۱۳۹۷ خرداد ۱۱, جمعه

سیری در مثنوی معنوی مولوی (بخش سوم) (۱)



جلال‌الدین محمد بلخی 
معروف به مولوی
(۶۰۴ ـ ۶۷۲ ه. ق)
متخلص به «خاموش» و «خَموش» و «خامُش»
از بزرگان عالم ادب و از متفکران بزرگ قرن هفتم
مقتدای متصوفه و اهل تحقیق و مجاهدت و ریاضت
آثار:
مثنوی معنوی (بیست  و شش  هزار  بیت)
دیوان غزلیات  معروف به  دیوان شمس
مکتوبات
مجالس
سبعه
فیه مافیه
 
 ویرایش و تحلیل
 از
شین میم شین
 
ظاهر شدن عجز حکیمان از معالجهٔ کنیزک 
و 
روی آوردن پادشاه به درگاه اله 
و
 در خواب دیدن او 
ولی 
را
 

شه چو عجز آن حکیمان را بدید
پا برهنه جانب مسجد دوید

رفت در مسجد سوی محراب شد
سجده‌ گاه از اشک شه پر آب شد

چون به خویش آمد ز غرقاب فنا
خوش زبان بگشاد در مدح و دعا

کای کمینه بخششت ملک جهان
من چه گویم، چون تو می‌ دانی نهان

ای همیشه حاجت ما را پناه
بار دیگر ما غلط کردیم، راه

لیک گفتی: 
«گرچه می‌ دانم سرت (رازت را)
زود هم پیدا کنش بر ظاهرت.»

چون برآورد از میان جان، خروش
اندر آمد بحر بخشایش به جوش

درمیان گریه، خوابش در ربود
دید در خواب او که پیری رو نمود

گفت: 
«ای شه، مژده، حاجاتت روا ست
گر غریبی آیدت فردا ز ما ست

چونک آید او حکیمی حاذق است
صادقش دان،
 کاو امین و صادق است

در علاجش سحر مطلق را ببین
در مزاجش قدرت حق را ببین.»

چون رسید آن وعده‌ گاه و روز شد
آفتاب از شرق، اخترسوز شد

بود اندر منظره، شه منتظر
تا ببیند آنچ بنمودند، سر (راز)

دید 
شخصی 
فاضلی 
پر مایه‌ ای
آفتابی درمیان سایه‌ ای

می‌ رسید از دور، مانند هلال
نیست بود و هست بر شکل خیال

نیست‌ وش باشد خیال اندر روان
تو 
جهانی 
ـ بر خیالی ـ
بین
 روان (رونده، جاری)

بر خیالی صلح شان و جنگ شان
وز خیالی فخر شان و ننگ شان

آن خیالاتی که دام اولیا ست
عکس مهرویان بستان خدا ست

آن خیالی که شه اندر خواب دید
در رخ مهمان همی آمد، پدید

شه به جای حاجبان فا پیش رفت
پیش آن مهمان غیب خویش رفت

هر دو بحری آشنا آموخته
هر دو جان بی دوختن بر دوخته

گفت:
 «معشوقم تو بودستی، نه آن
لیک کار از کار خیزد در جهان

ای مرا تو مصطفی، من چو عمر
از برای خدمتت بندم کمر»
 
پایان
ادامه دارد.
 
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر