۱۴۰۰ تیر ۲۳, چهارشنبه

قصه های لئو لیونی: «کورنلیوس»

 لئو لیونی

  لئو لیونی

برگردان

میم حجری

·    معرکه برپا بود.

 

·    تماشا داشت!

 

·    زیر آفتاب سوزان ظهر تابستان، بیضه های تمساح ها ترک برمی داشتند و تمساحان کوچولو اندام خود را از تخم های شکسته بیرون می کشیدند و به سوی رود راه می افتادند.

 

·    به جز کورنلیوس که با همه فرق داشت.

 

·    کورنلیوس از بیضه که بیرون آمده بود، سرش را بالا گرفته بود و روی دو پا راه می رفت.

 

·    بزرگتر هم که شد، همچنان روی دو پا راه رفت و چیزهائی دید، که تمساحان دیگر، هرگز ندیده بودند.

 

·    روزی به کنار رود رفت و به تمساح های دیگر گفت:

·    «من می توانم از فراز بوته ها نگاه کنم و هر آنچه را در آن دور دور ها ست، ببینم.»

 

·    تمساح ها احمقانه ذل زدند و گفتند:

·    «خوب! که چی بشه؟»

 

·    کورنلیوس گفت:

·    «علاوه بر این، من می توانم ماهی ها را هم ببینم.»

 

·    گفتند:

·    «خیلی خوب. اما بالاخره که چی بشه؟»

 

·    کورنلیوس ناراحت و رنجیده به راه افتاد.

 

·    میمونی را در راه دید.

 

·    با افتخار و غرور گفت:

·    «ببین! من می توانم روی دو پا راه بروم و چیزهائی را ببینم، که در فواصل دوری قرار دارند.»

 

·    میمون گفت:

·    «می بینم!

·     اما من.

·    من می توانم روی کله ام بایستم و با دمم از شاخه ها آویزان شوم.»

 

·    کورنلیوس ایستاده بود و محو هنرنمائی های میمون بود.

 

·    پرسید:

·    « من هم می توانم یاد بگیرم؟»

 

·    میمون گفت:

·    «آره که می توانی!

·    به شرط اینکه مرتب تمرین کنی.

·    من هم کمکت خواهم کرد.»

 

·    کورنلیوس تمرین کرد و تمرین کرد و هنر دشوار میمون را اندک اندک فرا گرفت.

 

·    و میمون از اینکه توانسته بود، هنر خود را به او بیاموزد، شاد و خشنود بود.

 

·    وقتی کورنلیوس یاد گرفت، که روی کله اش بایستد و با دمش از شاخه درختها آویزان شود، با خوشحالی به کنار رود باز گشت.

 

·    و با صدای بلند گفت:

·    «توجه! توجه!

·    من می توانم روی کله ام بایستم.»

 

·    تمساح های دیگر با بی تفاوتی گفتند:

·    «خوب، که چی بشه؟»

 

·    «علاوه بر آن، می توانم با دمم از شاخه درختها آویزان شوم»، کورنلیوس ادامه داد.

 

·    اما آنها دو باره احمقانه نگاهش کردند و گفتند:

·    «خیلی خوب، اما که چی بشه؟»

 

·    کورنلیوس این را دیگر انتظار نداشت.

 

·    ناراحت و آزرده گشت و تصمیم گرفت که پیش میمون برگردد و به راه افتاد.

 

·    چند قدم که دور شده بود، سرش را برگرداند و به پشت سرش نگاه کرد.

 

·    چی دید؟

 

·    دید که تمساح های دیگر تلاش دارند، روی کله شان بایستند و با دمشان از شاخه ها آویزان شوند.

 

·    کورنلیوس لبخند زنان به راه خود ادامه داد.

 

·    زندگی در کرانه رود، دیگر نمی توانست مثل سابق ادامه یابد!

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر