۱۳۹۲ آذر ۲۳, شنبه

سیری در حماسه داد (73)

 
اثری از فرج الله میزانی (جوانشیر)
(از قربانیان قتل عام زندانیان سیاسی در سال 1367)
سرچشمه
 راه توده  
ویرایش از شین میم شین

9
قیام های توده ای در آستانه جنبش مزدک

·        از بهرام گور، ایران پرآشوبی به جا ماند.
·        بنا بر شاهنامه، یزدگرد ـ پسر بهرام ـ شاه بدی نبود، ولی کار خاصی هم نکرد.
·        یزدگرد مرد و سلطنت به فرزند کوچکتر خود داد که سزاوارتر بود و گفت:

1

ســپردم به هرمز کلاه و نگین
همه لشکر و گنج ایران زمین
...

اگـر چند پیــروز با فـــر و یال
ز هرمز فزون اســت چندی به سال

ز هرمز همــی بینــم آهستـگی
خردمنـدی و داد و شایســـتگی

2
·        پیروز به رأی پدر گردن ننهاد و بر ضد برادرش ـ هرمز ـ برخاست و چون نیروی کافی در داخل نداشت به هیتال رفت و از شاه هیتال کمک خواست:

چو هـرمـز بـرآمـد به تـخـت پـدر
به سـر بـرنهاد آن کـی ئی تــــاج زر

چو پیروز را ویژه گفتی ز خشـم
همی آب رشک اندر آمد به چشم

سـوی شاه هیـتال شــد ناگهــــان
ابا لشـکر و گنج و چندی مهــان

چغانی شــهی بد فـغـانیش نام
جهانجوی با لشـکر و گنج و کام

فغانیش را گفت، کای نیک خواه
دو فـرزند بـودیــم زیبـــــای گاه

پدر تاج شــاهی به کهتر ســپرد
چو بیدادگــر بد، سـپرد و بمـــرد

3
·        فغانی شاه هیتال حاضر به کمک به پیروز می شود، به شرطی که بخشی از خاک ایران بدو واگذار شود.
·        پیروز موافقت می کند و ترمذ و ویسه را به هیتال می بخشد.

4
·        فغانی به پیروز می گوید:

به پیمان ســپارم ســـــــپاهی تو  را
نمــایــم ســـــوی داد، راهــی تو  را

که باشـد مرا ترمذ و ویسه گــرد
که خود عهد این دارم از یزدگرد

بدو گفت پیـروز، کاری روا ســت
فزون زان به تو پادشاهی سزا ست

بدو داد شمشــیرزن سـی هـــزار
ز هیتالـیان لشـــکری نامــــدار

5
·        پیروز با این سپاه بیگانه بر برادر چیره می شد و به سلطنت می رسد:

ســپاهی بـیاورد پیـــروز شـــاه
که از گرد، تاریک شد چرخ ماه

بر آویخــت با هــرمز شــهریار
فراوان ببوده اسـت شــــان کارزار

ســر انجام هــرمز گرفتار شــد
همه تاج هـا پیـش او خوار شــد

6
·        پیروز به برادر رحم می کند، او را نمی کشد و به ایوان خود می فرستد.
·        ثعالبی این نکته آخر را که پیروز به برادرش رحم کرده، برجسته می کند و مبارزه پیروز با برادرش هرمز را به صورت ملودرام خنکی توصیف می کند که گویا دو برادر به هنگام جنگ از یکسو خون می ریختند و ازسوی دیگر اشک.

7
·        بنا بر روایت ثعالبی، پیروز به هیتال نمی رود و به لشکر بیگانه متوسل نمی شود، بلکه با نیروی خودی بر ضد هرمز می جنگد.
·        با دقت در روایت ثعالبی می توان احساس کرد که او جنگ سلطان محمود را با برادرش بر سر قدرت در نظر داشته و نخواسته که پیروز را که شبیه سلطان محمود غزنوی است، خراب کند.

8
·        بدین طریق، در شاهنامه و ثعالبی دو داستان ظاهرا مشابه و در واقع متفاوت پدید می آید.

9
·         بنا بر روایت شاهنامه پیروز پس از رسیدن به شاهی ابتدا وعده و وعید فراوان می دهد، اما بلافاصله که جایش محکم می شود، راه جنگ بیدادگرانه ای علیه شاه هیتال پیش می گیرد و شکست می خورد.
·        خودش کشته می شود و پسرش قباد اسیر می گردد.
·        پسر دیگرش بلاش به شاهی می رسد که سزاوار این مقام نبوده است.

10
·        سردار ایرانی- سوفزا- که زمام اصلی امور را به دست دارد، به پا می خیزد و به سوی هیتال می رود، شکست پیروز را جبران می کند و اسرای ایرانی را آزاد می سازد.

11
·        بلاش را از شاهی بر می دارد، قباد را به جای او به شاهی می نشاند و خود اداره امور را به دست می گیرد.

12
·        به این ترتیب در این لحظه حساس که درباریان بر اثر اختلافات خصوصی و مبارزه بر سر قدرت دشواری های بزرگ برای کشور ایجاد کرده اند، در این لحظه که شاهی نابخرد با جنگی احمقانه و بیدادگرانه بلا برسر مردم آورده، فردوسی پهلوانی برتر از شاهان، نماینده مردم و مورد محبت و حمایت مردم می آفریند.
·        وظیفه رهایش کشور از خفت و خواری در شاهنامه به دوش این پهلوان است.

13
·        اما در طبری و ثعالبی و دیگر منابع، گردش حوادث طور دیگری است.

14
·        در همه آنها از قیام سوفزا بر ضد بلاش خبری نیست.
·        سوفزا خیلی کوچکتر از شاهان است.
·        حوادثی که برسر او می آید، کم اهمیت و گذرا هستند.

15
·        اکنون جریان حوادث را از شاهنامه بشنویم:
·        پیروز به هنگام عزیمت برای رفتن به جنگ شاه هیتال (بنام خوشنواز) پسرش بلاش را برتخت می نشاند و سوفزا را که پهلوان بزرگی است، نگهبان تخت او می کند.

بدانگه که پیروز شـد ســوی جنگ
یکی پهلوان جست با رأی و سنگ (ارج و ارزش)

کـه باشــد نگهبــان تـخـــت و کلاه
بــلاش جـوان را بود نیـک خـواه

بدان کار شــایســته بد ســوفــزای
یکـی نـامـــور بود پـاکـیـــزه رأی

جـهـاندیده از شـــهر شــــــیراز بود
ســـپهـبد دل و گــردن افــراز بود

هم او مـرزبان بـد به زابلــــــستان
به بسـت و به غزنین و کابلســتان

16
·        وقتی خبر شکست و کشته شدن پیروز می رسد، بلاش کاره ای نیست.
·        درد این شکست بر دل سوفزا می نشیند.

چو آگـاهی آمد سـوی سـوفــزای
ز پیروز بی رأی و بی رهنمای

زمژگان سرشکش به رخ برچکید
همه جــامه پــهـــلوی بـردریـــد

ز ســر برگرفتنــد گــردان کــلاه
به ماتم نشستند با ســوگ شــاه

همی گـفـت بر کـیـنه ی شـــهریـار
بلاش جوان چون بود خواسـتار

بدانسـت کان کار بی ســود شـد
سـر تاج شــاهی پر از دود شـد

17
·        سوفزا با توجه به اینکه کاری از دست بلاش ساخته نیست، خود امر دفاع از کشور را به عهده می گیرد و سپاهیان بر وی گرد می آیند:

ســــپاه پراکـنــده را گــــــرد کرد
بزد کوس و از دشت برخاست گرد

فـراز آمـدش تیـغ زن صد هـــزار
همـه جـنگجــــوی از در کـارزار

18
·        سوفزا اسیران را از خوشنواز پس می گیرد که قباد فرزند بزرگ پیروز هم در میان آنها ست و پیروزمندانه به ایران بر می گردد.
·        او بزرگترین شخصیت کشور است و همه مردم چشم به او دارند.

سوفزا

ز جـیحون گذر کرد پیـروز و شـاد
ابـا نـــامــور مــــوبــــد و کـیـقـبـاد

چـو آگاهی آمــد به ایــران زمیــن
از آن نیــک پی مـهـتر بآفـریـن
...
خـروشـــی ز ایـران برآمـد به گـــوش
تو گفتی همی کر شود زان خروش
...
همه چـامه گر ســوفزا را ســــتود
به بربط همی رزم ترکان ســـرود

مهــان را همــه چشــم بر ســـوفزای
از او گشـــته شـــاد و بدو داده رأی

همه شــهر ایـران بـدو گشــت باز
کسی را که بد کـیـنه ی خوشـــــنواز

بدان پهـلوان دل هـمی شـــاد کرد
روان را ز انـدیـشــــه آزاد کـــرد

ببد ســوفـزای از جهان بی همال (بی همانند، فارغ)
همی رفت ز این گونه تا چار سال

نبودی جز آن چیز کاو خواســتی
جهان را به رأی خـود آراســـــتی

19
·        سوفزا بلاش را لایق شاهی نمی داند و بر او می شورد تا قباد را به جای او برتخت نشاند.
·        سوفزا خطاب به بلاش:

بدو گـفـت:
«شــاهی نرانی هـمــی
بـدان را ز نـیــکان نــدانی هـمـی

هــمی پادشــاهی به بازی کــنـی
ز پــری و از بی نــیــازی کـــنــی

قـبـاد از تـو در کـار دانـاتـر اسـت
بـدین پادشــاهی تـوانـاتـر اســـــت.»

به ایوان خویــش انـدر آمد بـلاش
نیـارسـت گفــتن که ایـدر مـبــاش

همی گفت:
«بی رنـج، تخت این بود
که بی کوشش و درد و نفرین بود.»

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر