۱۴۰۳ شهریور ۱۹, دوشنبه

«به فردا »، شعری از محمد زهری


به فردا
محمد زهری

به گلگشت جوانان
ياد ما را زنده داريد، اي رفيقان!
که ما در ظلمت شب
زير بال وحشي خفاش خون آشام
نشانديم اين نگين صبح روشن را
به روي پايه ي انگشتر فردا.

و خون ما
به سرخي گل لاله
به گرمي لب تبدار بيدل
به پاکي تن بيرنگ ژاله
ريخت بر ديوار هر کوچه
و رنگي زد به خاک تشنه ي هر کوه
و نقشي شد به فرش سنگي ميدان هر شهري ...

و اين است آن پرند نرم شنگرفي
که مي بافيد

و اين است آن گل آتش فروز شمعداني
که در باغ بزرگ شهر مي خندد

و اين است آن لب لعل زناني را
که مي خواهيد

و پرپر مي زند ارواح ما
اندر سرود عشرت جاويدتان
و عشق ماست لاي برگ هاي هر کتابي را
که مي خوانيد.

شما ياران نمي دانيد
چه تب هايي ، تن رنجور ما را آب مي کرد
چه لب هايي ، به جاي نقش خنده ، داغ مي شد
و چه اميدهايي در دل غرقاب خون ، نابود مي گرديد.

ولي ما ديده ايم اندر نماي دوره ي خود
حصار ساکت زندان
که در خود مي فشارد نغمه هاي زندگاني را
و رنجي کاندرون کوره ي خود مي گدازد آهن تن ها.

طلسم پاسداران فسون ، هرگز نشد کارا
کسي از ما ،
نه پاي از راه گردانيد
و نه در راه دشمن گام زد.

و اين صبحي که مي خندد به روي بام هاتان
و اين نوشي که مي جوشد درون جام هاتان
گواه ماست ، اي ياران !
گواه پايمردي هاي ما
گواه عزم ما
کز رزم ها
جانانه تر شد !
پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر