۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه

خود آموز خود اندیشی (20)

رعیت چو بیخ اند و سلطان، درخت

شیخ سعدی (1184 ـ 1283 و یا 1291)
نه اندیشه مادرزاد وجود دارد و نه اندیشیدن مادرزادی
اندیشیدن را باید مثل هرعلم، در روندی دشوار فراگرفت
ما به سوی آنچه دانش زمانه مان نموده، می رویم!
شین میم شین

«دیگر دوران شبیخون اقلیتی آگاه در رأس توده های نادان برای تحقق انقلاب بپایان رسیده است.
آنجا که سخن از تغییر کامل سازمان اجتماعی است، حضور آگاهانه توده ها ناگزیر و الزامی است.
آنها باید دریابند که هدف از چه قرار است و برای چه باید با تمام وجود وارد میدان شوند.»
انگلس

ادامه حکایت اول بوستان


• برو پاس درویش محتاج دار!
• که شاه از رعیت بود تاجدار

• رعیت چو بیخ اند و سلطان، درخت
• درخت، ای پسر، باشد از بیخ، سخت

• چو دشمن خر روستائی برد
• ملک باج و ده یک ، چرا می خورد؟

• مخالف خرش برد و سلطان خراج
• چه اقبال ماند در آن تخت و تاج؟

• رعیت درخت است، اگر پروری،
• به کام دل دوستان، بر خوری

• به بی رحمی از بیخ و بارش مکن
• که نادان کند حیف بر خویشتن

• مکن، تا توانی دل خلق ریش
• وگر می کنی، می کنی بیخ خویش

نظر سعدی در باره پادشاه از چه قرار است؟

سعدی

• پادشه سایه خدا باشد

• سایه با ذات آشنا باشد

• سعدی در این حکم، برای تشریح چند و چون شاه، دیالک تیک فراز و فرود را به شکل دیالک تیک خدا و شاه بسط و تعمیم می دهد و همزمان از آن دیالک تیک الله و ظل الله را نتیجه می گیرد، تا در پرتو این یاوه من در آوردی، ادعای پوچ بی محتوائی را تحت عنوان «آشنائی سایه با ذات خود» بر زبان راند.
• اگر منظور سعدی را تحت اللفظی در نظر گیریم، این سؤال پیش می آید که سایه از کی تا حالا قادر به شناخت ذات خویش است؟
• اما منظور تحت اللفظی به کنا، از کی تاحالا پادشاهی بی خرد و خردستیز قادر به شناخت خدا ست، در حالی که به قول خود سعدی، خردمندان جهان در این مورد به ناتوانی خویش اقرار کرده اند؟

• بدین طریق است که در قاموس سعدی، «شبان» (شاه) نه تنها دست نشانده خدا، بلکه سایه او ست و به دلیل سایه خدا بودن ـ برخلاف علما، فقها، حکما و خود سعدی ـ به ذات خویش، یعنی خدا آشنا ست.
• این ادعای بسیار شجاعانه و در عین حال ابلهانه ای است:
• همه علما، فقها و حکما را از درک ذات حق عاجز اعلام کنی و حتی اندیشیدن در آاره آن را ممنوع و گناه بدانی، اما سلاطین قلدر بی سواد خونریز را «آشنا با ذات خویش» قلمداد کنی!

سعدی

• نشود نفس عامه قابل خیر

• گرنه شمشیر پادشا باشد.

• سعدی دلیل ستم اجتماعی را در غیر قابل اصلاح بودن نفس عامه مردم می داند.
• به عبارت دیگر، اگر شمشیر ستم بالای سر مردم آویزان نباشد، آنها تن به عمل خیر نخواهند داد.
• این دروغ بی شرمانه ای بیش نیست.
• جامعه طبقاتی مبتنی بر ستم و استثمار، پدیده تازه ای است و عمر ننگینش حداکثر دوهزار سال بوده است.
• در حالی که انسان دهها هزار سال، در جامعه بی طبقه ـ بی نیاز از شمشیر این و آن ـ به همزیستی با همنوعان خویش ادامه داده است.
• هزاران سند و مدرک باستان شناسی و غیره از این واقعیت امر حکایت می کنند.
• اساطیر دردآلود یونان باستان و قصه بهشت برین و اخراج حوا و آدم از آن نیز اشاراتی بر این دوران صلح آمیز در تاریخ بشری اند.

سعدی

• شهی که پاس رعیت نگاه می دارد

• حلال باد خراجش، که مزد چوپانی است

• و گر نه راعی خلق است، زهر مارش باد
• که هرچه می خورد او جزیه مسلمانی است

• سعدی خراج و بهره مالکانه را به مثابه مزد شبان توجیه می کند و ضمنا از پادشاه می خواهد پاسدار رعیت باشد.
• اگر کسی این شرط و شروط سعدی را بمثابه دلیلی بر هومانیسم او تفسیر کند، دچار خیال خام شده است و هنوز سعدی را نمی شناسد:

سعدی

• رعیت نشاید به بیداد کشت

• که مر سلطنت را، پناهند و پشت

• مراعات دهقان کن، از بهر خویش
• که مزدور خوشدل کند کار، بیش

• دیل سعدی، دلیلی سرتاپا پراگماتیستی است.
• اما پراتیک زندگی تثلیث (تریاد) «شبان ـ گله ـ گرگ» سعدی را دچار مشکل خواهد کرد.

• اشکال اول زمانی پیدا می شود که سایه خدا به صورت ضحاک بیدادگر عرض اندام می کند و به جای «وظیفه شبانی خلق»، به انجام «رسالت گرگ» کمر بر می بندد:

سعدی

• گله ما را، گله از گرگ نیست

• کاین همه بیداد، شبان می کند

• سعدی در فابریک تفکرخلاقش برای این پدیده پاسخی سرهم بندی می کند و تحویل مدعی می دهد، ولی نمی تواند حتی خودش را قانع کند:

سعدی

• به قومی که نیکی پسندد خدای

• دهد خسروی عادل و نیکرای

• چو خواهد که ویران شود عالمی
• نهد ملک در پنجه ظالمی

• سگالند از او، نیکمردان حذر
• که خشم خدای است، بیدادگر

• خوب، فرض کنیم که پادشاه بیدادگر خشم خدا باشد، ولی چنین پادشاهی چگونه می تواند سایه خدا تلقی شود؟
• سایه خدای مطلقا عادل چگونه می تواند ضحاکی بیدادگر باشد؟
• سعدی یک سال بعد، در حکایتی در گلستان، تثلیث (تریاد) «شبان ـ گله ـ گرگ» را کنار می گذارد و سرنگونی پادشاهی را به شرح زیر توضیح می دهد:

سعدی

• باری به مجلس او شاهنامه همی خواندند و زوال مملکت ضحاک و عهد فریدون.

• وزیر ملک پرسید:
• «هیچ توان دانستن، فریدون که گنج و ملک و حشم نداشت، چگونه ملک بر او قرار گرفت؟»
• ملک گفت:
• «چنانکه شنیدی، خلقی بر او به تعصب گرد آمدند و تقویت کردند، پادشاهی یافت.»

• او در حکایتی دیگر سرنگونی پادشاهی را به سبب ناخشنودی رعایا و پیوستن آنان به پسرعموهای او توضیح می دهد، بی آنکه به تصحیح تئوری کذائی خود بپردازد.
• این امر، هم از ورشکستگی تثلیث (تریاد) «شبان ـ گله ـ گرگ» او حکایت می کند، هم آخر و عاقبت همه ایدئولوگ های حقیقت فروش سرسپرده طبقات حاکمه را برملا می سازد و هم نشان می دهد که توده مولد زحمتکش نه گله بی شعور و بی تمیز، بلکه «سوبژکت تاریخ» است.

حکم پنجم

• برو پاس درویش محتاج دار!

• که شاه از رعیت بود تاجدار

• سعدی در این حکم، تئوری «ظل اللهی» و «شبانی» شاه را بکلی کنار می گذارد و ادعای دو پهلوی «شاه از رعیت بود تاجدار» را مطرح می سازد.
• این ادعا می تواند به دو معنی تفسیر شود:

معنی اول

• اولا به این معنی که رعایا مسئول روی کار آمدن شاهان اند، نه خدا و صاحبان گله.
• یعنی خود گوسفندان شبان خود را برمی گزینند.

معنی دوم

• دوم به این معنی که رعایا پاسدار سلطنت شاهان اند.
• یعنی گوسفندان به پاسداری از شبان برمی خیزند.
• این اما به معنی وارونه کردن مطلق تثلیث (تریاد) «شبان ـ گله ـ گرگ» است.
• مگر قرار نبود، که شبان به حراست از گله موظف باشد؟

• وقتی پای منافع طبقاتی در میان آید، سعدی همه اصول و قواعد اعتقادی، تئوریکی و تئولوژیکی خود را یا زیر و رو می کند و یا حتی دور می اندازد.

• سعدی در این حکم، ضمنا رعایا را نیز در مفهوم «درویش» جا می دهد.
• این امر یا تصادفی است و یا بعدا تصحیح خواهد شد.
• رعیت در فرهنگ فئودالی اصلا آدم حساب نمی شود.
• رعیت وابسته زمین و ملک اربابی است و فرقی با گاو و گاوآهن ندارد.

• اما جالب شیوه استدلال سعدی است:
• او در نود و نه در صد موارد، نه مثل یک اندیشمند و روشنفکر، بلکه مثل یک بقال و تاجر کوته بین استدلال می کند و آدمی را بی اختیار یاد ویلیام جیمز می اندازد.
• از دیدگاه پراگماتیسم، کلیه تصورات، مفاهیم، قضاوت ها و نظرات ما قواعدی اند، برای رفتار (پراگمای) ما و «حقیقت» آنها، تنها در سودمندی عملی آنها برای زندگی ما نهفته است.

• معیار حقیقت، از دیدگاه پراگماتیسم، عبارت است از سودمندی، فایده، نتیجه و نه انطباق با واقعیت عینی.

• به قول ویلیام جیمز، «حقیقت هر چیز بوسیله نتیجه نهائی آن اثبات می شود.»
• به عبارت دیگر «هرتصور تا زمانی که برای زندگی ما مفید باشد، حقیقی محسوب می شود.»

• مسئله حقیقت، از دیدگاه پراگماتیسم بطورکلی، عبارت است از مسئله ای که در «منطق»، «کلاس درس» و یا در «پای موعظه و منبر» معنی پیدا می کند.
• در زندگی عملی نه حقیقت تصورات ما، بلکه «ارزش نقد» آنها، فایده، منفعت و نتیجه آنها در رابطه با منافع متغیر و خاص ما مطرح است.

• پراگماتیسم این درک و برداشت خود از حقیقت را، نه تنها در عرصه تئوری شناخت، بلکه در مورد مسائل اخلاقی نیز معتبر می داند.
• اخلاق از دیدگاه پراگماتیسم، پیشداوری به میراث مانده است:
• در زندگی عملی هنجارهای اخلاقی معتبر برای همه، وجود ندارند.

• حریفی می گفت که در فلسفه سعدی می توان همه نطفه های همه مکاتب فلسفی انقلابی و ارتجاعی را پیدا کرد.


• بنظر سعدی، پادشاه باید از درویش پاسداری کند، نه به دلیل این که او سایه خدا ست و رعایا بندگان خدا هستند (دلیل تئولوژیکی ـ آخوندی)، نه به این دلیل که او از سوی خدا به عنوان شبان برای پاسداری از گله رعایا مأمور شده است و مزد شبانی خود را به صورت خراج و مالیات و بهره مالکانه دریافت می کند، نه به این دلیل که رعایا همنوع برابر حقوق او هستند و از همان گوهرند که او ست و باید از محنت آنان رنج ببرد، بلکه صاف و پوست کنده برای این، که تاجداری اش در گرو حمایت رعایا ست.


• این همان پراگماتیسم بی غل و غش است:

• حقیقت احکام در سودمندی آنها نهفته است و بس.

• این لحن یک ایدئولوگ تمامعیار، مؤمن و سرسپرده طبقه است، نه لحن یک روشنفکر مزدور و جیره خوار:
• اگر می خواهی پادشاه بمانی، به پاسداری از رعایا کمر بر بند!
• عادل باش، نه ظالم، دادگر باش، نه بیدادگر.

اثبات

• رعیت چو بیخ اند و سلطان، درخت

• درخت، ای پسر، باشد از بیخ، سخت

• سعدی در این بیت، با چرخشی صد و هشتاد درجه ای، مثل حکیمی ماتریالیست استدلال می کند.

• او اکنون رعیت را بیخ و بن و شالوده سلطنت قلمداد می کند، نه خدا را.


• به عبارت دیگر، ریشه های ظل الله نه در الله، بلکه در رعیت قرار دارند و اگر پیگیر و قاطع و منطقی بیندیشیم، رعیت ماهیت و ذات سلطان است، یعنی خدا ست.


• گاهی آدم دلش می خواهد، حکمی را که لنین در باره هگل صادر کرده، در باره سعدی صادر کند:

• لنین برای تصحیح احکام هگل، وارونه کردن آنها را پیشنهاد می کند.

• ما برای تصحیح احکام سعدی جایگزین کردن مفهوم «خدا» را با مفهوم «توده مولد» پیشنهاد می کنیم.


سعدی

• چو دشمن خر روستائی برد

• ملک باج و ده یک ، چرا می خورد؟

• مخالف خرش برد و سلطان خراج
• چه اقبال ماند در آن تخت و تاج؟

• رعیت درخت است، اگر پروری،
• به کام دل دوستان، بر خوری

• به بی رحمی از بیخ و بارش مکن
• که نادان کند حیف بر خویشتن.

• اما در این حکم سعدی هسته معقول تنومندی نهفته است.

• رعیت طبقه اصلی جامعه فئودالی است و مهمترین طبقه مولد این جامعه را تشکیل می دهد.

• اگر رعیت دست از کار بردارد، نظام فئودالی متلاشی خواهد شد.

• اگر در حکم سعدی به جای واژه «سلطان»، واژه «جامعه» را قرار دهیم، منظور سعدی هم بیشک همین بوده، به تز «درک ماتریالیستی تاریخ» خواهیم رسید و به نبوغ ستایش انگیز سعدی، هفت قرن قبل از مارکس، پی خواهیم برد.


• به نظر سعدی در اینجا، جامعه بر تولید نیازمندی های مادی مردم استوار است:

• شالوده و پایه و اساس جامعه تولید مادی است.
• بیخ و بن جامعه، توده های مولدند.

• آدم بی اختیار یاد کارل مارکس، کاشف تز معروف به «درک ماتریالیستی تاریخ» می افتد.


اخطار

• مکن، تا توانی دل خلق ریش

• وگر می کنی، می کنی بیخ خویش

• اخطار به شخص اول مملکت، نمی تواند قاطعتر و صریحتر از این باشد:
• ستم بر رعیت، همان و تزلزل سلطنت و سرنگونی، همان!

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر