر سر یکدیگر داد می زدند و خود را مالک سنجاب می دانستند.

·        مشت ها گره کرده بودند و چهره ها بر افروخته و خشماگین.

·        «گوش کنید!»، مأمور کوچک راه آهن  خطاب به مسافرین گفت.
·        «شما ـ همه تان ـ اشتباه می کنید!
·        سنجاب مال هیچکدام از شماها نیست.

·        سنجاب ها مال هیچکس نیستند.

·        سنجاب ها به سه چیز ـ بیش از هر چیز دیگر ـ نیاز دارند :
·        آزادی!
·        فندق و بادام و گردو!
·        و دمبرگ های بالائی درخت ها!»

·        «آری، اما ...»، مسافرین گفتند و سرشان را از شرم  پائین انداختند.

·        مأمور کوچک راه آهن  سنجاب را برداشت و با خود به بیشه برد.

·        سنجاب از تنه درختی بالا و بالاتر رفت و از دیده ها نا پدید  شد.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر