۱۳۹۰ دی ۶, سه‌شنبه

دیالک تیک در فلسفه سعدی و حافظ و نیما (1)

عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده
بجز از عشق تو باقی، همه فانی دانست
تحلیلی از شین میم شین

سعدی
رونده بی معرفت، مرغ بی پر است.

• سعدی در این حکم از سوئی دیالک تیک پراتیک و تئوری را به شکل دیالک تیک روش و معرفت (دیالک تیک رفتن و شناخت) و از سوی دیگر، دیالک تیک وسیله و هدف را به شکل دیالک تیک پر و پرواز بسط و تعمیم می دهد.

• کمتر کسی می تواند بسان سعدی برای اثبات ادعای خود، از شناخت افزارهای دیالک تیکی با چنین تبحری و به این سادگی استفاده کند.

• سعدی شناخت افزارهای دیالک تیکی مختلف را برای اثبات نظر خود، بطرز شگفت انگیزی به هم پیوند می دهد و به خدمت می گیرد:
• همانطور که بدون پر (وسیله)، مرغ قادر به پرواز (هدف) نیست، رهرو (سوبژکت حرکت و عمل) نیز بدون شناخت و شعور (تئوری)، گمراه می شود و نمی تواند به مقصد برسد. (پراتیک، هدف)

• ما چندین صد سال بعد، در فلسفه نیما ـ به مثابه آنتی تز سعدی و حافظ ـ نیز به دیالک تیک های گونه گونی در این زمینه برخورد می کنیم.

• البته نه به سهل الفهمی شناخت افزارهای دیالک تیکی شیخ شیراز:

نیما


• من که در ره، چراغ راه خودم
• چون فرو در شب سیاه خودم؟

• نیما در این بیت، از دیالک تیک رهرو و چراغ سخن می گوید، که با دیالک تیک رونده و معرفت سعدی قرابت غریبی دارد.

• در این بیت نیما، از ذوب چراغ و رهرو در یکدیگر سخن می رود.

• سوبژکت و شناخت (شاعر و شعور) در یکدیگر ذوب می شوند و چراغی تشکیل می یابد، چراغی رونده و رهسپار، چراغی جنبنده و کوشا.

• ما در این بیت، با تخیل و تصویرسازی غول آسای پلنگ قله های یوش سر و کار پیدا می کنیم و به سطح شعور فلسفی نیما اندکی پی می بریم:
• ذوب چراغ (تئوری راهنما و رهگشا) در رهرو، معنائی جز هضم تئوری از سوی سوبژکت عمل ندارد.

• این همان ایده بر زبان آمده از سوی حکیم پرولتاریا ست:

• نفوذ تئوری در انسان و تبدیل گشتن آن به قوه مادی!

• حیرت نیما از اینکه «چراغ راه خود» است و علیرغم آن «فرو در شب سیاه خود» است، صحت حدس و تفسیر مار ا اثبات می کند.

• چون، چراغ راه خود بودن، یعنی هضم دقیق تئوری رهائی، می بایستی امکان رهجوئی و رهیابی از ظلمات «شب سیاه» را فراهم آورد.
نیما
• شب و بیم خطر چو افزاید
• کیست در ره، که بی چراغ آید؟

• نیما در این بیت ـ بسان شیخ شیراز ـ دیالک تیک وسیله و هدف را به شکل دیالک تیک چراغ و رهپوئی بسط و تعمیم می دهد.
• شب است و خطر افتادن به چاه ـ برای مثال.

• از این رو، در قاموس نیما، طبیعی است که رهرو چراغی را به همراه داشته باشد.


• این همان ایده آموزگار اکتبر است:

• بدون تئوری انقلابی، حرکت و جنبش انقلابی امکان پذیر نیست:
• بدون چراغ تئوری نمی توان به مقصد رسید.

• می توان خطر کرد و گفت:

• نیما همان اندیشه سعدی را به زبان لنینی تکرار می کند.

• بدون چراغ تئوری، نمی توان خود را و جامعه و جهان را تغییر داد.

• بدون چراغ تئوری، نمی توان از ظلمات شب هولناک به سلامت گذشت.
• بدون چراغ تئوری، نمی توان بغرنجی های مبارزه طبقاتی را تحلیل، کشف و درک کرد.

• گمراهی ها و کژروی ها از فقدان چراغ تئوری نشئت می گیرند.


• مفهوم «چراغ راه خود بودن» را ماکسیم گورکی نیز بطرز هراس انگیزی به کار می برد:


گورکی
رهروی در ظلمات جنگل، به خنجری، قلب خود را از سینه بیرون می کشد و مثل مشعلی فرا راه خویش می دارد!

• دانش تئوریک گورکی با دانش غول آسای نیما احتمالا قابل مقایسه نیست.

• ولی او هم ـ بی اعتنا به اینکه می داند و یا نمی داند ـ از ذوب رهرو و چراغ، از ذوب سوبژکت و تئوری سخن می گوید و ایده نیما را بطرز دیگری بر زبان می آورد:

• سوبژکت رهرو قلبش را بیرون می کشد و بسان مشعلی فرا راه خویش می گیرد و به راه می افتد:
• تئوری هضم شده در روندی پر مشقت و تدریجی و شکیب مند به هنگام عمل (پراتیک) به یاد آورده می شود تا بسان مشعلی در ظلمات جنگل رهنما باشد.

حافظ
• عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده
• بجز از عشق تو باقی، همه فانی دانست

• حافظ از دل کار افتاده (فرد مجرب کارآزموده و کاردان) در باره دنیا و عقبی می پرسد.
• دل کار افتاده، «بجز از عشق تو که باقی است، هر دو جهان را فانی تلقی می کند!»

• اگر کسی نامه های حافظ را به قلدران زمانه خود بخواند، منظور او را از «تو» در این بیت می تواند حدس زند.


• البته به حافظ نمی توان خرده گرفت.

• در جامعه بنده داری ـ فئودالی چه می توان کرد، بجز عاشق قدر قدرتان گشتن، برای زنده ماندن!
• در اغراقگوئی حافظ در این بیت تردیدی نیست، ولی چه می تواند کرد، در ایامی که هزاران مداح خرد و کلان، سنگ تمام می گذارند!
• حافظ در این بیت، دیالک تیک بقا و فنا را به دیالک تیک عشق تو و دو دنیا بسط و تعمیم می دهد.

• نیما ـ به احتمال قوی ـ در واکنش به این جور اندیشه های حافظ است، که عشق به همیشه همانی چیزها را به تیغ تیز انتقاد می سپارد و از عشق خود به توسعه و تحول بی امان اجتماعی سخن می گوید:


نیما
• حافظا، این چه کید و دروغی است
• کز زبان می و جام و ساقی است؟

• نالی ار تا ابد، باورم نیست،
• که بر آن عشق بازی، که باقی است.

• من بر آن عاشقم، که رونده است.

• نیما عاشق تحول و جنبش و توسعه فردی و اجتماعی است.
• در فلسفه نیما، چیزی لایتغیر، ابدی و باقی وجود ندارد.

ابدی قانون حرکت، تغییر و تحول است و لاغیر.
پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر