۱۴۰۳ دی ۱۳, پنجشنبه

درنگی در دعاوی مسعود مؤمنی و کارل مارکس راجع به هنر (۸)

 

درنگی 

از 

شین میم شین

 

مسعود مؤمنی

همسویی یا عدم همسویی تکامل تاریخی جامعه و هنر؟

ادامه تجزیه و تحلیل حدیث کارل مارکس:

۱

"هنر نه با تکامل عمومی جامعه در پیوند بوده ،

و نه با پایه های مادی استخوان بندی ساختار سازمانی آن ارتباط داشته است .

دیالک ماده و روح 

(دیالک تیک وجود و شعور)

را

در پرتو تئوری انعکاس در سه عرصه زیر می توان به نحو مشخص شاهد بود:

۱

در انعکاس طبیعت جامد و بی جان در طبیعت جامد و بی جان

مثلا انعکاس نور خورشید در قطرات متشکله  آب پس از بارش باران  که به تشکیل رنگین کمان منجر می شود

و

ذکرش گذشت.


۲
در انعکاس طبیعت جامد و بی جان در طبیعت جاندار

مثلا انعکاس نور خورشید در برگ که به بکار افتادن کارخانه نباتات و تولید مواد قندی (میوه جات، حبوبات، ریشه ها و اندام های نباتی (تنه و شاخه ها و ساقه ها) منجر می شود.

وقتی حشره ای مثلا حشره موسوم به اخوندک برای صید حشرات دیگر

خود را به صورت ساقه خشکیده درختی در می آورد و با وزش نسیمی مثل آن تکان می خورد، دال بر ان است که هم ساقه خشک درختان در آیینه «ذهنش» منعکس شده است و هم باد و هم حشرات دیگر.

استتار های تاکتیکی و استراتژیکی نباتات و جانوران و انسان ها (تزویر و تظاهر و ریا و تئاتر و خزوع و خشوع و غیره افراد)

دال بر مؤثریت و فعلیت انعکاس در همه اجزای هستی است.


۳

در انعکاس طبیعت جااندار در طبیعت جاندار

مثلا انعکاس  خورشید در آینه ذهن و ضمیر انسان ها 

که به میترائیسم (خورشید پرستی)، تصورات و تصاویر و نفاسیر و تخیلات و تحلیلات در رشته های مختلف هنری و اساطیری و علمی و فقهی و فلسفی  منجر می شود.

 

اکنون می توان به سستی و بطلان ادعای مارکس پی برد:

"هنر نه با تکامل عمومی جامعه در پیوند بوده ،

و نه با پایه های مادی استخوان بندی ساختار سازمانی آن ارتباط داشته است .

برای اینکه جامعه  بشری چیزی جز وجود در هیئت جامعتی اش نیست.

یعنی هنر چیزی جز یکی از فرم های شعور نیست

و

به مثابه شعور، چیزی جز انعکاس وجود در آیینه ذهن هنرمندان نیست.

آنچه که مارکس جوان هنوز نمی داند، این است که انعکاس در فرم های فوق الذکر

نه مکانیکی، نه آیینه وار، بلکه دیالک تیکی است.

 دیالک تیکی به معانی زیر است:

 

اولا

نقش تعیین کننده در تحلیل نهایی از ان یکی از اقطاب دیالک تیکی است.

مثلا

در

دیالک ماده و روح 

(دیالک تیک وجود و شعور)

از آن ماده و یا وجود است.

در دیالک تیک وجود جامعتی و شعور جامعتی از آن وجود جامعتی است.

در دیالک تیک اوبژکت (موضوع) شناخت  و سوبژکت شناخت (در تئوری شناخت)

از آن اوبژکت شناخت است. 

 

 ثانیا 

قطب فرعی هر دیالک تیکی، هیچ کاره و هیچ واره نیست.

یعنی

به نوبه خود در قطب دیگر که در تحلیل نهایی نقش تعیین کننده دارد، مؤثر است.

مثلا

شعور مؤثر بر وجود است.

شعور جامعتی مؤثر بر وجود جامعتی است

و

سوبژکت شناخت مؤثر بر اوبژکت شناخت است.

 

مفهوم «در تحلیل نهایی» را مدیون انگلسیم تا این حقیقت امر (مؤثریت اقطاب دیالک تیکی فرعی بر اقطاب دیالک تیکی تعیین کننده) نادیده گرفته نشود.

 

ثالثا

اقطاب دیالک تیکی فرعی

از استقلال نسبی برخوردارند.

این بدان معنی است 

که شعور در همه فرم های طبیعتی و جامعتی و بشریتی اش

حتی پس از تحول بنیادی وجود، ادامه حیات می دهد و مؤثر می افتد.

مثلا

مفاهیم و احکام و تصورات و تصاویر و تفاسیر و تخیلات و تحلیلات و آثار هنری و اساطیری و فقهی و فلسفی و علمی دوران های تاریخی نفی شده،

ادامه حیات می دهند.

به زبان مارکس به التذاذ روحی بشریت منجر می شوند.

مثلا

تراژدی های سوزناک یونان باستان در سوگ کمونیسم اولیه.

 

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر