۱۳۹۴ خرداد ۱۵, جمعه

پینوتیو در عقاب آباد (38)


اثری از
گاف نون
قصه ای دریافتی
 
·        پاییز آمده است.
·        هوا دیگر گرم نیست.  
  
·        کلاس سوم را هفتهً دیگر شروع خواهم کرد.

·        برگ های درختان رفته رفته زرد می شوند و می افتند.

·        بعد از ظهر پنجشنبه است.

·        داداش پا می شود.
·        من هم حوصلهً  درخانه ماندن ندارم.

·        انه بدون اینکه چشم از لباسی که می دوزد، بردارد، می گوید:
·        «می روی قبرستان، پینوتیو را هم با خودت ببر.
·        حوصله اش سر رفته.
·        سری هم به قبر مادر من بزن!»

·        داداش آهسته می گوید:
·        «خدا رحمتش کند!
·        چگونه می توان فراموشش کرد.
·        زن خوبی بود»
·         و آه می کشد.

·        دنبال داداش راه می افتم.

·        با داداش همراه شدن را برای شمر ذی الجوشن هم آرزو نمی کنم.
·        همه اش باید بدوم تا بتوانم به او برسم.

·        از کنار بیمارستان شرزه شیر و خورشید عقاب آباد  می گذریم.

·        شعری از سعدی بر کاشی های دیوار بیمارستان نظرم را جلب می کند و بلند بلند می خوانم تا خودنمائی کنم و به داداش نشان بدهم که چقدر ترقی کرده ام:
·        «بنی آدم اعضای یک پیکرند.»

·        داداش طبق معمول محلم نمی گذارد.
·        از خودنمائی آدم ها بدش می آید.
·        به همین دلیل تصحیح می کند:
·        «بنی آدم اعضای یکدیگرند.»

·        به مدرسهً خردجو می رسیم.

·        «تا بماند نام نیکت یادگار!»
·        داداش به تابلوی مدرسه نگاه می کند و می گوید.

·        من اما چنین شعری در تابلو نمی بینم و نمی فهمم منظورش چیست.
·        وقتی کسی باسواد باشد، بیشتر از بیسوادها دچار حیرت می شود.
·        چون به آسانی کلاه سرش نمی ورد.

·        «خدا رحمتش کند.
·        آقای خردجو!
·        معلم ممد بود.
·        آدم خوبی بود.
·        چه سعادتی!
·        روز پنجشنبه نامش به خودی خود بر زبان می آید!
·        اهل بهشت باید باشد.»
·        داداش می گوید.

·        من نمی دانم چرا روز پنجشنبه، روز بخصوصی باید باشد.
·        این که مدارس بعد ازظهر پنجشنبه ها تعطیلند، دلیلی بر عظمت پنجشنبه نمی شود.

·        پس جمعه باید مهمتر از پنجشنبه باشد.
·        چون جمعه ها مدارس تمام روز تعطیلند.

·        «مگر پنجشنبه روز بخصوصی است؟»
·        می پرسم.

·        «آره که روز بخصوصی است.
·        ارواح مرده ها روز پنجشنبه برمی گردند به خانه شان.
·        شاید ننه آمده، حالا نشسته پشت بام «مباخ» و مادرت را کنترل می کند و حرصش را بالا می آورد.
·        مثل همیشه.»

·        لبخند سرشته به طنزی بر لبان داداش می گذرد.

·        انگار از جدال بیدلیل و بیهوده ی زن ها لذت می برد. 

·        مدرسه خردجو را با حسرت تماشا می کنم.
·        به قلعهً فتح ناپذیری ماننده است.
·        آن را هم مثل سایر مدارس عقاب آباد  درقبرستان ساخته اند.

·        هنوز سنگ برخی ازقبرها سر جای خود باقی است.

·        از بخش غربی مدرسه رود گل آلودی می گذرد.
·        رود گل آلودی که اسم عجیبی دارد و معلوم نیست، به چه دلیل.

·        «برای چی اسم این رود گلالود را چای گذاشته اند؟»
·        می خندم و می پرسم.

·        داداش جوابی به سؤالم ندارد و مثل همیشه نخست کر و بعد لال می شود.

·        من ولی دست بردار نیستم.

·        «عقاب آبادی ها واقعا غیر از عقل کمبودی ندارند»
·        می گویم.

·        داداش برای قدر دانی از عدم پیگیری ام نسبت به پاسخ پرسشم، رشوه می دهد:
·        «عقاب آبادی ها 50 سال قبل از بابت عقل کم و کسری نداشتند.
·        عقاب آباد حتی حوزه علمیه داشت.
·        مجتهد جامع الشرایط داشت.
·        طلبه تربیت می کرد و آخوند صادر می کرد.
·        خود من هم در محضر همین مجتهد جامع الشرایط فقه و حدیث خوانده ام.
·        اکنون اما عقاب آبادی ها به جای عقل، مقل دارند.»
·        داداش می گوید و با ظرافت همیشگی اش به نرمی می خندد.

·        خنده های داداش، صدای چشمه ها را به خاطرم خطور می دهند.
·        دلنشین و خوشایند همزمان.

·        «چای» از «عقابکوه» سرچشمه می گیرد و راه درازی را پشت سر می گذارد.

·        در سرتاسر مسیر «چای» درختان سنجد، بید و سپیدار کاشته شده است.

·        ایکاش به جای بید و سپیدار درخت زردآلو و گیلاس و توت می کاشتند.

·        داداش که نمی داند در کله من چه می گذرد.

·        من که صدای ساعت مغزم را هرازگاهی حتی می شنوم، خیال می کنم که داداش هم از افکار من خبر دارد و می پرسم:
·        «پس چرا به جای بید و سنجد و سپیدار، درخت زردآلو و گیلاس و توت نکاشته اند؟»

·        داداش با حیرت نگاهم می کند.

·        «کجا؟»
·        می پرسد.

·        «در مسیر همین چای گلالود»
·        می گویم.

·        «ای شکمو!»
·        داداش می گوید و لبخند می زند.
·        «اولا لب جوی آب برای رشد این درخت ها مناسب نیست.
·        ثانیا مگر درخت توت حیاط برای تو کافی نیست؟»
·          
·        «چرا.
·        خیلی هم خوب است.
·        توت های حیاط خیلی شیرینند.
·        عسل از بابت شیرینی به گرد این توت ها حتی نمی رسد.»
·        می گویم.
·         
·        داداش به فکر فرو می رود.
·        حتما می خواهد دلیل عسل وارگی توت حیاط را پیدا کند.

·        من فکرش را می خوانم و می گویم:
·        «دلیلش شاید این باشد که ریشه هایش در باغچه اند و باغچه حاوی مدفوع مرغ و خروس و جوجه ها ست.»

·        داداش حیرت زده نگاهم می کند.
·        «تو حتی افکار آدم ها ار می خوانی.
·        شاید هم می شنوی.»
·        می گوید و به پشت سرم با چهار انگشت دستش می زند.
·         «به همین دلیل است که مادرت فکر می کند که تو از اجنه ای.»

·        «انه خودش از اجنه است.
·        حتی بدتر از اجنه است»
·        می گویم.
·        «بیسواد است، ولی بی شعور نیست.
·        اگر با سواد می بود، علامه می شد.»

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر