۱۴۰۰ تیر ۲۱, دوشنبه

قصه های لئو لیونی: «قورباغه ها و تخم مرغ کذایی»

 لئو لیونی

  لئو لیونی

 

برگردان

میم حجری

 

·      در جزیره ای سنگی، سه قورباغه به نام های مارلین، اوت و یکی دیگر که همیشه در جای دیگر در گشت و گذار بود، زندگی می کردند.

 

·      اسم قورباغه سوم جسیکا بود.

 

·      جسیکا می توانست از دیدن هر چیزی دچار حیرت شود.

 

·      او سفرهای درازی به آن سوی جزیره سنگی می کرد و وقتی که عصر به خانه برمی گشت، داد می زد:

 

·      «ببینید، چی پیدا کرده ام!»

 

·      اگر هم چیز مورد نظر او، سنگی معمولی بود، مانع آن نمی شد که بگوید:

·      «خارق العاده نیست، این؟»

 

·      او اما هرگز نمی توانست مارلین و اوت را تحت تأثیر قرار دهد و دچار حیرت سازد.

 

·      تا اینکه روزی از روزها، جسیکا  در تلی از قلوه سنگ، قلوه سنگ خاصی پیدا کرد که با بقیه قلوه سنگ ها تفاوت مفرط داشت.

 

·      این قلوه سنگ، قلوه سنگی سنگی ایدئال و بی عیب و نقص بود:

·      به سپیدی برف بود و به گردی ماه بدر، در شبی که ماه در اوج آسمان می ایستد.

 

·      اگرچه آن قلوه سنگ به بزرگی خود جسیکا بود، ولی او تصمیم گرفت که آن را به خانه ببرد.

 

·      «مارلین و اوت اگر این قلوه سنگ خارق العاده را ببینند، چه خواهند گفت!»، جسیکا با خود گفت.

 

·      و قلوه سنگ شکوهمند را به سوی خانه خویش هل داد.

 

·      «ببینید، چه پیدا کرده ام!»، جسیکا پیروزمندانه داد زد.

 

·      «قلوه سنگی غول آسا!»

 

·      مارلین و اوت این بار نتوانستند دچار حیرت نشوند.

 

·      «این قلوه سنگ نیست!»، مارلین، که خود را همیشه همه چیزدان جا می زد، گفت.

·      «این یک تخم است، تخم مرغ است.»

 

·      «تخم مرغ؟

·      از کجا می دانی که این تخم مرغ است؟»، جسیکا، که هرگز در عمرش چیزی راجع به مرغ نشنیده بود، پرسید.

 

·      مارلین لبخند زد.

 

·      «چیزهائی هست که آدم همین جوری، به طور خود به خودی می داند»، مارلین گفت.

 

·      چند روز بعد، قورباغه ها صدای عجیبی شنیدند که از تخم می آمد.

 

·      بعد در نهایت حیرت دیدند، که تخم ترک برداشت و موجود دراز پولکداری از آن بیرون خزید که روی چهار پا راه می رفت.

 

·      «دیدید!»، مارلین گفت.

·      «حق با من بود.

·      این را می گویند مرغ!»

 

·      «مرغ!»، همه با هم گفتند.

 

·      «مرغ» نفس عمیقی کشید، آروغی زد، به هر یک از قورباغه های مات و مبهوت نظری افکند، بعد با صدای خراشناکی آهسته پرسید:

·      «آب کجا ست؟»

 

·      «آب در روبروی تو ست!»، قورباغه ها هیجان زده گفتند.

 

·      مرغ خود را به آب انداخت.

 

·      قورباغه ها هم به دنبال او، پریدند در آب.

 

·      مرغ ـ برخلاف انتظار آنان ـ  شناگر ماهری بود.

 

·      علاوه بر این، شناگر تندی نیز بود و به آنها رسم و راه شنای جدیدی را یاد داد.

 

·      آنها با مرغ وقت خوشی را گذراندند.

 

·      هر روز از طلوع خورشید تا غروب با هم بازی می کردند.

 

·      روزهای بیشماری بر این منوال گذشت.

 

·      روزی از روزها، که جسیکا در گشت و گذار بود، مارلین و اوت متوجه شدند که آب در زیر آنها دچار تلاطم شد.

 

·      یکی آن پائین پائین ها پایش گیر کرده بود و داشت غرق می شد.

 

·      مرغ بسرعت خود را به ظلمات دریا رساند.

 

·      مارلین و اوت دچار هراس شده بودند.

 

·      اما پس از چند لحظه طولانی، مرغ دوباره بالا آمد و جسیکا را از اعماق دریا به همراه آورد.

 

·      «من حالم خوب است»، جسیکا داد زد.

·      «پایم به گیاهان دریائی گیر کرده بود، مرغ اما آمد و مرا از مرگ نجات داد.»

 

·      از این روز به بعد، جسیکا و منجی او، دوست صمیمی یکدیگر شدند.

 

·      هرجا جسیکا می رفت، مرغ هم به دنبالش می رفت.

 

·      آندو سراسر جزیره را زیر پا می گذاشتند.

 

·      حتی با هم به تفکرگاه مخفی جسیکا می رفتند و به تماشای تندیس سنگی غول آسا.

 

·      روزی از روزها به جائی می رفتند که جسیکا هنوز پایش بدانجا نرسیده بود.

 

·      پرنده سرخآبی ئی از درختی به پائین پرید.

 

·      «آخ، تو اینجائی!»، پرنده سرخابی به «مرغ» گفت.

·      «مادرت در به در دنبال تو می گردد!

·      من می توانم تو را نزد مادرت ببرم!»

 

·      جسیکا و «مرغ» مدتی طولانی به دنبال پرنده سرخابی رفتند.

 

·      در زیر آفتاب گرم و مهتاب سرد رفتند و رفتند و رفتند، تا اینکه ....

 

·      تا اینکه بالاخره به موجود خارق العاده ای رسیدند که هرگز ندیده بودند.

 

·      موجود خارق العاده هنوز در خواب بود.

 

·      اما وقتی «مرغ» کوچک واژه «مادر» را بر زبان راند، موجود خارق العاده یکی از چشمانش را آهسته باز کرد، لبخندی عظیم بر لبانش گذشت و با صدائی نرماهنگ که به ترنم علف شباهت داشت، گفت:

·      «الیگاتور کوچولوی شیرینم، بیا بغلم!»

 

·      و مرغ کوچک شادمانه از دماغ مادرش بالا رفت.

 

·      «من دیگر باید بروم»، جسیکا گفت.

·      «مرغ کوچولو دلم برایت تنگ خواهد شد.

·      هرچه زودتر سری به ما بزن، مادرت را هم با خود بیاور.»

 

·      جسیکا بی صبرانه می خواست که ماجرا را به مارلین و اوت نقل کند.

 

·      وقتی که به خانه خود نزدیک شد، مارلین و اوت را بلند بلند صدا زد:

·      «حدس بزنید که من چه کشف مهمی کرده ام!»

 

·      بعد ماجرای باورنکردنی را برای آندو نقل کرد.

 

·      «او گفت، الیگاتور کوچولوی شیرین من.»

 

·      «الیگاتور؟»، مارلین گفت.

·      «چطور می توان چنین حرف احمقانه ای را بر زبان راند!»

 

·      بعد هر سه زدند زیر خنده و از خنده روده بر شدند.

 

 پایان

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر