۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

اگوئیسم (خودپرستی)

دیالک تیک
اثری از واترهاوس
مسئله اگوئیسم از نظر کارل مارکس
برگردان شین میم شین

• انسان اگوئیست و یا خودپرست نتیجه منفعل جامعه منحل شده است.
• انسان اگوئیست نتیجه صرف باقی مانده از جامعه منحل شده است.
• انسان اگوئیست موضوع یقین بی واسطه است.
• بنابرین امری طبیعی است....

• انسان، بمثابه عضو جامعه بورژوائی، بمثابه انسان واقعی، انسان است، بمثابه هیومن (Homme) در مغایرت با شهروند (citoyen) انسان است.
• زیرا انسان در هستی محسوس فردی بی واسطه اش انسان است.

• در حالیکه انسان سیاسی، انسان انتزاعی صرف است، انسان تصنعی است، انسان بمثابه یک شخص سمبولیک و اخلاقی است.


• انسان واقعی در هیئت فرد اگوئیست (خودپرست) برسمیت شناخته می شود و انسان حقیقی در هیئت شهروند انتزاعی.


• پس هر «حقوق بشر» کذائی هرگز از حد انسان اگوئیست فراتر نمی رود.

• پس هر «حقوق بشر» کذائی هرگز از حد انسانی که عضو جامعه بورژوائی است، فراتر نمی رود.
• پس هر «حقوق بشر» کذائی هرگز از حد انسان بی پناه رها شده به حال خود، از حد انسان غنوده در کنج منافع و خواهش های فردی خویش، از حد انسان بریده از جمع فراتر نمی رود.

• در ورای ادعاهای مبتنی برموجود نوعی بودن انسان، خود زندگی نوعی، یعنی جامعه برای انسان ها، بیشتر بمثابه یک چار دیوار جلوه می کند، که استقلال اولیه آنها را به بند می کشد.
• (کلیات مارکس و انگلس، جلد 1، ص 366 ـ 369)

• مارکس بدلیل این محدودیت تاریخا مشروط تئوری حقوق طبیعی مدرن می نویسد:
• ما باید ـ قبل از همه ـ از قراردادن خشک جامعه، بمثابه یک انتزاع، در مقابل فرد خودداری کنیم.

• فرد موجودی اجتماعی است....


• میان زندگی فردی و زندگی نوعی فرقی نیست، اگرچه ضرورتا شیوه بود زندگی فردی، بیشتر نحوه خاصی و یا نحوه عامی از زندگی نوعی است و یا زندگی نوعی بیشتر زندگی فردی خاصی و یا عامی است.


• انسان، بمثابه شعور نوعی ، به تأیید زندگی اجتماعی واقعی اش می پردازد و در تفکرش تنها بود واقعی اش را تکرار می کند.

• به همان سان که برعکس، وجود نوعی اش را در شعور نوعی اش تأیید می کند و در عامیت خود، بمثابه موجود متفکر، برای خود است.

• «طبیعت شونده در تاریخ بشری (طبیعت شونده در اکت پیدایش جامعه بشری) عبارت است از طبیعت واقعی انسانی.
• از این رو، طبیعت شونده بوسیله صنعت، اگرهم شدنش در فرم بیگانه شده ای صورت گیرد، طبیعت آنتروپولوژیکی حقیقی است.»
• (کلیات مارکس و انگلس، جلد 1، ص 7، 370، 261، 376، 28)

از این رو، مارکس به این نتیجه می رسد که «انسان فردی واقعی، تنها زمانی که شهروند انتزاعی را دو باره به خویشتن برگرداند و بمثابه انسان فردی در زندگی تجربی اش، در کار فردی اش و در مناسبات فردی اش، موجود نوعی گردد، تنها زمانی که انسان قوای اصلی اش را بمثابه قوای اجتماعی بشناسد و سازمان دهد و بدین طریق نیروی اجتماعی را دیگر بصورت نیروی سیاسی از خود جدا نکند، تنها آنگاه است که رهائی بشری تحقق می یابد.»

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر