۱۴۰۳ آبان ۲۰, یکشنبه

کلنجار ایده ئولوژیکی با همنوع (۴۴۸)

   


میم حجری

 


ویرایش:
پرتو نادری
 
فاتحان وادی افسانه ایم
آتشی بودیم، خاکستر شدیم
رودبار خشک بی‌گوهر شدیم
پونه‌زار ماه بودیم ای دریغ
پای‌مال مار چندین سر شدیم
زندگی را در افق گم کرده‌ایم
آسمان کور بی‌خاور شدیم
سنگ در گل‌خانۀ مشرق زدیم
هر کجا آینه‌دار شر شدیم
کاروان را سنگ بر پا بسته‌ایم
هیچ و پوچ خویش را رهبر شدیم
فاتحان وادی افسانه‌ایم
تا به ظلمت رفته اسکندر شدیم
کودکان باغ را با تیغ باد
سر زدیم آن ‌گونه تا سرور شدیم
تیرگی را قامتی افراشتیم
روشنی را دانه‌یی بی‌بر شدیم
تاج کرّمنا به شیطان داده‌ایم
پیش شیطان وای بی‌افسر شدیم
زیر باران شقاوت‌تر شدیم
تا به بام روسیاهی بر شدیم
ای پریشان نسل بدبخت غریب
وای مادر مرد، بی‌مادر شدیم
کابل/ زمستان 1374


بشر ساده لوح که سهل است
مش تئودور
هر حشره حتی راستگو ست.
راستگویی هنر نیست.
هنر کشف و افشای حقیقت است که عینی و علمی است



شیللر:
خوش بینان حقیقی
بر آن نیستند که همه چیز سرانجام خوبی خواهد داشت
بلکه بر آنند که همه چیز سرانجام بد نخواهد داشت.

شیللر جان
خوش بینی (اوپتیمیسم)
نه  بینشی سوبژکتیو، بلکه اوبژکتیو است:
خوش بینی
 مبتنی بر سیر بالنده قانونمند روند های طبیعی و جانعتی فکری است
خوش بینی (اوپتیمیسم)  بر آن است که چرخ تاریخ
سمت وسوی مثبت دارد
چرخ تاریخ
به جلو می چرخد و نه به عقب.
حتی اگر زمانی چنان به نظر برسد که به عقب برمی گردد.
توسعه نه خطی
بلکه زیگزاگی است
یعنی دیالک تیکی است
یعنی پیشرفت با پسرفت توأم است
لنین از سیر مارپیچی سخن خواهد گفت

شجاع الدین شفا
معنی رنسانس ویا روشنگری را نمی داند.
مراحعه کنید
به


روشنگری

۱
http://mimhadgarie.blogfa.com/post/8793

۲
http://mimhadgarie.blogfa.com/post/8802
 

پایان



توصیف کسی و یا چیزی
به چه معنی است؟
مثال:
خانه = محلی برای زندگی دور از خطر ددان و درندگان و گرما و سرما و باد وبرف و باران و سیل و رعد و برق و طوفان
و
زن خانه دار = کسی که اداره خانه ای را به عهده دارد.

این توصیف خانه و زن خانه دار است
این چه ربطی به شخصیت توصیف کننده دارد؟
ضمنا منظور از شخصیت چیست؟



منظور حضرات از  انقلاب و  ملی
چییست.
ملی
   به چه معنی است؟
ملی
مثلا در مفهوم جنبش های رهایی بخش ملی درادبیات مارکسیستی به چه معنی است؟
ملی
در مفهوم ستم ملی در ادبیات مارکسیستی به چه معنی است؟




فلسفه
طرز و طریق مهرآمیز بر خورد به دانایی است.
روان شناسی واقعیت

فلسفه = عقل کل اندیش
نه کمتر و نه بیشتر
فلسفه
تنها طریق گذار از جانور به بشر است
فلسفه
ضامن مطمئن  آدمیت و عقلانیت  آدمیان است.



قصه های نیره رهگذر
مریم خانوم را ندیدید؟ مریم خانوم کجاست ؟
*************************************
درخانه که باز میشد از پاشنه در خودش را هول میداد به راهرو ، و تا پله هارا پشت سر بگذارد و به اطاق برسد چندبار صدا در گلویش میانداخت :
خانوووووم م م . خانووووووم م م م . کجایی ؟
انگار که خبر آتش گرفتن شهر یا سیل خانمان براندازی را آورده باشد ،
نفس بریده به اتاق میرسد. چادرش را پس میزد و مثل کوه نوردی از پا افتاده که سکویی برای نشستن یافته ، تنش را کنج دیوار ولو میکرد ، آخرین قولوپ لیوان آبی را که دستش داده بودند ، هنوز کامل از گلو فرو نداده ، شروع میکرد به گفتن . هرروز، هرروز و گاه روزی چند بار ، همیشه هم که شانس نمیاورد خبر جوانمرگ شدن یا سم خوردن کسی را در چنته داشته باشد ،،،،،، آن سالها ،اینجور چیزها سالی یکی دوبار بیشتر پیش نمیامد ، ولی هرروز میامد و هرروز باخود خبری پر هیجان به همراه داشت ،،،برای او فرقی نمیکرد ، چه خبر مرگ پسر فروع الزمان ، چه خبر مرگ موش خوردن دختر سرهنگ که با اولین جمله تخم شک و تردید را در دل می کاشت و هیزم به اتش هیجان اش می افزود که : دیشب دختر سرهنگ سم خورده ، زن سرهنگ به همسایه ها گفته که دونمره در امتحان کم اورده ، به اینجا که میرسید لب هایش را کج و کوله میکرد حدقه چشمهایش درشت میشد ، بالاتنه اش را جوری جلو میداد انگار سپر رزم بر تن دارد و خودش را برای یک نبرد تن به تن آماده میکند صدایش به اعتراض بلند میشد : الان که فصل امتحان نیست دختره انگار با پسر شوفر سرهنگ بساط خاطر خواهی براه انداخته ، از محالات که سرهنگ و زنش راضی باشند ، پسره در کافه خارجی ها ساز میزند شکل این موادی هاست ، بعد یکجوری که انگار بخواهد سر کرام الکاتبین را شیره بمالد از حضور فرضی دشمن رو بر میگرداند و میگفت من چه میدانم نقلش در مسجد بود ، گناهش گردن آنها که گفتند ، و با این یک جمله از خودش سلب مسولیت میکرد، هم گفته بود و هم خودش نگفته بود ، دست در نامه اعمالش برده بود و برای حساب و کتاب روز محشر نامه اعمالش را پاک کرده بود و بی حساب شده بود ، این بی گناهی و معصومیت سایه ای از حزن روی صورتش می کشید غمگین میشد ، ناله میزد که بمیرم الهی برای
پسره ، اوهم بنده خداست ، دل دارد، خداوند که هر پنج انگشت را یک قد نیافریده و دلش برای پسر شوفر سرهنگ میسوخت ، اه میکشید و چشم هایش نمناک میشد ،،،،
روزی که خبر مرگ پسر فروغ الزمان را اورد به پهنای صورت اشک میریخت ، با کف دست شرغ و شرغ روی زانویش می کوبید ، زبان گرفته بود که که تازه درسش تمام شده بود ، شیرینی دختر عمو را برایش خورده بودند ، خدا نصیب نکند بمیرم الهی برای دل فخرالزمان ،
چندین سال دوا ، و درمان و نذر و نیاز کرد که پسر دار شود ، حالا باید به عزایش بنشیند ، از اندوه هق و هق میکرد و با گوشه چادر اشک هایش را پاک میکرد ، میان هق و هق گریه ناگهان حالش عوض شد و گفت قربان خدا بروم چیز زورکی از خدا خواستن همین است دیگر ، و با یک چشم به هم زدنی ترحمش از فخرالزمان تبدیل به خشم و اعتراض شد ، و انگار که فخر الزمان روبرویش نشسته باشد گفت آخه زن نان و آبت که سرجایش بود برنج گونی گونی و روغن و چای پیت پیت در خانه ات میامد، دستت در آرد و روغن و شکر قلت میخورد ، حالا پسر نداشتی ، آسمان که به زمین نیامده بود ، و بعد انگار که موجودی دیگر را در درونش بخواهد شاهد بگیرد و متقاعد کند ، گردنش را رو به شانه چپ اش چرخاند و با صدایی دگر گونه سوال کرد دروغ میگم ؟ بگو دروغ میگی ،،،،،،،منتظر جواب هم نشد ، سوال از خودش بود و جوابش را هم خودش داده بود .....
روزی که خبر اسراف کاری همسایه هارا آورده بود . غرق خشم و اعتراض بود نفس ، نفس میزد که یک عالم تخم خربزه را لب جوی ریخته بودند، با اب و تاب تعریف کرد که تخم خربزه هارا بخانه برده خوب شسته و در ابکش ریخته تا در آفتاب خشک شود و با یک کف دست گوشت قربانی از خانه تبریزی ها در هاون سنگی کوبیده و قل قلی درست کرده و با دوقران رب انار فسنجون پخته و با خانوم رشتی که هرروز ناهار کته بی خورش میخورده ، ناهار چلو خورش شریکی خوردند و به اندازه یک نعلبکی هم برای شبشان مانده ، خانوم م م م ، انقدر مزه کرد به دهانمان !!!! خیر ببیند مشد تقی چه رب انار خوبی داد .
بعد مشت می کوبید به زمین زیر پایش که الهی رسولم دست به خاک بزند ، جواهر شود ، نگذاشت که محتاج خلق شوم ،
(( روزی سه تومان خرجی داشت ، هرروز میرفت دکان نفتی تا سه تومانش
را بگیرد ))
میگفت حانوم عروس نخواست با من نشست و برخاست کند ، ادعایش میشد که من ابگوشت خور نیستم ، عروس کارواس ( کالباس ) خور بود . بعد پسرش را دعا میکرد که الهی خوششان باشد نگذاشت که محتاج خلق شوم . این روزی سه تومان از سرم هم به در میشود ،
هرروز میامد و انچه را که در سرش میچرخید با خود همراه میاورد
خبرش را که میداد یکمرتبه از جا بلند میشد و میرفت ، هرچه هم اصرار میکردند نه بر می گشت ، ونه لب به چیزی میزد ، نه چای نه ناهار ، نه میوه ، نه شیرینی ، به همان سرعتی که از در وارد شده بود به همان سرعت از در بیرون میرفت .
مریم خانوم را دیگر نمی بینم ، ولی هرروز به امید دیدنش و شنیدن خبرها و تفسیرهای
معصومانه اش چشم به ایستگاه های بی بی سی و سی اند ان ، میدوزم ، تا شاید زیرو بم های عالم را بفهمم ،که نمی فهمم .....
شما مریم خانوم را ندیدید ؟ مریم خانوم کجاست ؟




روزى گُذشت پادشهى از گُذرگهى
فریاد شوق بَر سَر هر کوى و بام خاست‏
پرسید زان میانه یکى کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست‏
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقدَر که مَتاعى گران‌بهاست‏
نزدیک رفت پیرزنى کوژپشت و گفت
این اشگ دیده من و خون دل شماست‏
ما را به رخت و چوب شبانى فریفته است
این گرگ سال‌هاست که با گله آشناست‏
آن پارسا که دِه خَرَد و مِلْک، رهزن است
آن پادشا که مال رعیت خورد گداست‏
بر قطره سرشگ یتیمان نَظاره کن
تا بنگرى که روشنى گُوهر از کجاست‏
پروین به کجروان سخن از راستى چه سود
کو آنچنان کسى که نرنجد ز حرف راست
“پروین اعتصامی

پروین محشر است. به همین دلیل سیدعلی لز پروین بیزار است


لئو تولستوی:
از هر کاری که به جدایی افراد منجر می شود، پرهیز کن
و
به هر کاری که به وحدت آنها منجر می شود، دست بزن.

ایراد این شعار تولستوی این است
که  او از ساختار طبقاتی جامعه بی خبر بوده است.
تجزیه طبقاتی جامعه  و تشکیل طبقات اجتماعی آشتی ناپذیر و مبارزه طبقات با یکدیگر
امری عینی و واقعی و جبری و الزامی است.
دلبخواهی نیست.
مباشران اشراف فئودال با چوب و چماق به خرمنگاه رعایا می آیند



چشم به راه
ـــــــــــــــــــ
سرخ گل امسال
بیهده بر شاخسار چشم به راه است
بیهده سر می کشد به خامشی باغ
بیهده دل می دهد به قاصدکِ باد
بر لب باد وزنده آتشِ آه است
سرخ گل امسال
رنگ پریده است
جامه دریده است
مضطربِ خون تپیدگانِ سپیده است
فاجعه را با دهان بسته گواه است
حسرت آواز
جای خالی پرواز
غیبت آن جان پاک غلغله انداز
باغ تهی مانده را به گوش و نگاه است
سرخ گل امّا
در تک تشویشِ باغ چشم به راه است
کابل اسفند ۱۳۶۲ سیاوش کسرائی


نه.
مبان نباتات تنازع بقاء (تلاش برای معاش، نزاع حیاتی ـ مماتی) شعله ور است.
هدف همه نباتات
دستیابی به نعمت نور است.
نور مایه حیات صرفنظر ناپذیر نبات است.
یکی از مهمتربن دلایل قد کشیدن نباتات به افلاک
رقابت آنان بر سر نور است
و
یکی از خدمات گوسفندان و گاوان و دیگر چرندگان
حمایت از نباتات ضعیف است



مارگوت فریدلندر
(از بازماندگان هولوکاوست):
ابنای بشر
برابرند
خون مسیحی و مسلمان و یهودی
خرافه ای بیش نیست.
فقط
 خون بشری وجود دارد که در رگان همه ما جاری است
آدم باشید.



نه.
مش برشت.
 در قرن نکبت ۲۱ هر کس «می رزمد،» می یازد.
مثل طرفداران ترامپ و پوتین و پالان و چکمه و چارق و نعلین و عردوغان و عربان و غیره


دموکراسی = توده سالاری = حاکمیت توده مولد و زحمتکش تحت رهبری حزب توده = کمونیسم.
منظور از «حد» چیست؟


شرم
مفهومی عام تر  و کلی تر از کم رویی، بی اعتمادی به نفس، خجالتی بودن و غیره است.
ضد شرم
گستاخی و پر رویی و بی بند و باری و هرزگی و لومپنی است
شرم
خصیصه ای انقلابی است.
به قول مارکس.
مرتجعین
بی شرم اند.


هنگامی که از یک سن خاص گذشتید
زندگی چیزی بیشتر از فرآیند از دست دادن مداوم نخواهد شد
 هاروکی موراکامی

هاروکی جان
حیات بشر از نطفگی تا سالخوردگی
پروسه و فرایند و روندی متشکل از دیالک تیک رشد کمی و تحول کیفی پی در پی است:
تغییرات کمی پس از رسیدن به حد عینی متوقف می شوند و تحول چه بسا ناگهانی  ـ جهشی کیفی صورت می گیرد:
 نطفه به جنین
جنین به نوزاد
نوزاد به کودک
کودک به نوجوان
نوجوان به جوان
جوان به سالخورد
مبدل می شود.
«از دست دادن» همواره با «به دست اوردن» همراه است.
برو سری به آثار  سعدی بزن تا بیاموزی و خردمند بمیری.
صعف فیزیکی با قوت فکری همراه است
و
ضعف فکری با قوت فیزیکی.
این روند دیالک تیکی هم قانونمند است و هم مطلوب.
کجا ست آنکه دگر ره صلای عقل زند
که جان ما ست گروگان آن لنین نوین


ترجمه معیوبی است.
میگوید انچه نیست؟
شعر یکی از فرم های هنر است
هنر چیزی روبنایی ـ ایده ئولوژیکی است
و لذا طبقاتی است
هم نیچه شاعر بوده و هم برشت
شعر و نثر شعرگونه
بهترین وسیله برای دادن شعار و اشاعه شور  وشوق و شر و ور است


خروس سحر

گفتی ڪہ موجے سرڪشم گفتم ڪہ دریا مال تُ
گفتی ڪہ خوابے مبهمم گفتم ڪہ رویا مال تُ
گفتی ندارم شاخہ‌اے در باغ سبز آرزو
گفتم گلستان مے شوم،ریحان و مینا مال تُ
گفتی شقایق میشوم تاخانہ درخاکت ڪنم
گفتم ڪہ دشتت میشوم آغوش صحرا مال تُ
گفتی ڪہ مهتابے نشد در آسمانم جلوہ‌گر
گفتم ڪہ ماهت میشوم، طاق ثریا مال تُ
گفتی ڪہ زندانے شدم در دست شبهاے سیاہ
گفتم ڪہ صبح روشنم، دستان فردا مال تُ
گفتی ڪه بی ڪاشانه ام، راهم بدہ بر قلب خود
گفتم ڪہ قلبم ڪوچڪ است،پس کل دنیا مال تُ

خروس سحر
نه خروس
بلکه خدا ست.
نه خدای خسیس،
بلکه خدایی از تبار حاتم طائی است.
همه چیز هستی را دست و دل بازانه به مرغ می دهد.
بی اعتنا به  خیل عظیم بی همه چیزان در طبیعت و جامعه و جهان





ریاکاری چیست و چه ربطی به مذهب دارد؟

ریاکاری به معنی استتار است.
استتار میراث گرانبهای نیاکان نباتی و جانوری ما ست.
استتار
 دیالک تیک صید و سلامت است:
استتار
سبب می شود که کسی قادر به تمیز صیاد ریاکار و مزور  ماسکدار نباشد تا صیدش کند و یا از کمند صیدش بگریزد.
استتار
هم ترفند  تجارت است
و
هم
ترفند زیارت
هر موجود محروم از ترفند استتار
محکوم به مرگ از گرسنگی است.


انترناسیونال شده عنتر ناسیونال مش ناهید. پرولتاریا حتی ناسیونال دیگر نیست چه رسد به اینکه انترناسیونال باشد. با شعار ما گشنه ایم اولیگاراش ها را به قدرت می رساند. اگر به کوچه ما آمدی شعور بیار و مرکبی که از این ط. بگریزیم


به جای گوسفند نذر کردن، درختی بکارید
مشد علی
ایکاش این  رسم دد منشانه کشتن  این حیوان، از  سوی تو نا انسان
بهر مناسبتی
از بین برود
پری چهر

کسانی که این حرف ها را می زنند،
جزو خرپولانند، نان شان در روغن است و از ذلت توده بی خبرند.
ذبح گوسفندی و دادن چند صد گرم گوشت به فقرا
صدهزار بار بشردوستانه تر از درخت پرستی و متمدنانه تر از جانور پرستی است



ایکاش این رسم دد منشانه کشتن این حیوان، از سوی تو نا انسان
بهر مناسبتی
از بین برود



مگر آثار کایی ایرئال و خیال اند؟
سه زن سه کودک .  
چه زود دیر می شود!


استتار نباتات
هویج بشر واره
چون نیک بنگری همه تزویر می کنند تا از مهلکه مرگ در امان باشند


مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد
و من سال ها مذهبی ماندم
بی آنکه خدایی داشته باشم.
سهراب سپهری

فقط تو نبوده ای.
۹۹ درصد مذهبی ها و حتی لامذهب ها
مثل تو بوده اند و هستند.
مذهب نوعی جهان بینی است و ربط تعیین کننده ای به خدا پرستی ندارد.
مذهب مبتنی بر جهان بینی ایدئلیستی است که برای مسئله اساسی فلسفه
راه حل وارونه عرضه می دارد.
مذهب = شعور وارونه و پا در هوا (مارکس)
مذهب
روح (شعور، ایده و اندیشه) را خالق ماده (وجود، کاینات، طبیعت، واقعیت، جامعه و بشر و نبات و جانور و جماد) قلمداد می کند.


جت و باز
پرنده و هواپیما
تقلید صنعت از طبیعت


روی این سخن فروغ باید کار کرد:
فروغ
در این سخن
دیالک تیک جسم و جان را
به شکل دیالک تیک  تن و مغز بسط و تعمیم می دهد و مغز هرزه را منفورتر از جسم هرزه محسوب می دارد.
منظورش از تن هرزه
فواحش مذکر و مؤنث است
و
منظورش از مغز هرزه،
کسانی است که فکر و ذکری جز جفتگیری مکانیکی در سر ندارند و کسی کاری به کارشان ندارد.
نه تحقیر می شوند و نه تخریب
نه سنگسار می شوند و نه خوار و خاکسار


منظور از اقتدار چیست؟
اقتدار ترجمه مفهوم سوسیولوژیکی اوتوریته است.
اوتوریته در هر گله جانوری حتی وجود دارد.
مثلا گرگ الفا.
ستیزهای حیاتی ـ مماتی حیوانات برای احراز و یا حفظ اوتوریته است.
مذهب فرمی از شعور است
مذهب ایده ئولوژی است
منظور از دانش چیست.
دانش
مبتنی بر تجربه است و نه نگرش و خرد.
خرد = فلسفه (هگل)
نگرش چه زبطی به دانش دارد؟

این عکس سعدی نیست.
سعدی و حافظ مخالفان سرسخت عرفان بوده اند.
سعدی فقیه بوده است.
فقیهی دیالک تیکی اندیش.
حافظ رند بوده است و خواجه (ارباب برده دار) بوده است و از حکمت خبری نداشته است.


دیالک تیک خانه خراب ـ آباد


با سرکوب حقیقتگو
حقیقت نمی میرد.
پیش به سوی مبارزه در راه داد، علیرغم هر بیداد.
فرنگی

آره.
حقیقت
همیشه عینی (اوبژکتیو) است و نه میلی و این و آنی (سوبزکتیو).
کشف و افشای حقیقت
ضمنا به معنی مدافعه از داد و وداد است.
حقیقت
مهمترین یار و یاور و جزم (دگم) و سنگر  پرولتاریا ست.

گفتم آهن‌دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دل‌بندی

وآن که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی

خاصه ما را که در ازل بوده است
با تو آمیزشی و پیوندی

به دلت، کز دلت به در نکنم
سخت‌تر زین مخواه سوگندی

یک دم آخر حجاب یک سو نه
تا برآساید آرزومندی

همچنان پیر نیست مادر دهر
که بیاورد چون تو فرزندی

ریش فرهاد بهترک می‌بود
گر نه شیرین نمک پراکندی

کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی

چه کند بنده‌ای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی

سعدیا دور نیک‌نامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی



معیار قضاوت بعضی ها از خیلی چیزها
 فرمالیستی است.
موهای سر شاعر معیار می شوند و نه شعر شاعر.
ایراد سازمان راه کارگر چیز دیگری است
و
نه
حمایت مخاطره امیز از حقوق زنان و مخالفت سرسختانه با تئوکرسی شیعی.


“کوری و نوری “
« ماری کوری » و « شیخ فضل الله نوری » هردو در یک عصر میزیستند و هر دو ۶۶ سال عمر کردند. «ماری » دو جایزه نوبل, کشف رادیوم و پولونیوم و بسیار پیشرفتهای رادیو اکتیو, زنی پر افتخار و اهل دانش.
اما « نوری » ضد آزادی , و زن و پیشرفت, دست نشانده بیگانه

« کوری و نوری »

آن که « کوری » بود سرمنشا نور بود و ناجی بیماران سرطانی و آن که « نوری » بود سرمنشا کوری بود و مخالف تحصیل زنان.

مقایسه فضل الله نوری با ماری کوری
بسان مقایسه سران کلیسای کاتولیکی تفتیش عقاید با گالیله و جوردانو برونو ست.
بسان مقایسه فقه با علم و فلسفه است.
بسان  مقایسه دو نوع از شعور در دو پلکان توسعه جامعتی  متفاوت است.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر