اثری
از
گاف
نون
قصه
ای دریافتی
·
پاییز آمده است.
·
هوا دیگر گرم نیست.
·
کلاس سوم را هفتهً دیگر شروع خواهم کرد.
·
برگ های درختان رفته رفته زرد می شوند و می افتند.
·
بعد از ظهر پنجشنبه است.
·
داداش پا می شود.
·
من هم حوصلهً
درخانه ماندن ندارم.
·
انه بدون اینکه چشم از لباسی که می دوزد، بردارد، می
گوید:
·
«می روی قبرستان، پینوتیو را هم با خودت ببر.
·
حوصله اش سر رفته.
·
سری هم به قبر مادر من بزن!»
·
داداش آهسته می گوید:
·
«خدا رحمتش کند!
·
چگونه می توان فراموشش کرد.
·
زن خوبی بود»
·
و آه می کشد.
·
دنبال داداش راه می افتم.
·
با داداش همراه شدن را برای شمر ذی الجوشن هم آرزو نمی
کنم.
·
همه اش باید بدوم تا بتوانم به او برسم.
·
از کنار بیمارستان شرزه شیر و خورشید عقاب آباد می گذریم.
·
شعری از سعدی بر کاشی های دیوار بیمارستان نظرم را جلب می
کند و بلند بلند می خوانم تا خودنمائی کنم و به داداش نشان بدهم که چقدر ترقی کرده
ام:
·
«بنی آدم اعضای یک پیکرند.»
·
داداش طبق معمول محلم نمی گذارد.
·
از خودنمائی آدم ها بدش می آید.
·
به همین دلیل تصحیح می کند:
·
«بنی آدم اعضای یکدیگرند.»
·
به مدرسهً خردجو می رسیم.
·
«تا بماند نام نیکت یادگار!»
·
داداش به تابلوی مدرسه نگاه می کند و می گوید.
·
من اما چنین شعری در تابلو نمی بینم و نمی فهمم منظورش
چیست.
·
وقتی کسی باسواد باشد، بیشتر از بیسوادها دچار حیرت می
شود.
·
چون به آسانی کلاه سرش نمی ورد.
·
«خدا رحمتش کند.
·
آقای خردجو!
·
معلم ممد بود.
·
آدم خوبی بود.
·
چه سعادتی!
·
روز پنجشنبه نامش به خودی خود بر زبان می آید!
·
اهل بهشت باید باشد.»
·
داداش می گوید.
·
من نمی دانم چرا روز پنجشنبه، روز بخصوصی باید باشد.
·
این که مدارس بعد ازظهر پنجشنبه ها تعطیلند، دلیلی بر
عظمت پنجشنبه نمی شود.
·
پس جمعه باید مهمتر از پنجشنبه باشد.
·
چون جمعه ها مدارس تمام روز تعطیلند.
·
«مگر پنجشنبه روز بخصوصی است؟»
·
می پرسم.
·
«آره که روز بخصوصی است.
·
ارواح مرده ها روز پنجشنبه برمی گردند به خانه شان.
·
شاید ننه آمده، حالا نشسته پشت بام «مباخ» و مادرت را
کنترل می کند و حرصش را بالا می آورد.
·
مثل همیشه.»
·
لبخند سرشته به طنزی بر لبان داداش می گذرد.
·
انگار از جدال بیدلیل و بیهوده ی زن ها لذت می برد.
·
مدرسه خردجو را با حسرت تماشا می کنم.
·
به قلعهً فتح ناپذیری ماننده است.
·
آن را هم مثل سایر مدارس عقاب آباد درقبرستان ساخته اند.
·
هنوز سنگ برخی ازقبرها سر جای خود باقی است.
·
از بخش غربی مدرسه رود گل آلودی می گذرد.
·
رود گل آلودی که اسم عجیبی دارد و معلوم نیست، به چه
دلیل.
·
«برای چی اسم این رود گلالود را چای گذاشته اند؟»
·
می خندم و می پرسم.
·
داداش جوابی به سؤالم ندارد و مثل همیشه نخست کر و بعد
لال می شود.
·
من ولی دست بردار نیستم.
·
«عقاب آبادی ها واقعا غیر از عقل کمبودی ندارند»
·
می گویم.
·
داداش برای قدر دانی از عدم پیگیری ام نسبت به پاسخ
پرسشم، رشوه می دهد:
·
«عقاب آبادی ها 50 سال قبل از بابت عقل کم و کسری نداشتند.
·
عقاب آباد حتی حوزه علمیه داشت.
·
مجتهد جامع الشرایط داشت.
·
طلبه تربیت می کرد و آخوند صادر می کرد.
·
خود من هم در محضر همین مجتهد جامع الشرایط فقه و حدیث
خوانده ام.
·
اکنون اما عقاب آبادی ها به جای عقل، مقل دارند.»
·
داداش می گوید و با ظرافت همیشگی اش به نرمی می خندد.
·
خنده های داداش، صدای چشمه ها را به خاطرم خطور می دهند.
·
دلنشین و خوشایند همزمان.
·
«چای» از «عقابکوه» سرچشمه می گیرد و راه درازی را پشت
سر می گذارد.
·
در سرتاسر مسیر «چای» درختان سنجد، بید و سپیدار کاشته
شده است.
·
ایکاش به جای بید و سپیدار درخت زردآلو و گیلاس و توت می
کاشتند.
·
داداش که نمی داند در کله من چه می گذرد.
·
من که صدای ساعت مغزم را هرازگاهی حتی می شنوم، خیال می کنم که
داداش هم از افکار من خبر دارد و می پرسم:
·
«پس چرا به جای بید و سنجد و سپیدار، درخت زردآلو و گیلاس و توت
نکاشته اند؟»
·
داداش با حیرت نگاهم می کند.
·
«کجا؟»
·
می پرسد.
·
«در مسیر همین چای گلالود»
·
می گویم.
·
«ای شکمو!»
·
داداش می گوید و لبخند می زند.
·
«اولا لب جوی آب برای رشد این درخت ها مناسب نیست.
·
ثانیا مگر درخت توت حیاط برای تو کافی نیست؟»
·
·
«چرا.
·
خیلی هم خوب است.
·
توت های حیاط خیلی شیرینند.
·
عسل از بابت شیرینی به گرد این توت ها حتی نمی رسد.»
·
می گویم.
·
·
داداش به فکر فرو می رود.
·
حتما می خواهد دلیل عسل وارگی توت حیاط را پیدا کند.
·
من فکرش را می خوانم و می گویم:
·
«دلیلش شاید این باشد که ریشه هایش در باغچه اند و باغچه حاوی
مدفوع مرغ و خروس و جوجه ها ست.»
·
داداش حیرت زده نگاهم می کند.
·
«تو حتی افکار آدم ها ار می خوانی.
·
شاید هم می شنوی.»
·
می گوید و به پشت سرم با چهار انگشت دستش می زند.
·
«به همین
دلیل است که مادرت فکر می کند که تو از اجنه ای.»
·
«انه خودش از اجنه است.
·
حتی بدتر از اجنه است»
·
می گویم.
·
«بیسواد است، ولی بی شعور نیست.
·
اگر با سواد می بود، علامه می شد.»
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر