۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

جهان و جهان بینی فروغ فرخزاد (2)


فروغ فرخزاد (1313 ـ 1345) (1934 ـ 1966)
شیم میم شین
AVAyeAZAD.com © 2003-2009

گشت وگذاری در
اسیر 1331 (1952)


رمیده

• نمی دانم چه می خواهم خدایا
• به دنبال چه می گردم، شب و روز

• چه می جوید نگاه خسته من
• چرا افسرده است این قلب پر سوز؟

*****
• ز جمع آشنایان می گریزم
• به کنجی می خزم، آرام و خاموش

• نگاهم غوطه ور در تیرگی ها
• به بیمار دل خود می دهم گوش

*****
• گریزانم از این مردم که با من
• به ظاهر همدم ویکرنگ هستند

• ولی در باطن از فرط حقارت
• به دامانم دو صد پیرایه بستند

*****
• از این مردم که تا شعرم شنیدند
• به رویم چون گلی خوشبو شکفتند

• ولی آن دم که در خلوت نشستند
• مرا دیوانه ای بد نام گفتند

*****
• دل من، ای دل دیوانه من!
• که می سوزی از این بیگانگی ها

• مکن دیگر ز دست غیر فریاد
• خدا را بس کن این دیوانگی ها

تحلیلواره ای بر شعر رمیده

حکم اول
• نمی دانم چه می خواهم، خدایا
• به دنبال چه می گردم، شب و روز
• چه می جوید نگاه خسته من
• چرا افسرده است، این قلب پر سوز؟

• شاعر هفده ساله کلافه و سردرگم است و هنوز به خود شناسی لازم دست نیافته است.
• اگرچه کشف همین پدیده ـ خود ـ کار بزرگی است و آغازی است برای آن.
• قلب او ـ در هر حال ـ افسرده است.
لئو تولستوی در رمان «جنگ و صلح» تلخی زندگی را برای انسان های سالمند مجرب، امری طبیعی تلقی می کند.
• ولی ما اکنون با انسانی هفده ساله روبرو هستیم که بلوغی زودرس دارد و نشانه ها از فراست و خردی غول آسا.

حکم دوم
• ز جمع آشنایان می گریزم
• به کنجی می خزم، آرام و خاموش

• نگاهم غوطه ور در تیرگی ها
• به بیمار دل خود می دهم گوش

• فروغ هفده ساله ـ به معنی واقعی کلمه ـ تنها ست.
• آشنایان لیاقت همنشینی با او را ندارند و هرگز نخواهند داشت.
• آشنایان ـ چه بسا ـ اندیشه های عمیق او را نمی فهمند و اندیشه واره های آشنایان برای فروغ، چرندی سطحی و مبتذل بیش نیست.
• فروغ از دست مردم فرار می کند، به همان سان که امام اول شیعیان فرار می کرد و با چاهی غریب به درد دل می نشست.
• آخر و عاقبت دردانه های هستی از این قرار است.
• تنهائی مادام العمر.

حکم سوم
• گریزانم از این مردم که با من
• به ظاهر همدم ویکرنگ هستند

• ولی در باطن از فرط حقارت
• به دامانم دو صد پیرایه بستند

• ما هنوز در آغاز دفتریم.
• این شعر سوم در کتاب «اسیر» است.
• اما ـ با این حال ـ پلی غول آسا از خودشناسی به جامعه شناسی در حال تعبیه است.
• اکنون جامعه است که بلحاظ روانشناسی اجتماعی تجزیه و تحلیل می شود.

• فروغ از سوختن انسان جامعه طبقاتی در کوره همیشه سوزان تضادهای چرکین گونه گون گزارش می دهد.
• انسان جامعه طبقاتی ـ بی که بداند و بی که حتی بخواهد و یا نخواهد ـ شیوه رفتار خود ستیز و جامعه ستیز پیش می گیرد.
• انسان هراسزده بیکس و تنها، حتی از سایه خسی به وحشت می افتد.
• در جامعه طبقاتی، توپخانه جنگ همه علیه همه در غرش مدام است و انسان این جهنم ـ چه بسا ـ معصومی بیش نیست.
• هراس، سوء ظن، بی اعتمادی، رقابت، کینه، نفرت، خصومت، زخم خوردن و زخم زدن در دستور روز همه ـ بدون استثناء ـ است.
• اگر دگرستیزی در جهنم جامعه طبقاتی قاعده است و نه استثناء، پس شکوه فروغ برای چیست؟

• فروغ ـ حتی در این سن و سال ـ با همه تفاوت دارد.
• حماقت ـ چه بسا ـ آرامش بار است و خرد ـ چه بسا ـ دردسر زا.

• فروغ در این دو بیت، دیالک تیک نمود و بود را، دیالک تیک پدیده و ماهیت را به شکل دیالک تیک ظاهر و باطن بسط و تعمیم می دهد.
• مردم ـ به ظاهر ـ همدم و یکرنگ همدیگر هستند و در باطن برعکس.
• تضاد اصلی آشتی ناپذیر جامعه طبقاتی ذره ذره جسم و روح اعضای جامعه را از هم می شکافد و آنها را بر ضد یکدیگر برمی انگیزد.
فروغ فکر می کند که این تظاهر به مهر (ظاهر) و کین توزی در پشت سر (باطن) فقط در حق او معتبر است.
• اما بعدها خواهد فهمید که از این خبرها نیست.
• ما به جای خود این بلوغ معرفتی ـ سوسیولوژیکی فروغ را نشان خواهیم داد.

• ولی درک همین دیالک تیک ظاهر و باطن در هفده سالگی، نه تنها تحسین انگیز، بلکه شگفت انگیز است.
• خیلی ها که عمری دراز داشته اند و انسان های شعورمندی بوده اند، احتمالا بدون کشف این حقیقت امر از جهان رفته اند.
• شعور غول آسای فروغ اعجاب انگیز است.
• دریغا که زود از دست رفت و جامعه را از برکات وجود خویش بی بهره گذاشت.

• فروغ دلیل خصومت مردم را دلیلی روانی می داند و از مفهوم «از فرط حقارت» استفاده می کند.
• او فکر می کند که خصومت نسبت به همنوع امری مطلقا آگاهانه است:
• او فکر می کند که مردم لیاقت های خود را با استعداد خارق العاده او مقایسه می کنند و به سبب احساس حقارت، واکنش خصمانه نشان می دهند.

• ایکاش چنین می بود.
• ایکاش مردم به تجزیه و تحلیل منطقی چیزها، پدیده ها و سیستم ها می پرداختند و بعد نسبت به آنها واکنش نشان می دادند.
• فروغ دیر یا زود به دیالک تیک استثناء و قاعده پی خواهد برد.
• آنگاه از مفهوم «جانیان کوچک» سخن خواهد گفت که دیالک تیکی از جنایت و انسانیت اند، محو تماشای فواره آب می شوند و در اعماق شان تمایلی به پاکی و یکرنگی نفس می کشد.
• آنگاه ـ به احتمال قوی ـ خواهد فهمید که خصومت نسبت به همنوع در جامعه طبقاتی نه استثناء، بلکه قاعده است.
• یادش به خیر برتولد برشت!
• من این دیالک تیک ارزشمند را از او آموخته ام.

*****
• واکنش انسان ها در دیالک تیکی از جبر و اختیار قوام می یابد.
• بخش تعیین کننده واکنش انسان ها دست خودشان نیست.
• مفهوم «پیرایه بستن» حاکی از تفاوت ژرف معیارها میان فروغ و جامعه است.
• فروغ ـ به حق ـ به برابری مطلق زن و مرد باور دارد و حق خود می داند، همانند سعدی و حافظ و بقیه در نهایت بی پروائی احساس خود را بر زبان راند.
• ولی جامعه عقب مانده فئودالی طور دیگر می اندیشد.
• جامعه فئودالی زن را اوبژکت واره تلقی می کند، چیزواره تلقی می کند، چیزی که می تواند منشاء خیر باشد و یا موجد شر.
• چیزی که ـ در آن واحد ـ دیالک تیک خیر و شر است.
• زن وسیله حظ جنسی برای مرد است و بندی بر پای او (شاملو) است.

• حرکت متضاد با هنجارهای اخلاقی از سوی زن، همان و کوبیدن مهر بد نامی بر پیشانی او همان.
• دشواری زیست در جامعه ای از این دست، از این رو ست.
دکتر خصوصی شاملو که خود زن و دختر دارد، معیارهای ارزشی این جامعه را و سطح توسعه فرهنگی آن را در پرسش و پاسخ زیرین با شاملو و آیدا ـ بی که متوجه شود ـ نشان همگان می دهد:

پرسش اول
پس از رفتن آیدا دیدم که فرصت مناسبی است تا چند سؤال خصوصی از آقا (شاملو) بپرسم.

• دکتر اسیر سؤالات استراتژیک است که مثل اجنه سمج و سرسخت به جانش افتاده اند، آرام و قرارش را سلب کرده اند و روانش را به آشوب کشیده اند، سؤالات بسیارمهم و جهان بینانه برای درک ریشه های هستی:

پرسش استراتژیک اول
شما با فروغ رابطه داشتین؟

• برای دکتر جامعه ـ حتی ـ رابطه داشتن مردی با زنی امری غیرعادی است.
• منظور او از مفهوم «رابطه»، نه رابطه معمولی، بلکه رابطه جنسی است.
• حالا زنی به نام فروغ ـ دهها سال قبل، در چنین جامعه ای ـ نیازهای احساسی ـ عاطفی ـ غریزی یک زن را با گستاخی تمام بر زبان می آورد و انتظار دارد که «پیرایه» به او نبندند.
پاسخ شاملو را مطالعه کنیم :

پاسخ
نه، چون من اصلا از او خوشم نمی اومد. زن جذابی نبود.

• این پاسخ هزار معنی دارد:
• این پاسخ ـ قبل از همه ـ بدان معنی است که فروغ زن هرزه ای بوده و از خدا می خواسته با شاملو همخوابه شود و یا با هرکس که گیرش می آمده، همخوابه می شده.
• اما شاملو رغبتی به او نداشته است.
• منظور خاتم الشعرای ایران که گویا به ادعای ابلهی در غرب، جلوتر از عصرخویش است، از جذاب بودن فروغ، فقط وفقط جذابیت جنسی است.
• شاملو غریزه جنسی را به معیارمعیارها مبدل می سازد و براین مبنا ست که فروغ را نفرت انگیز ترسیم می کند.

فرمالیسم عنصر اساسی تفکر شاملو و شاملوئیست ها ست و ظاهر فروغ برای نفرت از او کافی است، گیرم که غنای معنوی این بزرگوار پهناورتر از دار و ندار گله عظیم همه شاعران چرند گوی تاریخ ایران باشد.

پرسش استراتژیک دوم
با توجه به تیپ شما و تند و تیز بودن فروغ، قاعدتا نباید از شما می گذشت.

• هوس جنسی برای حضرات فقط یک نیاز غریزی نیست، بلکه دین و آئین است، ایدئولوژی است.

• غریزه جنسی با «جاذبه کهربائی» خویش تمامت وجود خرده بورژواها را فرا گرفته است، حکمران بیرقیب بی چون و چرا ست که گریزی از آن برای حیوان دو پا متصور و ممکن نیست و فروغ انگار بیمار جنسی است و دنبال هر کس از جنس مخالف که دم دستش باشد، له له می زند و «چراغ سبز می زند».

پاسخ
نه اون با زنم طوسی دوست بود و مرتب به خانه ما می اومد.
لابد اگه نظری داشت، چراغ می زد، بعدش هم چون برای من جاذبه نداشت و بدنش آنقدر بو می داد که نمی شد از یه متریش رد شد، لابد احساس کرده بود که من نظری به او ندارم.

• بالاخره کدام؟
• این فروغ بوده که به شاملو نظری نداشته و یا شاملو از او متنفر بوده؟
• چگونه می تواند زن «تند و تیزی» مثل فروغ به مرد خوش تیپی مثل شاملو نظر نداشته باشد و چراغ نزند؟
• این نوعی توهین به مقدسات است.
• شاملو شرف کیهان است.
• خدا برایش کلاه از سر بر می دارد و جای خود را در اختیارش می گذارد.
• پس نظر نداشتن فروغ و چراغ نزدنش از آن رو بوده که متوجه بی نظری شاملو نسبت به خود شده است.
• یعنی در غیر این صورت حاضر بوده با شوهر دوستش همخوابه شود.

• چنین برخوردی نه فقط تخریب جسمی یک زن، بلکه تخریب شخصیت او نیز هست.
• من قصدم انتقاد از کسی نیست.
• من فقط می خواهم که در آئینه انسان ها جامعه تا مغز استخوان گندیده ای را نشان دهم، که فقط به درد زیر و زبر شدن می خورد.
• شاملو مثل خیلی های دیگر، فرمالیستی کور و نابینا ست.
• او بوی عرق اندام فروغ را می تواند از یک متری دریابد، ولی رایحه نیرومند شعر و شعور او را، عطر لایزال روح خردمند او را نمی تواند، دریابد.

پرسش استراتژیک سوم
ابراهیم گلستان آدم رزلی بود....
چرا فروغ ازش خوشش می اومد؟

• عجز از تفکر را در همین سؤالات دکتر می توان به عیان دید.
• اگر فروغ زنی بی بند و بار و هرزه است و هرکس دم دستش باشد، « تند و تیز» به تخت می کشد، پس چرا در مورد ابراهیم گلستان رزل باید استثناء قائل شود؟
• علاوه بر این، از کی تا حالا آدم های هرزه و بی بند و بار احساس و عاطفه و قدرت تمیز دارند، تا از اراذل خوش شان نیاید؟

پاسخ
خوب امکانات در اختیارش می ذاشت!

• این چرخش تفسیر از چه رو ست؟
• چرا اکنون پای معیار دیگری بنام «امکانات» به میان کشیده می شود؟
• نوعی حسرت و حسادت خرده بورژوایانه نسبت به گلستان خرپول؟
• آخر رابطه با زنی که جذابیت ندارد و بوگندو است که حسرت و حسادت ندارد!

• خوب بگذریم.
• فروغ می میرد و شاملو در باره زنی که مثل یک جذامی نمی توانست نزدیکش شود و آدم بی شخصیتی که بخاطر امکانات گلستان به همخوابگی با او تن در می دهد، با استفاده از تصاویر و استعارات خود او مرثیه می سراید:
• «به جستجوی تو
• به درگاه کوه می گریم
• در آستانه دریا و علف

• به جستجوی تو
• در معبر بادها می گریم،
• در چار راه فصول،
• در چارچوب شکسته پنجره ای
• که آسمان ابرآلوده را
• قابی کهنه می گیرد.

• به انتظار تصویر تو
• این دفتر خالی تا چند ورق خواهد خورد؟
• جریان باد را پذیرفتن
• و عشق را که خواهر مرگ است
• و جاودانگی رازش را با تو در میان نهاد
• پس به هیئت گنجی در آمدی
• بایسته و آزانگیز
• گنجی از آن دست که تملک خاک را و دیاران را
• از این سان دلپذیر کرده است.

• نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آسمان می گذرد.
• متبرک باد نام تو
• و ما همچنان دوره می کنیم
• شب را و روز را
• هنوز را...»

• این شعر ـ مثل اکثر اشعار شاملو ـ بی محتوا ست و چیزی برای گفتن ندارد.
• آن را با شعر سیاوش کسرائی در رثای فروغ مورد مقایسه قرار دهید و به فقر مضمونی اش پی ببرید.

• اما ـ در هر حال ـ از خواندن این شعر منطق آدمی مات می شود.
• شاملو در جستجوی زنی بو گندو، هرزه، فرصت طلب، بی شخصیت و ... «به درگاه کوه» می گرید، «در معبر بادها» می گرید.
• و ناگهان «جاودانگی رازش را با موجودی این چنین حقیرو پست و بی ارزش در میان می نهد، پس به هیئت گنجی در می آید، گنجی بایسته و آزانگیز، گنجی از آن دست که تملک خاک را و دیاران را دلپذیر می کند»
بیا و کشتی ما در شط شراب انداز! (حافظ)

پرسش استراتژیک چهارم
اینا که راجع به رابطه فروغ با دیگران می گن صحت داره؟

• از این پرسش دکتر می توان فهمید که در جهنم جامعه چه خبر است.
• این ـ بر خلاف تصور فروغ هفده ساله ـ فقط چند زن و دختر خرفت دور و بر نیستند که «پیرایه» می بندند، بلکه گله شعرای گندیده هم در این زمینه سنگ تمام می گذارد.

• تخریب اعتبار انسان ها تنها کاری است که در جامعه طبقاتی عقب مانده از دست انسانواره ها برمی آید.

پاسخ
جماعت دوست دارن دروغ به احلیلشون بندند.
من بارها به یدالله رؤیایی گفتم: گیرم فروغ از تو خوشش اومده بود، واسه چی می شینی همه جا تعریف می کنی.

• بالاخره چی؟
• فروغ زنی پاکدامن بوده و جماعت ـ بر طبق عادت ـ دروغ به احلیلش بسته اند و یا اهل «چراغ زدن» به هرکس و ناکس بوده؟
• وقتی انسان ها سودائی جز لذات غریزی ندارند، چگونه می توانند از چیز دیگری سخن گویند؟
• و مگر خود شاملو و مریدش کاری مغایر با کار رؤیائی دارند؟

• اکنون شعر سیاوش کسرائی را برای مقایسه نقل می کنیم.
• اما یک نکته را از مصاحبه فروغ یاد آور می شویم:
• فروغ در مصاحبه اش کسرائی را به محرومیت از صمیمیت و صداقت در شعر متهم می کند و خود را تحت تأثیر ژرف شاملو قلمداد می کند. (نقل به مضمون)

شبنم و آه
شعر سیاوش کسرائی در رثای فروغ

• آی گلهای فراموشی باغ
• مرگ از باغچه خلوت ما می گذرد، داس به دست
• و گلی چون لبخند
• می برد از بر ما

• سبب این بود آری
• راه را گر گره افتاد به پای
• باد را گر نفس خوشبو در سینه شکست
• آب را اشک اگر آمد در چشم زلال
• گل یخ را پرها ریخت اگر

• در تک روزی آری
• روشنایی می مرد
• شبنمی ـ با همه جان ـ می شد آه
• اختران را با هم
• پچ پچی بود شب پیش که می دیدم من
• ابرها با تشویش
• هودجی را در تاریکی ها می بردند
• و دعاهایی چون شعله و دود
• از نهانگاه زمین بر می شد

• شاعری دست نوازشگر از پشت جهان بر می داشت
• زشتی از بند رها می گردید
• دختر عاصی و زیبای گناه
• ماند با سنگ صبورش تنها

• او نخواهد آمد
• «او نخواهد آمد»، اینک آن آوازی است
• که بیابان را در بر دارد

• او نخواهد آمد
• عطر تنهایی دارد با خویش
• همره، قافله شاد بهار
• که به دروازه رسیده است کنون

• او نخواهد آمد
• و در این بزم که چتری زده یادش بر ما
• باده ای نیست که بتواند شستن از یاد
• داغ این سرخ ترین سرخ گل فریاد

• کودکی را که در این مه سوی صحرا رفته است
• تا که تاجی بنشاند از گل بر زلفان
• یا که بر گیرد پروانه رنگینی از بیشه غم
• با چه نقل سخنی
• بفریبیمش آیا
• بکشانیمش تا آبادی ؟

• پای گهواره خالی چه عبث خواهد بود
• پس از این لالایی
• خواب او سنگین است
• و شما ای همه مرغان جهان در غوغا آزادید
• شعر در پنجه مهتابی
• گریه سر داد و غریبانه نشست.

• ما این شعر را مستقلا مورد تحلیل قرار خواهیم داد.

حکم چهارم
• از این مردم که تا شعرم شنیدند
• به رویم چون گلی خوشبو شکفتند

• ولی آن دم که در خلوت نشستند
• مرا دیوانه ای بد نام گفتند

• فروغ هفده ساله از دست مردم شکوه ها دارد، مردمی که دره ای عمیق میان ظاهر و باطن شان دهن باز کرده است، دره ای عبورناپذیر، دره ای پرناشدنی!
• مردمی که شعر او را می شنوند و چون گل می شکفند.
• آیا واقعا، قضیه از این قرار است؟
• آیا مخاطبین فروغ به کنه اندیشه های او راه می جویند؟
• آیا ـ کنه که جای خود دارد ـ به تصاویر ژرف او ـ در نهایت سادگی ـ پی می برند؟
• آیا تحسین آنها نیز کشکی، سطحی، تهی و توخالی نیست؟
• آیا اصولا ـ بدون تسلط به تفکر مفهومی ـ می توان مصرعی از شعر فروغ و هر کس دیگر را درک کرد؟
• فروغ آیا در مورد تحسین ظاهرسازانه این و آن نیز دچار اشتباه نبوده؟
• فروغ چگونه به بد گوئی های پشت سر پی برده است؟
• مگر نه این است که یکی از همان بد گویان ریاکار دو بهم زن سخن چینی کرده است؟
• آیا فروغ هنوز به نیت مخرب همین دوست نمای فاسد پی برده است؟
• اگر چنین کسی ـ واقعا ـ دوستدار فروغ بوده، می بایستی ـ به جای سخن چینی ـ در همان جمع به دفاع از پاکی و پارسائی سرخترین سرخگل فریاد برخیزد.
• علاوه بر این، سخنان تصادفی افراد در نشست های تصادفی چه ارزشی دارند؟
• نظرات افراد بی خبر از شناخت و شعور ـ بطور کلی ـ چه ارزشی دارند؟
• چه تفاوتی میان تحسین و تقبیح گله نادانان وجود دارد؟
• فروغ هنوز در آغاز راه است، در پله های آغازین بلوغ معرفتی ـ نظری.

حکم پنجم
• دل من، ای دل دیوانه من!
• که می سوزی از این بیگانگی ها

• مکن دیگر ز دست غیر فریاد
• خدا را بس کن این دیوانگی ها

• مفاهیمی که فروغ هفده ساله در این دو بیت بر زبان می راند، قابل تأمل و دقت هستند.
• مفهوم «بیگانگی» از پیدایش دره عمیقی میان اعضای همبود حکایت می کند.
• اما منظور از این مفهوم ژرف فلسفی چیست؟
• بیگانگی انسان ها نسبت به یکدیگر از عدم شناخت یکدیگر حکایت می کند.
• مردم قادر به درک و شناخت فروغ نبوده اند.
• چرا؟
• علت این بیگانگی که ـ به ظاهر ـ ریشه معرفتی دارد، باید در وجود اجتماعی اعضای همبود جسته شود.
• فروغ هنوز به دیالک تیک وجود و شعور واقف نیست، نمی تواند هم واقف باشد.
• بیگانگی انسان نسبت به هم باید در دیالک تیک وجود اجتماعی و شعور اجتماعی جسته و درک شود.
• این مناسبات تولیدی انسان ستیز است که میان انسان ها رقابت و خصومت پدید می آورد و آنها را به ددانی درنده بر ضد یکدیگر بدل می کند.
شعور اجتماعی جاری انعکاس دیالک تیکی این وجود اجتماعی است.
• بدگوئی ها، تنفرها، کین توزی ها ـ قبل از همه ـ علت اجتماعی دارند و برای توضیح رادیکال آنها باید به ریشه ها دست برد و مناسبات تولیدی حاکم را زیر ذره بین گرفت.

• ما تعالی فکری فروغ را در میراث معنوی او دنبال خواهیم کرد.
• اما مفهوم «دیوانگی»، که هم دیگران به او نسبت می دهند و هم خود او به دل خویش نسبت می دهد، به نحوی از انحاء، انعکاس واقعی کاراکتر فروغ است.
صمد بهرنگ ـ اگر اشتباه نکنم ـ همین صفت را در مورد اولدوز هم ـ البته او هم از قول مردم ـ بکار می برد.
زوربای یونانی برای گسستن زنجیرها دیوانگی را ضرور می داند.
• هر طغیان و عصیان و شورشی با گشتاوری از دیوانگی ـ به معنی مثبت آن ـ همراه است.
• فروغ نیز گشتاوری از دیوانگی را به همراه داشته است و برای تخریب سنت های مزاحم باید هم به همراه می داشت.
• احتمالا پیامبران وحی و رسولان رهائی، رنسانس و روشنگری هم گشتاوری از دیوانگی داشته اند.
• با احتیاط و عقل و ملاحظه کاری و محافظه کاری نمی توان مناسبات ریشه دار دیرین مزاحم را زیر و زبر کرد.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر