۱۴۰۳ دی ۱۸, سه‌شنبه

درنگی در دعاوی مسعود مؤمنی و کارل مارکس راجع به هنر (۱۲) (بخش آخر)

 

درنگی 

از 

شین میم شین

 

مسعود مؤمنی

همسویی یا عدم همسویی تکامل تاریخی جامعه و هنر؟
 

را ه حل برای نفی تناقض موجود در تفسیر پیروان تحلیل مارکسیستی و نظر روشن مارکس ، 

در نظر داشتن ضرورت اهمیت نظریه تضاد از لحاظ تاریخی است 

میان هنر و جامعه ، به اندازه ی اهمیت پیوند میان این دو . 


مؤمنی 
تناقضی بین نظر کذایی مارکس راجع به هنر و تفسیر پیروان تحلیل مارکسیستی کشف کرده است
و
راه رفع این تناقض را «در نظر داشتن ضرورت اهمیت نظریه تضاد از لحاظ تاریخی میان هنر و جامعه ، به اندازه ی اهمیت پیوند میان این دو » می داند.

فرمولبندی این ادعا فی نفسه عاری از ایراد نیست:
میان هنر و جامعه  می تواند تضادی کشف شود، اما نه نظریه تضادی.
تضاد همیشه در دیالک تیک پیوند و تضاد وجود و معنی دارد.
به همین دلیل از وحدت اضداد (یعنی از دیالک تیک پیوند و تضاد) سخن رفته است.
یعنی
اقطاب دیالک تیکی هم در وحدت با یکدیگرند و هم در ستیز و «مبارزه».

علاوه بر این،
ادعای وجود تضاد میان جامعه و هنر به معنی وجود تضاد بین کل و جزء است.
به معنی بسط و تعمیم دیالک تیک جزء و کل به صورت دیالک تیک هنر و جامعه است.

اصولا این دیالک تیک شامل حال همه چیز هستی طبیعی و جامعتی و فکری می شود و خاص هنر نیست.
هنر
به عنوان یکی از اجزای روبنای ایده ئولوژیکی 
در وحدت و تضاد با زیربنای اقتصادی (حاکمیت طبقاتی، مناسبات تولیدی) قرار دارد و تابع آن است.


حال باید اشاره کرد به ایراد موجود در این راه حل و پرسشهایی که باید در جستجوی پاسخ آنها بود .

 یکی اینکه اساسا توام بودن و همزمانی وجود تضاد و پیوند در دیالکتیک ، 

راه را بر جایگزینی اهمیت تضاد بجای اهمیت پیوند به عنوان یک راه حل میبندد .

مؤمنی 
مفهوم «نقش تعیین کننده قطبی از هر دیالک تیک» را با اهمیت قطب مربوطه جایگزین می سازد و بدان خصلت سوبژکتیو و دلبخواهی و میلی می بخشد.
 
ایراد پیروان تحلیل مارکسیستی این است که گویا مانع جایگزینی اهمیت تضاد به جای اهمیت پیوند شده اند.

مؤمنی بدین طریق، عینیت و علمیت نقش تعیین کننده قطب معینی را منکر می شود و البسه سوبژکتیو (ذهنی، دلبخواهی، میلی، سلیقه ای) بدان می پوشاند.

مثلا 
به نظر مؤمنی در دیالک تیک جزء و کل (هنر و جامعه) نقش تعیین کننده از ان کل و جامعه نیست.
گویا برای رفع اختلاف فوق الذکر، می توان نقش تعیین کننده (اهمیت کذایی) را از آن جزء (هنر) دانست.

ظاهرا
منظور مؤمنان از «به لحاظ تاریخی»  تعویض نقش تعیین کننده بین اقطاب دیالک تیکی در طول تاریخ است.



 و پرسش دیگر اینکه 

در دیالکتیک زیر بنا و روبنا ،

که تردیدی در درستی و علمی بودن آن نیست ، 

چگونه ممکن است در جامعه ی رو به تکامل تاریخی ، 

هنر در کلیت خود بعنوان بخشی از روبنای جامعه ، 

مسیری معکوس در پیش گیرد ؟

 
مؤمنی 
بی پیوندی کذایی هنر با توسعه عام جامعه را که سرتیتر قرار داده است،
اکنون تحریف می کند و به صورت «طی مسیری معکوس» در می آورد.
 
گویا جامعه به لحاظ تاریخی پیشرفت کسب می کند و هنر به عنوان یکی از اجزای روبنای ایده ئولوژیکی آن، پسرفت می کند.

آیا میتوان چنین گفت که مارکس علی رغم نبوغ فکری اش ، 

برای تحلیل کاملتر این موضوع ،

 می بایست بعنوان مثال با چیزی مانند تونل زمان به آینده و در نتیجه دیدن تغییرات کمی (صنعتی و علمی) و به تبع آن تغییرات کیفی در دنیای هنر سفر کند؟

مگر مارکس ادعا کرده که هنر «مسیری معکوس» با توسعه و تکامل عمومی جامعه طی می کند؟
 
حرف مارکس به شرح زیر بوده است:
هنر نه با تکامل عمومی جامعه در پیوند بوده ،

و نه با پایه های مادی استخوان بندی ساختار سازمانی آن ارتباط داشته است .

 
این مگر بدان معنی است که هنر «مسیری معکوس» با توسعه و تکامل جامعه طی می کند؟
 
نمی‌توان از نظر دور داشت که علی رغم نظر مارکس مبنی بر نابربری ارتباط تکاملی جامعه و هنر ،

 این همسویی نه تنها به سادگی قابل انکار نیست ،

 بلکه برعکس چنین بنظر میرسد که یک همسویی در کلیت آن را بین این دو میتوان دید

این جمله آخر مؤمنان است.
نتیجه گیری نهایی این شده است که بین هنر و تکامل عمومی جامعه هم همسویی هست و هم ناهمسویی.
یعنی
دیالک تیکی از همسویی و ناهمسویی هست.
 
واقعیت این است که طرح مسئله دقیق و درست نبوده است.
طرح درست و دقیق مسئله این است 
که 
روبنای ایده ئولوژیکی (دولت و مذهب و هنر و اخلاق و قضاوت و فلسفه و غیره) 
در دیالک تیک زیربنای اقتصادی و روبنای ایده ئولوژیکی وجود دارد
و
در این دیالک تیک نقش تعیین کننده از آن  زیربنای اقتصادی (مناسبات تولیدی، حاکمیت طبقاتی، طبقه حاکمه) است، بی آنکه روبنای ایده ئولوژیکی منفعل و هیچکاره و هیچواره باشد.
بی آنکه استقلال نسبی نداشته باشد.
تعیین کننده اما این است که طبقه حاکمه می تواند عناصر روبنای ایده ئولوژیکی را تحریف و حتی تخریب کند.
فقط هنر نیست.
امروزه طبقه حاکمه امپریالیستی همه عناصر روبنای ایده ئولوژیکی از مذهب تا اخلاق و فلسفه و دولت و غیره را به گند کشیده است.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر