۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

چشمه ـ شعری از آواز های سرزمین نیمروز


سعید سلطانی طارمی
شعر آواز های سرزمین نیمروز زمانی سروده شده
که آمریکایی ها
حمله به افغانستآن را آغاز کردند.

گفت و گوی چشمه و دختر
1

• چشمه:
• دخترکابل!
• سرد و تنها هستی
• چشمهایت خیس اند
• با سبویی خالی
• سوی ما می آیی!

• تشنگی ها یت را
• دوست می دارم
• اشکهایت را، نه
• اشکهایت
• شور و شفاف اند
• یاد نفرین و نمک می افتم.
• آب می خواهی؟
• بردار.

• دختر:
• میهمان داریم.

• چشمه:
• چه کسانی هستند؟
• شهسواران جسوری که چگور دل شان
• زلف هایت را می خواند؟
• یا
• خواستگاری از دور
• که به نام تو جهان را می خواند؟

• دختر:
• نه،
• اجنبی هستند
• شیشه ای رنگین در چشم
• آتشی بران در دست
• به زبان دیوان
• آب می خواهند
• چاه مان خشکیده.

• من نمی دانم
• از کجا می آیند
• چه کسانی هستند:
• مرگ در بازو
• سرخ رو ، قرمز مو
• آفتاب مغرب را مانند
• همه را می سوزانند
• اسب ها شان،
• بوی دریا دارد
• بوی دریایی دور.

• چشمه:
• آه دانستم
• اهل یونان اند.
• باد بی احساسی گفت:
• «اسب اسکندر
• سوی ما می آید
• شیهه هایش
• رود را می سوزاند!»

• من هم اکنون می خشکم.

گفت و گوی چشمه و دختر
2

• چشمه:
• دختر کابل،
• آمدی؟

• منتظر بودم
• می دانم،
• سخت وحشی هستند
• سیب پیری که سحرگه می سوخت
• ماجرا را به زبانی موجز گفت:
• «آمدند و کشتند
• سوختند و بردند!»

• در مسیرم دیدم.
• که تمام تن خاک
• بوی خونینی داشت.

• چه کسانی هستند؟
• از کجا می آیند؟

• دختر:
• تو نمی دانی که مغول هستند؟
• از بیابان جهنم می آیند
• هم نژادان عذاب
• دست پرورده ی عزرائیل اند
• کوه را می گریانند
• شاد بودن را
• تا عقوبت به عقب می رانند
• از خدا نیز
• جزیه می گیرند!

• چشمه:
• کاش می دانستند
• ـ هر کسی باشند ـ
• عاقبت می میرند.

گفت و گوی چشمه و دختر
3

• چشمه:
• دختر کابل را
• باز گریان می بینم
• نکند سایه ی آن گردوی پیر
• پرده از راز تو برداشته است؟

• جای غم نیست، بیا
• آب هم ـ با همه ی خونسردی ـ
• داغ چشمان تو بر دل دارد

• آب می خواهی ؟
• بردار!

• دختر:
• آب می خواهم
• میهمان داریم.

• چشمه:
• چه کسانی هستند؟
• آشنا، دوست، غریب؟

• دختر:
• نه،
• اجنبی هستند
• آزمند و بور
• با تفنگ و نیرنگ
• از دیاری دور
• سوی ما آمده اند
• خانه را دزدیدند
• و برادرهایم را کشتند
• بوی باروت و جهنم دارند.

• چشمه:
• آه،
• دانستم
• انگلیسی هستند
• وارثان خلف اسکندر
• غول دریا هستند.
• آفتاب
• دیرگاهی است که زندانی آنان است.

• تاجر ادویه و انسان اند
• به شکار آمده اند،
• به شکار ارواح.

گفت و گوی چشمه و دختر
4

• چشمه:
• دختر کابل!
• چشم هایت کو
• چهره ات را
• برقعی دزد به غارت برده
• حیف آیینه که تنها مانده!

• بی صدا می آیی
• از چه رو می ترسی؟

• تشنه هستی؟
• آب می خواهی؟
• بردار!

• دختر:
• میهمانان عبوسی داریم

• چشمه:
• چه کسانی هستند؟

• دختر:
• عرب و افغان اند
• تند و بد رفتار
• سکه ای روی جبین
• از خدا مؤمن تر!
• زیر حیثیت آیات خدا می گریند
• و خدا را
• در دل ما به فلک می بندند!

• هر چه در باغ خدا روییده
• رنگ چشم آن ها ست
• و جهان خلقت
• کفر یا ایمان است
• شکر یا شیطان است
• دست ها شان خونین
• توی مسجد می خوابند!

• چشمه:
• آه دانستم،
• پسران لادن
• سالکانی که شن توفان ها
• چشم هاشان را دوخت
• و به سوی ظلمت برد.

• کاش می دانستند
• که زمان
• مادیانی است چموش
• که به یک غفلت نابایسته
• شهسواران را
• زیر طوفان غبار برهوتی تاریک
• به زمین می کوبد
• و به سرمنزل خود می تازد!

گفت و گوی چشمه و دختر
5

• چشمه:
• دختر کابل!
• دختر کابل!

• باز هم گریانی
• باز هم می ترسی.

• کوزه ات را چه کسی دزدیده؟
• دست هایت کو؟
• دیرگاهی ست که سیبستان ها
• دست هایت را می خوانند
• آب می خواهی؟

• دختر:
• آری،
• باز مهمان داریم
• پسران لادن بودند
• اینک از آن سوی دریای بزرگ
• مردمانی می آیند
• که نگاهی صامت
• و دلی مبهم دارند
• خانه ی ما را
• مال خود می دانند
• خانه ناامن تر از هروقت است
• میهمانان
• بر سر خانه ی ما می جنگند!

• چشمه:
• چه کسانی هستند؟
• نام شان چیست؟

• دختر:
• من نمی دانم
• شاید آن باد بداند چه کسانی هستند.

• چشمه:
• باد دیوانه نمی دانست.
• سخنانی می گفت
• که به هذیان می ماند.
• گاه می گفت:
• «از هوا می آیند
• و زمین را می بلعند!»

• گاه می گفت:
• «از زمین می آیند
• آسمان را می کوبند.»

• گاه می گفت: «زمین
• مثل یک سیب چروکیده فرو خواهد ریخت.
• پسران حوا
• در نمازی طولانی
• صلح را قربانی خواهند کرد.»


• گاه می گفت:
• «چشمرنگین ها می آیند
• و به ابعاد فضا می خندند
• و می اندیشند
• که جهان
• با صدایی که نخواهد داشت
• به زبان آنان
• فکر خواهد کرد...»

• دختر:
• باد می داند
• چه کسانی هستند
• از کجا می آیند
• و چرا
• خانه ی ما را
• مال خود می دانند.

• چشم هاشان رنگین است
• مرگ در بازو
• سرخ رو ، قرمز مو
• یا سیاه و اخمو
• به زبانی که نمی دانم،
• آب می خواهند
• سکه هاشان را همه جا می پاشند
• جیب ها شان لبریز
• از آدامس و شکلات
• دست هاشان پر
• از تفنگ و مرگ.

• من نمی دانم
• چه کسانی هستند.

• چشمه:
• آه دانستم، دختر!
• چه غم انگیز است
• از پس آن همه سال
• از پس آن همه خون و غارت
• بازهم اسکندر
• باز هم اسکندر!

گفت و گوی چشمه و دختر
آواز پایان

• دختر:
• وای تا کی،
• تا کی
• آفتاب
• جسد فرزندانم را
• خواهد خشکاند!

• باد
• بوی آنان را
• درجهان خواهد افشاند!

• و بهار
• خون آنان را در گل ها
• خواهد جوشاند؟

• وای تا کی،
• تا کی
• خانه ام غارت خواهد شد!
• و ز پستان هایم
• جای آن شیر زلال
• کینه خواهد جوشید!

• چشمه:
• آه دختر، دختر!
• خاطر از غم بر گیر
• روی باروی بلند کابل
• برقع از چهره ی گلگون بردار!
• بند گیسو بگشا
• و فرو ریز به پای دیوار
• خون فرزندانت!

• زال را
• پای دیوار تو خواهد آورد
• گوش کن
• انگار
• باز رودابه ی ما می زاید.

• روی باروی بلند زابل
• پر سیمرغ در آتشدان است.
• باد ها می رقصند
• بوی رستم می آید
• بوی رستم می آید.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر