۱۴۰۲ اسفند ۲۵, جمعه

خود آموز خود اندیشی (۹۱۶)

Bild

شین میم شین

بوستان

باب سوم

در عشق و مستی و شو

مقدمه

بخش اول

(دکتر حسین رزمجو، «بوستان سعدی»، ص ۷۸)

ما به سوی آنچه دانش زمانه مان نموده، می رویم!
 

۱

اسیرش نخواهد رهائی ز بند

شکارش نجوید خلاص از کمند

معنی تحت اللفظی:

کسی که اسیر عشق باشد، خواهان ازادی از بند نمی شود

و

کسی که شکار عشق باشد، خواهان رهایش از کمد نمی شود.

 

سعدی

در این بیت شعر،

برای نشان دادن وارونگی همه چیز در خطه عشق کذائی

دیالک تیک اسارت و رهائی و دیالک تیک کمند و استخلاص

 را

وارونه می سازد:

اسیر عشق، اسارت را به آزادی برتر می شمارد

و

شکارعشق برای استخلاص از کمند حتی دست و پائی نمی زند.

 

این چیزی جز خودستیزی و مازوخیسم نیست.

 

اکنون فقط باید جوی  دیالک تیک عشق را در شط دیالک تیک طبقات حاکمه و توده جاری ساخت.

بقیه کارها به خودی خود رو به راه می شوند

 و

 جامعه طبقاتی می تواند مسحور از عشق تحمیلی، هزاران سال دیگر عمر کند و بشریت حتی آرزوی رهائی و برابری را به خاطر خود خطور ندهد.

 

به نظر سعدی اسیر عشق چنان به اسارت خود خوگر و معتاد شده، که اصلا طالب رهائی از آن نیست و هرکس که در کمند عشق افتاده، راه نجاتی از آن نمی جوید.

 

اینجا خودستیزی با خردستیزی توأم است:

ایراسیونالسم (خردستیزی) این ماجرا آنجا ست که آرزو و رؤیای دلبخواه و ذهنی، زیباتر از واقعیت عینی است.

 

این واقعیت امر بر خلاف تصور سعدی نه در خود عشق کذائی، بلکه در عشق گمشده ای است که روزی در جامعه اشتراکی اولیه وجود داشته و در جهنم جامعه طبقاتی برباد رفته است.

در جامعه طبقاتی عشق به معنی واقعی کلمه دیگر وجود ندارد.

 

عشق واقعی ته نشین شده به صورت ایدئالی در اعماق ذهن انسان «نوعی» هر از گاهی به بهانه ای سر از خواب دیرین برمی دارد و انسان محروم ازعشق را به احیای مدینه فاضله برباد رفته فرا می خواند.

 

شیفتگی انسان به رؤیا چیزی دیگر است و عشقواره موجود در جامعه طبقاتی چیزی دیگر.

سعدی و حافظ بیهوده می کوشند، این دو چیز ماهیتا متفاوت را یکی قلمداد کنند.

 

سعدی و حافظ و حتی ضد اجتماعی آنها شمس تبریزی از چنین عشقی بی خبرند.

 

سعدی و حافظ

عشق خود را در شاهدی، شاهی، شاهزاده ای، خداوند نعمتی، بزرگی، خواجه ای، خان خونریزی و یا در انعکاس آسمانی ـ انتزاعی آنان می یابند و سر بر آستانش می سایند و برای کاسه لیسی به ابراز عشق به آنان می پردازند و وابستگی برده وار خود نسبت به قدر قدرتی پخمه را

عشق نام می دهند تا حد اقل پیش «من» خویش سربلندی کاذبی احساس کنند.

 

اهل طریقت و عرفان نیزدر بهترین حالت به چیزی خیالی و ماورای طبیعی دل می بندند.

 

عشق واقعی نمی تواند در جامعه طبقاتی به وجود آید.

 

 برای عشق باید جامعه بی طبقه گمشده در پله ای متعالی بنا شود و شرایط عینی واقعی برای نشو و نمای آن فراهم آید و گرنه هر عشقواره ای در جامعه طبقاتی عمری کوتاه خواهد داشت و به بهانه ای محو خواهد شد و شکوه و شکایت و آه و سوز و زاری سعدی و حافظ و هزاران شاعر خیالپرست دیگر دلیل بر این امر است.

عشق در جامعه طبقاتی

مثل هر چیز دیگر به وسیله معیارهای ارزشی آن جامعه تعیین و تحریف می شود.

از عشق فقط نامی توخالی و بی محتوا باقی مانده است و چه بسا بر هوس و نیازهای جنسی و یا شبه جنسی دلالت دارد.

این وابستگی یکجانبه به معشوق در فلسفه سعدی و حافظ نه عشق، بلکه بردگی اجتماعی است که ایدئالیزه و آرمانی شده است.

نوعی خود فروشی است، که در زر ورق عشق، آبرومندانه جلوه داده می شود.

این را محمود دولت آبادی، نگارنده هشیار «کلیدر» هم می داند.

 

ادامه دارد.

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر