محمد
زهری
( ۱۳۰۵ ـ ۱۳۷۳)
تحلیلی از
ربابه نون
پیشکش به
روزبه مهرگان
آری، من اینجا، در دل تنهایی خود، شهر بندم
نه در سکوت خویش می گریم، نه می خندم
( ۱۳۰۵ ـ ۱۳۷۳)
تحلیلی از
ربابه نون
پیشکش به
روزبه مهرگان
آری، من اینجا، در دل تنهایی خود، شهر بندم
نه در سکوت خویش می گریم، نه می خندم
·
معنی تحت اللفظی:
·
حق با تو ست:
·
من در اینجا، در دل تنهائی ام، محبوسم.
·
سکوت کرده ام.
·
نه، می خندم و نه، می گریم.
1
·
در این بند شعر، واکنش راوی نسبت به انتقاد منتقد تبیین
می یابد.
·
راوی به منتقد حق می دهد و نظر او را تأیید می کند.
·
ولی ضمنا استنباط منتقد را تصحیح، تکمیلپف تعمیق و تدقیق
می کند:
·
راوی از سکوت خویش پرده بر می دارد.
·
از سکوتی خاص، خود ویژه و منحصر به فرد پرده برمی دارد.
·
سکوتی خالی از ریاضت و لذت، عسرت و عشرت، اندوه و شادی، گریه
و خنده.
·
این اما به چه معنی است؟
2
آری، من اینجا، در دل تنهایی خود، شهر بندم
نه در سکوت خویش می گریم، نه می خندم
آری، من اینجا، در دل تنهایی خود، شهر بندم
نه در سکوت خویش می گریم، نه می خندم
·
سکوت با این محتوا، احتمالا سکوتی توأم با تفکر، تأمل و
تعمق است.
·
فقط در چنین سکوتی از ریاضت و لذت، از گریه و خنده خبری
نیست.
·
چنین حالت پسیکولوژیکی خالی از اندوه و شادی، در لحظات حضور
رزم آور در گرماگرم رزم نیزبروز می کند:
·
در چکاچاک شمشیرها، سوبژکت سلحشور عاری از اندوه و شادی و
سرشار از بیداری و هشیاری است.
·
چرا و به چه دلیل؟
3
آری، من اینجا، در دل تنهایی خود، شهر بندم
نه در سکوت خویش می گریم، نه می خندم
آری، من اینجا، در دل تنهایی خود، شهر بندم
نه در سکوت خویش می گریم، نه می خندم
·
به این دلیل که در روند این سکوت، کفته ترازوی دیالک تیک
غریزه و عقل به نفع عقل سنگین تر می شود.
·
آن سان که برای غریزه (شادی و غم،
خنده و گریه) مجالی نمی ماند.
·
در چنین سکوتی است که عقل، غریزه
قدر قدرت را مغلوب می سازد تا خود به تنهائی ببرد و بدوزد.
·
در چنین سکوتی، سوبژکت اندیشنده (متفکر) تیک تیک ساعت مغزش را
حتی می تواند بشنود.
4
آری، من اینجا، در دل تنهایی خود، شهر بندم
نه در سکوت خویش می گریم، نه می خندم
آری، من اینجا، در دل تنهایی خود، شهر بندم
نه در سکوت خویش می گریم، نه می خندم
·
سوبژکت می تواند با چنین سکوتی در سلول های انفرادی
ساواک و امثال آن در دوره دشوار بازجوئی آشنا شود.
·
در این دوره جنگ فکری، میان سوبژکت
و بازجو آغاز می شود.
·
هر خطای کوچکی، هر غفلتی می تواند به بازداشت همرزمی منجر
شود.
·
به همین دلیل، اندام زجر دیده، احساس درد عینی را حتی
نادیده می گیرد و با تمام تسلیحات عقلی وارد عمل می شود تا از بازداشت همرزمانش
ممانعت به عمل آورد.
·
غریزه با پوزه بندی بر پوزه به
کنجی افکنده می شود و عقل بسان سردار خودمختاری یکه تاز میدان اندام می شود.
·
سوبژکت در این اثنا در سکوت خالی
از شادی و غم سیر می کند.
·
حتی اگر کف پاهایش از ضربات شلاق
ورم کرده باشد و روحش با ضربات فحش و دشنام و تحقیر و توهین جراحات عظیم برداشته
باشد.
·
سؤال ولی این است که محمد زهری چگونه به این حقایق امور روحی
فوق العاده مینیاتوری و ظریف رسیده است؟
5
آری، من اینجا، در دل تنهایی خود، شهر بندم
نه، در سکوت خویش می گریم، نه، می خندم
از کس نمی گیرم سراغی
جایی نمی جویم فراغی
(فراغ یعنی آرامش و آسایش و آسودگیخاطر)
آری، من اینجا، در دل تنهایی خود، شهر بندم
نه، در سکوت خویش می گریم، نه، می خندم
از کس نمی گیرم سراغی
جایی نمی جویم فراغی
(فراغ یعنی آرامش و آسایش و آسودگیخاطر)
·
معنی تحت اللفظی:
·
نه، از کسی سراغ می گیرم و نه، در جائی آرام.
·
اکنون هم استنباط ما تا حدودی تأیید
می شود و هم از مقوله سکوت بیشتر پرده برداشته می شود:
·
سکوت راوی، سکوت مبتنی بر تنهائی و تلاش و تقلا ست:
الف
·
سراغ نگرفتن از کسی دال بر تنهائی
طراز نوین سوبژکت است.
·
دال بر تنهائی خود خواسته و
داوطلبانه و ضرور است.
ب
·
فراغ نجستن در جائی، دال بر کلنجار و کشمکش مستمر درونی است.
·
دال بر بیداری و خود اندیشی پیگیر
و بی امان است.
6
اندیشه ام، آزرده ی هیچ آرزویی نیست
چون سنگ هستم، با دل سنگین و چشم تار
چون سنگ هستم، با دل سنگین و چشم تار
·
معنی تحت اللفظی:
·
بابت هیچ آرزوئی، دغدغه خاطری ندارم.
·
بسان سنگم که حاوی دلی سنگین و
چشمی تار است.
·
اکنون با واژه «اندیشه»، حدس ما
بیشتر تأیید می شود.
·
اما منظور از عدم آزردگی بابت آرزو
چیست؟
7
اندیشه ام، آزرده ی هیچ آرزویی نیست
اندیشه ام، آزرده ی هیچ آرزویی نیست
·
راوی در این مصراع و بویژه در مصراع بعدی، به احتمال قوی
با کمونیسم اوتوپیکی مرزبندی می کند:
·
راوی نماینده رادیکال کمونیسم علمی است.
·
دنبال رؤیا و آرزو و اوتوپی نیست.
·
دنبال علم است و علم نه در عالم هپروت، نه در عوالم رؤیا
و آرزو و اوتوپی، بلکه در عالم واقع، در جامعه و جهان جستنی و یافتنی است.
·
به همین دلیل، راوی تعریفی طراز نوین از خویشتن خویش
ارائه می دهد:
8
اندیشه ام، آزرده ی هیچ آرزویی نیست
چون سنگ هستم، با دل سنگین و چشم تار
چون سنگ هستم، با دل سنگین و چشم تار
·
اگر به زبان هگل سخن بگوییم، باید بگوییم که راوی تجسم
خرد مطلق و محض است.
·
سنگ است و بسان سنگ خالی از اعصاب و احساس و عاطفه و
تخیل و رؤیا ست.
·
بیگانه با و بی اعتنا به آرزو و رؤیا و اوتوپی است.
·
اکنون استنباط ما بیشتر تأیید می شود:
·
راوی غریزه را با دم و دستگاه و جلال و جبروتش طلاق داده
و به خرد محض (هگل) روی آورده است.
·
راوی بسان سنگ صما ست، با ضمیری از سنگ و با چشمی تار از
فرط تأمل و تفکر.
·
سنگ یکی از مهمترین مقولات استه تیکی ـ هنری محمد زهری
است.
·
با غنای فلسفی این مقوله باید در روند تحلیل اشعار او
بیشتر آشنا شویم.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر