اریش فروم
(Erich Fromm)
( ۱۹۰۰ – ۱۹۸۰)
روانکاو، جامعهشناس، روانشناس اجتماعی بلندآوازهٔ مکتب فرانکفورت و همچنین یک سوسیال دموکرات و از برجستهترین فیلسوفان مکتب اومانیستی آمریکایی آلمانیتبار
او در آثارش کوشید تا ارتباط متقابل روانشناسی و جامعه را شرح دهد و معتقد بود که با بهکار بستن اصول روانکاوی، به عنوان علاج مشکلات و بیماریهای فرهنگیِ بشر، راهی به سوی تحقّق یک «جامعهٔ معقول» و متعادل از لحاظ روانی خواهد یافت.
انسان از دیدگاه مارکس
اریک فروم
ترجمه:
محمد راهرخشان
مارکس در ابتدا عمل انسان را «فعالیت»، و نه «کار» می نامید و از «الغاء کار» بعنوان هدف سوسیالیسم سخن میگفت.
بعدها که وی بین کار آزادانه و کار بیگانهشده تفاوت قائل گردید از مقولۀ «کار آزادانه» استفاده کرد.
«کار فرایندی است مابین انسان و طبیعت،
فرآیندی که انسان در آن توسط عمل خویش واکنشهای مادی میان خود و طبیعت را تنظیم کرده و مهار می سازد.
انسان در برابر مواد طبعیت به مثابۀ قوای طبیعت ظاهر میشود.
وی قوای طبیعت را که متعلق به جسم او هستند، بازوان و پاها، سر و دست را به حرکت و تلاش وا میدارد تا مواد طبیعی را به صورتی قابل مصرف برای خود در آورد.
همانطوریکه وی توسط عمل خود بر طبعیت، به منزلۀ موجودی خارج از طبیعت بر آن تاثیر میگذارد و آن را تغییر میدهد، همراه با آن طبیعت خاص خود را نیز دگرگون می سازد.
انسان ظرفیتهای خفتۀ طبیعت را تکامل می بخشد و بر نیروی حرکت آن غلبه می کند.
(بری آنکه کارگر بتواند به مثابۀ فروشندۀ نیروی کار خویش در بازار ظهور یابد، گذار از موقیعت تاریخیای لازم بود که در آن کارِ انسانی هنوز محتوای غریزی خود را رها نکرده بود)
ما از کار نهایتا کاری انسانی را اراده می کنیم.
عنکبوت اعمال خود را طوری انجام می دهد که مشابه کار یک ریسنده است و زنبور در ساختن کندو بسیاری از معماران را شرمنده می سازد.
اما آنچه که از ابتدا بدترین معماران را از زنبور عسل ممتاز می دارد
این است که معمار قبل از آنکه عمارت خود را بسازد
آن را در مخلیۀ خویش پرورانده است.
در انتهای روند کار نیز نتیجه آن است که در ابتدا در تصور معمار وجود داشته و بنابراین بصورت آرمان از پیش مفروض بوده است.
انسان تنها تغییر در اشکال طبیعی را بوجود نمیآورد.
وی در این تغییر مقصود خویش را نیز متحقق میسازد،
زیرا میداند که نوع و شیوۀ عمل وی بمثابه قانونی خواهد بود که باید خود را منطبق بر احکام آن بگرداند،
این انطباق یگانه عمل او نیست.
علاوه بر بکارگیری اندام، خواست با هدفت برای ادامۀ کار ضروری است،
و
حتی فراتر از این:
کارگر هرچه کمتر مجذوب محتوای کار خود و نوع و شیوۀ پیش بردن آن گردد
به همان میزان نیز کمتر از آن کار به منزلۀ بکارگیری قوای روحی و جسمی خود خرسند میگردد.»
کار با معناترین شکل بیان قوای انسانی است و از آن روی خشنودی ببار میآورد.
انتقاد اساسی مارکس از سرمایهداری
معطوف به تقسیم ناعدلانۀ ثروت نمیگردد،
بلکه به تغییر یافتن کار بکاری اجباری، بیگانه و بیمعنا که انسان را به «موجودی فلج شده» تبدیل کرده است.
مقوله کار از نظر مارکس
به منزلۀ بیان فردیت انسان نمودار میشود.
از آنجائیکه هدف از تکامل انسان رسیدن به انسانی کامل و همهجانبه است،
پس انسان بایستی که از تاثیرات فلجکنندۀ تخصصیشدن کار آزاد گردد.
مارکس مینویسد
که
در تمامی جوامع پیشین انسان «شکارچی، ماهیگیر، چوپان یا منتقد بوده است و اگر نمیخواست اسباب معیشت خود را از دست بدهد
باید چنان نیز باقی میماند.
حال آنکه در جامعۀ کمونیستی که در آن هیچکس دارای حوزۀ خاصی از فعالیت نیست و میتواند در هر رشتهای که بخواهد آموزش ببیند، جامعه تولید همگانی را تنظیم میکند و بدینگونه برایم امکانپذیر میسازد که امروز کاری و فردا کاری دیگر انجام دهم:
صبح شکار کنم، بعدازظهر به ماهیگیری بپردازم و عصر به دامداری و پس از شام نقد بنویسم، همانگونه که میل دارم و بدوناینکه هیچگاه شکارچی، ماهیگیر، چوبان یا نقاد بشوم».
دربارۀ افکار مارکس برداشتی نارواتر و تحریفی بزرگتر از این وجود ندارد که آشکار و نهان در عقاید کمونیستهای شوری، رفرمیستهای سوسیالیست و حتی در افکار سرمایهداران مخالف شوروی نیز یافت میشود.
آنها همگی میپندارند که مارکس تنها بهبود شرایط اقتصادی طبقۀ کارگر را میخواسته و گویا وی خواهان الغاء مالکیت خصوصی بوده است تا کارگر آنچیزی را که به تملک خود درآورد که سرمایهدار اکنون در تملک خویش دارد.
در حقیقت برای مارکس موقعیت کارگر در کارخانۀ «سوسیالیستی» روسیه و در کارخانۀ دولتی انگلیس یکسان بوده است.
این را مارکس آشکارا چنین بیان میکند:
«افزایش تحمیلی دستمزدها (مستقل از تمامی دشواریها و مستقل از اینکه چنین چیزی تنها بواسطۀ قهر میتواند انجامپذیر باشد) به هر حال به معنای اجرت بهتر به بردگان نیست و نه به کارگر و نه به کار، به هیچکدام موقعیت انسانی آنها داده نشده است.
حتی برابری اجرتها نیز که پرودون خواهان آن است، تنها میتواند مناسبات کنونی کارگر را با کار، به مناسبات همۀ انسانهای دیگر با کار مبدل بسازد،
که در آنصورت جامعه خود بعنوان سرمایهدار انتزاعی به شمار خواهد آمد.»
بنابراین محور مقصود مارکس تغییر کار بیگانهشده و بیمعنا،
به کاری برآور و آزاد است
و
نه پرداخت بهتر کار بیگانه شده توسط سرمایۀ خصوصی و یا سرمایهداری «تجریدی» دولتی».
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر