لئو لیونی (1910 ـ 1999)
فیلسوف شاعر، گرافیست، معمار، نقاش و نویسنده ایتالیائی ـ آمریکائی
پیشکش به
آذرخش، مادرش و قلبی که زیر پای ستوران از تپش پر تلاش بازماند.
فیلسوف شاعر، گرافیست، معمار، نقاش و نویسنده ایتالیائی ـ آمریکائی
پیشکش به
آذرخش، مادرش و قلبی که زیر پای ستوران از تپش پر تلاش بازماند.
• یکی بود، یکی نبود.
• در گوشه ای از جنگل های آرام ویلس هایر، یک دسته موش صحرائی در صلح و صفا زندگی می کردند.
• حبوبات شیرین، ریشه های آبدار سبزیجات و جوانه های تازه گیاهان غذای شان را تشکیل می داد.
• هوا در زمستان و تابستان ملایم و مطبوع بود.
• همیشه نسیم خنکی می وزید و گیاهان را به رقص وامی داشت.
• هنوز مارها و روباه ها پای شان به آنجا نرسیده بود و دوستان کوچولوی ما در کنار یکدیگر خوش و خرم زندگی می کردند.
• تا اینکه ....
• صبح یکی از روزهای بهاری، یک موش شهری گذارش به آنجا افتاد.
• موش های صحرائی دورش را گرفتند و گفتند:
• «از شهر برای مان بگو!»
• موش شهری گفت:
• «در شهر بیشتر چیزها ترسناک و مرگبار اند. ولی استثناء هم وجود دارد.»
• پرسیدند:
• «مثلا چه چیزی استثنائی است؟»
• گفت:
• «مثلا کارناوال! کارناوال یک چیز استثنائی است. در کارناوال همه چیز غیر عادی است!»
• موش شهری که لحن مرموزی داشت، ادامه داد :
• «کارناوال یک واژه لاتینی است. کارناوال یعنی اینکه همه جا موزیک بزنند و مردم بریزند، توی خیابان ها و به رقص و پایکوبی بپردازند.»
• بعد، موش شهری از راه پیمائی ها گفت.
• از مارهای بادی گفت.
• از شیپورها گفت، از شیپورهائی که می توان از آنها صداهای گوشخراش در آورد.
• و از مراسمی گفت، که مردم با لباس ها و قیافه های خنده داری ظاهر می شوند.
• موش های صحرائی هیجان زده گفتند :
• «بیایید ما هم یک کارناوال راه بیندازیم!»
• و غروب همان روز همگی کنار تخته سنگ بزرگی جمع شدند.
• فکرشان این بود که کارناوال شان را هرچه باشکوهتر برگزار کنند.
• «درخت ها را زینت می بندیم. راه پیمائی می کنیم. می رقصیم و نیمه های شب ماسک های مان بر سر می کشیم»، با خود گفتند.
• بعد به تهیه چیزهائی که برای کارناوال لازم بود، پرداختند.
• برگ ها را به شکل نوارهای باریکی بریدند، درخت ها و بوته ها را زینت بستند، ساقه گندم و غیره چیدند و ماسک هائی به شکل حیوانات درنده درست کردند که دندانهای شان برق می زد و چشمان شان از حدقه بیرون زده بود.
• اوایل شب به میدان جشن رفتند.
• بیشترشان کلاه گیس و یا کلاه معمولی بر سر داشتند.
• یکی از آنها دمش را سبز رنگ کرده بود.
• و می گفت:
• «من موش گنده ترسناک دم سبزم!»
• جشن شروع شد.
• و آنها زدند، رقصیدند، آواز خواندند، خوش گذراندند و وقتی ماه در بالاترین نقطه آسمان ایستاد، در میان بوته های تیره انبوه قائم شدند، ماسک های شان را بر سر کشیدند و از پشت تنه درخت ها و تخته سنگ ها صداهای وحشتناک از خود در آوردند و با دندان های براق ماسک های شان همدیگر را ترساندند.
• و چنین بود که همه چیز از یادشان رفت.
• از یادشان رفت، که روزی موش های مهربان وصلح جوئی بوده اند.
• از یادشان رفت، که می خواستند جشن بگیرند، آواز بخوانند، برقصند و خوش باشند.
• هر کدام از موش ها فقط و فقط در این فکر بود، که هرچه وحشی تر و وحشتناکتر بنظر رسد.
• موش دم سبز بالای درختی نشسته بود، جیغ می کشید و صدای کروج کروج از خود در می آورد.
• وحشت همه جا حکمفرما بود و همه از همدیگر ترس داشتند.
• خطه خرم موش ها به جهنمی بدل شده بود.
• همه نسبت بهم کینه می ورزیدند و همه همدیگر را دشمن می داشتند.
• تا اینکه....
• یک روز صبح، چشم شان به موش وحشتناکی افتاد که به بزرگی یک فیل بود، بزرگترین موش روی زمین، انگار!
• اولش فکر کردند که او ماسک موش گنده بر سر کشیده است ولی بعدا فهمیدند که او اصلا ماسک ندارد.
• در نتیجه وحشت شان چند برابر شد و پا به فرار گذاشتند.
• موش گنده به دنبال شان دوید و چون برعکس موش های دیگر، ماسک بر سر نداشت، بآسانی از آنها جلو تر زد و پرسید :
• «چه تان است؟ از چی می ترسید؟ مگر قیافه موش یادتان رفته؟»
• نفس نفس زنان گفتند :
• «نه! ولی تو که موش نیستی! تو به بزرگی فیلی !»
• موش گنده خنده اش گرفت :
• «چه حرف احمقانه ای! اگر این ماسک های لعنتی را بردارید، می بینید که خودتان فرقی با من ندارید!»
• ترسان و لرزان ماسک های شان برداشتند و دیدند که او راست می گوید.
• نفسی از سر آسودگی کشیدند و دو باره به یاد روزهای قبل از کارناوال افتادند، روزهائی که از همدیگر ترس نداشتند، از همدیگر بدشان نمی آمد و دنبال شادی بودند.
• و غروب همان روز آتش بزرگی روشن کردند و همه ماسک ها را به آتش کشیدند.
• وقتی ماسک ها می سوختند و شراره های رنگین به آسمان می رفت، همه با هم یکصدا گفتند:
• «یک همچو آتشی از هر کارناوالی زیباتر است!»
• وقتی آتش خاموش شد، صلح و دوستی به خانواده موش ها برگشت.
• روزها گذشت.
• دیگر کسی آن روزها را به خاطر خطور نداد.
• فقط موش دم سبز بود که وضعش با بقیه موش ها فرق داشت.
• او دم سبزش را در آب باران شست، ولی رنگش نرفت.
• در آب چشمه شست، خراشید، با دندان جوید، ولی فایده نداشت.
• دم او همچنان سبز ماند، سبز سبز!
• وقتی از او می پرسیدند:
• «چرا رنگ دمت سبز است؟»
• شانه بالا می انداخت و خیلی ساده جواب می داد :
• «هیچ! در کارناوال، شده بودم موش دم سبز!»
• و وقتی می پرسیدند:
• «کارناوال یعنی چی؟»
• خیلی عادی می گفت :
• «کارناوال یک واژه لاتینی است!»
• و بعد از راه پیمائی ها می گفت، از مارهای بادی می گفت و از شیپورها می گفت که می توان، از آنها صداهای گوشخراش در آورد.
• ولی هیچگاه از ماسک ها نام نمی برد.
• در باره ماسک ها لام تا کام سکوت می کرد.
• ماسکها در دور دورهای ذهنش، نیمه فراموش، مثل یک کابوس قرار داشتند.
پایان
تحلیل قصه
تحلیل قصه
• لئو لیونی ما را ـ به نحوی از انحاء ـ به یاد شیخ شیراز می اندازد.
• چون او هم بسان حکیم شیراز، اندیشه و اندرز خود را در فرم قصه ای به خواننده ابلاغ می کند و ضمنا خواننده را به تفکر وامی دارد و به هنر خوداندیشی مجهز می سازد.
• قصه موش دم سبز به شرح زیر آغاز می شود:
1
یکی بود، یکی نبود.
یکی بود، یکی نبود.
در گوشه ای از جنگل های آرام ویلس هایر، یک دسته موش صحرائی در صلح و صفا زندگی می کردند.
• نخستین اطلاعی که فیلسوف قصه گو در اختیار خواننده می گذارد، زندگی صلح امیز همبودی از موش ها ست.
• صلح در همبود ملی و جهانی انسان ها برای لئو لیونی بالاترین ارزش بود و به این ایده متعالی مادام العمر وفادار ماند.
• لئو لیونی رزمنده راه صلح و دوستی میان انسان ها و مخالف سرسخت جنگ های غارتگرانه بود.
• او در قصه دیگری تحت عنوان «درخت الفبا» در فرم زیبائی به تجلیل از صلح می پردازد:
• «کرم پشمالو گفت:
• «سعی کنید جملات معنامندی بسازید!»
• حروف الفبا دو باره دست بکار شدند.
• قصد داشتند، معنامندترین جمله جهان را بسازند.
• و سرانجام یافتند.
• چه می توانست معنامندتر از صلح باشد؟
• و همه با هم جمله جدید خود را یکصدا خواندند :
• «صلح و دوستی میان همه انسان ها، در همه جای جهان!»
• کرم پشمالو خندید و گفت:
• «آفرین! عالی است! خیلی عالی است! حالا بیایید و سوارم شوید!»
• حروف الفبا یکی پس از دیگری سوار شدند و به شکل آخرین جمله خود پشت کرم پشمالو نشستند و وقتی کرم راه افتاد، تا از درخت پایین رود، پرسیدند:
• «ما را کجا می بری؟»
• کرم پشمالو گفت:
• «شما را می برم آنجا، که آدم ها زندگی می کنند و به شما نیاز مبرم دارند!»
http://hadgarie.blogspot.de/2010/11/blog-post_02.html
2
حبوبات شیرین، ریشه های آبدار سبزیجات و جوانه های تازه گیاهان غذای شان را تشکیل می داد.
حبوبات شیرین، ریشه های آبدار سبزیجات و جوانه های تازه گیاهان غذای شان را تشکیل می داد.
• لئو لیونی برای تشریح چند و چون همبود موش ها از شالوده ای ترین شالوده ها آغاز می کند.
• صلح پیش شرط تشکیل، حفظ و توسعه همبود است.
• و همبود ـ قبل از همه ـ به مایحتاج مادی خویش نیاز مبرم دارد:
• خوراک و پوشاک و مسکن!
• و لئو لیونی ـ بسان شاگرد تیزهوش مارکس و انگلس ـ از تولید مایحتاج مادی همبود موش ها آغاز می کند.
• شیوه تولید مایحتاج مادی اولیه شالوده هر جامعه و همبود را تشکیل می دهد.
• بنی بشر قبل از هرچیز باید بخورد، بیاشامد، بپوشد و سرپناهی بیابد.
• و همه این نیازمندی های اولیه و اساسی باید به نحوی از انحاء تولید شود.
• این بزرگترین کشف مارکس بوده است، کشفی همتراز با کشف آتش.
• این کشف بزرگ حکیم مولدین به تز «درک ماتریالیستی تاریخ» معروف شده است.
• مراجعه کنید به «درک ماتریالیستی تاریخ» در دایرة المعارف روشنگری
• در پرتو همین کشف مارکس است که بنی بشر می تواند دست به ریشه برد و جامعه و جهان را مورد تحلیل ریشه ای و رادیکال قرار دهد، دگرگون سازد و دگرگونی ها را بشناسد.
• همبود موش ها نیز حوایج اولیه مادی خود را تولید می کند:
• «حبوبات شیرین، ریشه های آبدار سبزیجات و جوانه های تازه گیاهان»
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر