۱۳۹۴ خرداد ۲۰, چهارشنبه

جهان بینی محمد زهری در آئینه آن و این (110)

محمد زهری
( ۱۳۰۵ ـ ۱۳۷۳)
تحلیلی از 
ربابه نون

پیشکش به
روزبه مهرگان 

آری، من اینجا، در دل تنهایی خود، شهر بندم
نه در سکوت خویش می گریم، نه می خندم

·        معنی تحت اللفظی:
·        حق با تو ست:

·        من در اینجا، در دل تنهائی ام، محبوسم.

·        سکوت کرده ام.

·        نه، می خندم و نه، می گریم.

1
·        در این بند شعر، واکنش راوی نسبت به انتقاد منتقد تبیین می یابد.
·        راوی به منتقد حق می دهد و نظر او را تأیید می کند.
·        ولی ضمنا استنباط منتقد را تصحیح، تکمیلپف تعمیق و تدقیق می کند:
·        راوی از سکوت خویش پرده بر می دارد.
·        از سکوتی خاص، خود ویژه و منحصر به فرد پرده برمی دارد.
·        سکوتی خالی از ریاضت و لذت، عسرت و عشرت، اندوه و شادی، گریه و خنده.

·        این اما به چه معنی است؟  


2
آری، من اینجا، در دل تنهایی خود، شهر بندم
نه در سکوت خویش می گریم، نه می خندم

·        سکوت با این محتوا، احتمالا سکوتی توأم با تفکر، تأمل و تعمق است.
·        فقط در چنین سکوتی از ریاضت و لذت، از گریه و خنده خبری نیست.
·        چنین حالت پسیکولوژیکی خالی از اندوه و شادی، در لحظات حضور رزم آور در گرماگرم رزم نیزبروز می کند:
·        در چکاچاک شمشیرها، سوبژکت سلحشور عاری از اندوه و شادی و سرشار از بیداری و هشیاری است.

·        چرا و به چه دلیل؟



3
آری، من اینجا، در دل تنهایی خود، شهر بندم
نه در سکوت خویش می گریم، نه می خندم

·        به این دلیل که در روند این سکوت، کفته ترازوی دیالک تیک غریزه و عقل به نفع عقل سنگین تر می شود.
·        آن سان که برای غریزه (شادی و غم، خنده و گریه) مجالی نمی ماند.
·        در چنین سکوتی است که عقل، غریزه قدر قدرت را مغلوب می سازد تا خود به تنهائی ببرد و بدوزد.
·        در چنین سکوتی، سوبژکت اندیشنده (متفکر) تیک تیک ساعت مغزش را حتی می تواند بشنود.


4
آری، من اینجا، در دل تنهایی خود، شهر بندم
نه در سکوت خویش می گریم، نه می خندم

·        سوبژکت می تواند با چنین سکوتی در سلول های انفرادی ساواک و امثال آن در دوره دشوار بازجوئی آشنا شود.
·        در این دوره جنگ فکری، میان سوبژکت و بازجو آغاز می شود.
·        هر خطای کوچکی، هر غفلتی می تواند به بازداشت همرزمی منجر شود.
·        به همین دلیل، اندام زجر دیده، احساس درد عینی را حتی نادیده می گیرد و با تمام تسلیحات عقلی وارد عمل می شود تا از بازداشت همرزمانش ممانعت به عمل آورد.
·        غریزه با پوزه بندی بر پوزه به کنجی افکنده می شود و عقل بسان سردار خودمختاری یکه تاز میدان اندام می شود.
·        سوبژکت در این اثنا در سکوت خالی از شادی و غم سیر می کند.
·        حتی اگر کف پاهایش از ضربات شلاق ورم کرده باشد و روحش با ضربات فحش و دشنام و تحقیر و توهین جراحات عظیم برداشته باشد.

·        سؤال ولی این است که محمد زهری چگونه به این حقایق امور روحی فوق العاده مینیاتوری و ظریف رسیده است؟ 



5
آری، من اینجا، در دل تنهایی خود، شهر بندم
نه، در سکوت خویش می گریم، نه، می خندم
 

از کس نمی گیرم سراغی
جایی نمی جویم فراغی
 

(فراغ یعنی آرامش‌ و آسایش‌ و آسودگی‌خاطر)

·        معنی تحت اللفظی:
·        نه، از کسی سراغ می گیرم و نه، در جائی آرام.

·        اکنون هم استنباط ما تا حدودی تأیید می شود و هم از مقوله سکوت بیشتر پرده برداشته می شود:
·        سکوت راوی، سکوت مبتنی بر تنهائی و تلاش و تقلا ست:

الف

·        سراغ نگرفتن از کسی دال بر تنهائی طراز نوین سوبژکت است.

·        دال بر تنهائی خود خواسته و داوطلبانه و ضرور است.



ب

·        فراغ نجستن در جائی، دال بر کلنجار و کشمکش مستمر  درونی است.

·        دال بر بیداری و خود اندیشی پیگیر و بی امان است.


6

اندیشه ام، آزرده ی هیچ آرزویی نیست
چون
سنگ هستم، با دل سنگین و چشم تار

·        معنی تحت اللفظی:
·        بابت هیچ آرزوئی، دغدغه خاطری ندارم.

·        بسان سنگم که حاوی دلی سنگین و چشمی تار است.

·        اکنون با واژه «اندیشه»، حدس ما بیشتر تأیید می شود.

·        اما منظور از عدم آزردگی بابت آرزو چیست؟  


7 
اندیشه ام، آزرده ی هیچ آرزویی نیست

·        راوی در این مصراع و بویژه در مصراع بعدی، به احتمال قوی با کمونیسم اوتوپیکی مرزبندی می کند:
·        راوی نماینده رادیکال کمونیسم علمی است.
·        دنبال رؤیا و آرزو و اوتوپی نیست.
·        دنبال علم است و علم نه در عالم هپروت، نه در عوالم رؤیا و آرزو و اوتوپی، بلکه در عالم واقع، در جامعه و جهان جستنی و یافتنی است.
·        به همین دلیل، راوی تعریفی طراز نوین از خویشتن خویش ارائه می دهد:  


8
اندیشه ام، آزرده ی هیچ آرزویی نیست
چون
سنگ هستم، با دل سنگین و چشم تار

·        اگر به زبان هگل سخن بگوییم، باید بگوییم که راوی تجسم خرد مطلق و محض است.
·        سنگ است و بسان سنگ خالی از اعصاب و احساس و عاطفه و تخیل و رؤیا ست.

·        بیگانه با و بی اعتنا به آرزو و رؤیا و اوتوپی است.

·        اکنون استنباط ما بیشتر تأیید می شود:
·        راوی غریزه را با دم و دستگاه و جلال و جبروتش طلاق داده و به خرد محض (هگل) روی آورده است.

·        راوی بسان سنگ صما ست، با ضمیری از سنگ و با چشمی تار از فرط تأمل و تفکر.

·        سنگ یکی از مهمترین مقولات استه تیکی ـ هنری محمد زهری است.

·        با غنای فلسفی این مقوله باید در روند تحلیل اشعار او بیشتر آشنا شویم.   

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر