۱۴۰۳ شهریور ۳۰, جمعه

کلنجار ایده ئولوژیکی با همنوع (۴۲۸)

  


میم حجری

 


نیاز
حتما نباید مادی باشد.
سگ و گربه و موش و خرگوش
 برای خلایق
 آلترناتیوی برای همدم و همنشین و همسر و همراه و همرزم و دوست و رفیقند.
کسی عاشق چشم و ابروی گربه و گربه نره نیست

طبقه متوسط کذایی
به اقشار بینابینی اطلاق می شود.
فقط در جامعه سوسیالیستی
طبقه متوسط از بین می رود و همه اعضای جامعه به زحمتکشان برابرحقوق مبدل می شوند.
طبقات حاکمه در جامعه طبقاتی
اقشار بینابینی را مرتب «می کشند و احیا می کنند.»
طبقه متوسط کذایی
پایگاه اجتماعی بورژوازی امپریالیستی
و
مدافع سرسخت سیستم حاکم است و عمیقا ضد پرولتری و ارتجاعی است.
تحفه نطنز نیست

بهشت و دوزخ
کمترین ربطی به درون من و توو او ندارند.
دوزخ
سمبل جامعه طبقاتی است
و
بهشت
سمبل جامعه کموینستی
جامعه هارمونیک مبتنی بر خواهری و برادری همه انسان ها ست


چیزی  در کل کاینات حتی یافت نمی شود که قانونمند نباشد.
عشق (دیالک تیک عاشق و معشوق) مبتنی بر قانون دیالک تیکی نیاز و راز و ناز است.
عاشق
اهل نیاز است
و
معشوق
 اهل ناز.
نازی که مبتنی بر راز است.
اگر نیاز نباشد
عشق از بین می رود
(وصل و رفع نیاز همان و رنگ باختن عشق و حتی استحاله اش به نفرت همان.)
 
اگر راز معشوق کشف شود
ناز بی معنی و بیهوده می گردد
و
چه بسا
جای عاشق و معشوق عوض می شود.
معشوق دیوانه عاشق سابق می گردد
عشق
کسب و کار نادانان است
خردگرایان دنبال دوست می گردند و نه دنبال عاشق و معشوق.
ما را به خیر عشق امیدی نیست
پاینده باد عقل رهایی بخش



هرگز موضوعی بارورتر از جنگ اسپانيا برای شاعران پديد نيامده است.
خونی که در اسپانيا ريخته شد آهنربايی بود که تا زمانی دراز به جان شعر لرزه درافکند."
با اين کلام، پابلو نرودا، شاعر به جنگ اسپانيا پرداخت.
جنگی که نرودا را به سوی تعهد سياسی هر چه بيشتر کشانيد و از او شاعری مردمگرا و پيشرو ساخت و شعرش را دستخوش تغييراتی بزرگ کرد
علی دهقانی

جنگ داخلی اسپانیا در واقع جنگ بین فاشیسم مذهبی (مبتنی بر کاتولیسیسم) فرانکو و آنتی فاشیسم بوده است.
معروفیت این رویارویی به این دلیل بوده است که از هر دو طرف این جبهه جنگ
حمایت بین المللی می شود:
هم از فاشیسم فرانکو و هم از آنتی فاشیسم اسپانیا
همینگوی نه تنها رومان معروفش را در این باره می نویسد بلکه به عنوان خبرنگار گزارش لحظه به لحظه به مطبوعات امریکا مید هد.
فاشیسم آلمان هم به حمایت از فاشیسم فرانکو وارد این رویارویی می شود تا ضمنا توان جنگی ارتش خود را به بوته ازمایش بکشد.
اشعار نرودا باید تحلیل شوند.


فرخنده باد تقدیر تلخمان؟
هی شاعر
تقدیری در بین نیست.
تاریخی در بین است که سوبژکتی دارد تا تحت سرکردگی اش
 پله  به پله از نردبام توسعه بالاتر رود
و رفته است و خواهد رفت.
جامعه و جهان رو به آبادی است
وضع رعایا صدهزار بار بهتر از وضع بردگان و وضع پرولتاریا یک میلیون بار بهتر از وضع رعایا و بردگان است.
لبخند (اوپتیمیسم، خوش بینی فلسفی ـ تاریخی)
امر قانونمندی است و لزومی به  پنهان کردنش نیست.


باغچه بان
مترجم خارق العاده ای بوده است
بهترین ترجمه از بهترین اشعار ناظم حکمت از او ست
ههه هی هی تاارنتابابو
نه.
سهراب
  احتمالا پیرو عرفان هندی است.
تحلیل اشعار سهراب  ادامه دارد.
 خدای سهراب لا به لای شب بو ها ست.
سهراب با تپش پنجره ها وضو می گیرد.
در نماز سهراب باد و نور جریان دارد.
مؤذن سهراب باد است.
 سهراب مذهبی نیست

هگل زندگی مادی و تاریخ مشخص همه‌ی‌ ملل را به‌وسیله‌ی دیالکتیک شعور (یعنی از طریق آگاهی هر ملت از خویش، یا به عبارت دیگر، به‌وسیله‌ی خودآگاهی و ایدئولوژی) توضیح می‌دهد.  
فرشید

این ادعا از هر کس باشد، باطل است.
چیزی به نام دیالک تیک شعور وجود ندارد
ضمنا شعور به معنی آگاهی نیست.
آگاهی مفهومی سوسیولوژیکی است و ضد خودپویی است.
شعور ضد دیالک تیکی وجود است:
دیالک تیک وجود و شعور عالی ترین دیالک تیک فلسفی است.
مسئله اساسی فلسفه مبتنی بر این دیالک تیک است:
هر کس نقش تعیین کننده در این دیالک تیک را از آن وجود (ماده) بداند
جهان بینی اش ماتریالیستی
و
هر کس نقش تعیین کننده در این دیالک تیک را از آن شعور (روح) بداند
جهان بینی اش ایدئآلیستی است.
حریف معنی ایده ئولوژی را هم نمی داند
هگل و مارکس را هم نمی شناسد
فقط خالی می بندد


خدا و روحانیت وعده حوری میدهند.
مشد هدایت
الهه
ترانه ای دارد تحت عنوان آخرین ترانه من
 که به وعده مربوط است.
 وعده های خدا منطبق با ارزوهای خلایق است.
 وعده های سرخرمن است
 به قول دهقانان

دوزخ و بهشت چیست؟



جرأت اندیشیدن به خود دهیم!
این سخن، که اصل آن به زبان لاتین است (Sapere aude!)، از هوراس شاعر بزرگ رومیِ پیش از میلاد است. اما کسی که آن را پرآوازه کرد و در واقع به شعار جنبش روشنگری (Enlightenment) تبدیل نمود، کانت فیلسوف بزرگ آلمانی بود. در سال ١٧٨٣، کشیشی آلمانی مقاله ای در مخالفت با «ازدواج عُرفی» و دفاع از «ازدواج شرعی» منتشر کرد و در آن، ضمن حمله به جنبش روشنگری – که از جمله در مخالفت با خرافه پرستی کلیسایی و به طور کلی تاریک اندیشی دینی پا گرفته بود – این پرسش را مطرح کرد که «به راستی روشنگری چیست؟». در پاسخ به این پرسش، تنی چند از متفکران آن زمانِ آلمان از جمله مندلسون، لسینگ، هِردِر، شیلر، هامان، ویلاند و... مقالاتی نوشتند و نظر خود را دربارۀ روشنگری بیان کردند. اما پاسخ کانت به این پرسش در سال ١٧٨۴- که چند سالی بیش به انقلاب کبیر فرانسه باقی نمانده بود - از همه معروف تر شد، آن هم به این دلیل مهم که ویژگی جنبش روشنگری را همانا خروج انسان از حالت صغارت فکری و بی نیازی اش از قیم برای اندیشیدن و، به کلام خودِ او، «دلیری در به کارگرفتن اندیشۀ خود بدون هدایت دیگری» اعلام کرد. چنین بود که کانت مضمون مورد نظر خود را در سخنِ فوق از هوراس خلاصه کرد: جرأت اندیشیدن به خود دهید!
علی دهقانی

تعریف کانت از روشنگری
معروفیت دارد.
ولی علمیت و واقعیت ندارد.
تعریف کانت از روشنگری
اصلا ربطی به روشنگری ندارد.
تعریف کانت از روشنگری
 در حقیقت
تعریف ازخودمختاری (استقلال نظری و عملی) است:
روشنگری
را سپمن فیلسوف مارکسیست معاصر در المان
دیالک تیک روشنگری نامیده است.
دیالک تیک روشنگری = دیالک تیک انتقاد از خود و انتقاد از جامعه  و جهان و همنوع خود




"تنها چیزی که می دانم این است که "مارکسیست" نیستم!"
( مارکس-انگلس- ۳۷، ص ۴۵۰)

چرا.
سؤال این است که محتوای این سخن مارکس چیست؟
در چه رابطه ای این حرف را زده است.
بهترین دوست مارکس یولیوس لیبیگ مؤسس شیمی مدرن بود.
او هم می توانست همین حرف مارکس را بزند:
من لیبیگیست نیستم.
برای اینکه مارکس و لیبیگ
دانشمند بودند و در حال توسعه دم به دم.
مارکسیسم  همانقدر به مارکس ربط دارد که شیمی مدرن به لیبیگ.
خطای خطیر گذاشتن علامت تساوی میان اسم (مارکس) و ایسم (مارکسیسم) است.
میان سوبژکت و سیستم است.
میان عالم و علم و میان فقیه و فقه است.
مارکسیسم
ایده ئولوژی علمی پرولتاریا ست
سعدی هم در تحلیل نهایی مبلغ مارکسیسم بوده است


آره.
 متد فکری روحانیت (و نه فقط روحانیت، بلکه حتی احزاب سیاسی)
 اسکولاستیکی است.
مشخصه مرکزی مهم این طرز تفکر
اتکاء بر سوبژکتیویسم معرفتی است.
محتوای شناخت (معرفت) نه در موضوع شناخت بلکه در سوبژکتی (مثلا الله و انبیاء و ائمه و اولیا وفقها و علما و غیره) جسته می شود و یافته می شود.
 آیه ای ذکر می شود و قال قضیه کنده می شود.
کسب و کار خلایق امروزه همین است.
تقدیس این و آن
نه به خاطر خودشان
بلکه به خاطر آیات و روایات شان است که نقل  و نباتند و خلایق را از تفکر بی نیاز می سازند.

نه. متد همان است. اوتوریته ها متافاوتند: جای پیغمبران را مارکس و لنین می گیرند. نیچه و پینوچه و هیتلر می گیرند

حاکمان
دستان درازی دارند
روحانیان زبان درازی
و
مردم گوش های درازی.
هاینریش هاینه

روی این کشف و افشای هاینریش هاینه باید کرد
هاینریش هاینه
فقط شاعر نبوده است
هاینریش هاینه
ضمنا صمیمی ترین رفیق مارکس و فیلسوف بوده است.
مثل فروغ و زهری و کسرایی و لاهوتی
که شاعرفیلسوف بوده اند و جای به طرز غم انگیزی خالی است

پابلو پیکاسو: چرا به حزب کمونیست پیوستم؟
ناصر فکوهی
[در برابر این پرسش که چرا به حزب کمونیست پیوستم؟][۱] ترجیح می‌دادم با یک تابلو به شما پاسخ بدهم، اما چون من نویسنده نیستم، ازآنجاکه نمی‌توانم رنگ‌هایم را با تلگراف برایتان بفرستم، تلاش می‌کنم چندکلمه‌ای بگویم…
پیوستن من به حزب کمونیست در ادامه منطقی خط زندگی‌ام، در تمام آثارم قرار دارد. چراکه می‌توانم با افتخار بگویم هرگز نقاشی را به صرفاً به‌عنوان یک هنر برای خوش‌آمد خود یا فقط برای سرگرمی در نظر نگرفته‌ام. هدف من با طراحی و آفرینش رنگ‌ها که ابزار‌هایم به شمار می‌آمدند، آن بود که هر چه ممکن است در شناخت جهان و انسان‌ها پیش‌تر بروم تا این شناخت بتواند کمک کند ما هرروز آزادتر شویم. من تلاش کردم به شیوۀ خودم آنچه را بگویم که مهم‌ترین حقیقت می‌دانمش، عادلانه‌ترین و بهترین حقایق، همان چیزی که زیباترین و بزرگ‌ترین هنرمندان به‌گونه‌ای طبیعی می‌دانند.
بله من آگاهم که همواره برای نقاشی خود به‌عنوان یک انقلابی جنگیده‌ام. اما امروز می‌فهمم که این کافی نیست: همه آن سال‌های سرکوب دردناک به من نشان دادند که باید نه‌فقط با هنرم بلکه با تمام وجودم بجنگم.
پابلو پیکاسو نقاش، طراح، مجسمه‌ساز اسپانیایی. پدر پیکاسو معلم نقاشی و از نخستین و مهم‌ترین مشوقان او برای آموختن این هنر به شمار می‌آمد. پیکاسو از کودکی و نوجوانی به نقاشی پرداخت و در همین سنین در نقاشی فیگوراتیو به اوج زیبایی رسیده بود. پیکاسو از سال ۱۹۰۰ به پاریس رفت و در آنجا با هنرمندان اسپانیایی آشنا شد. در فاصله سال‌های ۱۹۰۱ تا ۱۹۰۴، دور‌ه‌ای را در تابلوهای او می‌بینیم که به دلیل استفاده غالب از رنگ آبی، نمادی از غم و اندوه و نومیدی و فقر صحنه‌های نمایش داده شده، «دوران آبی» نام می‌گیرد. دوران بعدی کار او و در فاصله ۱۹۰۴ تا ۱۹۰۶، با غلبه رنگ صورتی و مضمون‌های خوشبختی و عشق اما بازهم تا حدی حزن‌آمیز، به «دوران صورتی» معروف است. پیکاسو تا سال ۱۹۰۴ هنوز به‌طور کامل در پاریس مستقر نشده بود ولی از این سال دراین شهر می‌ماند و با نقاشانی چون مودیلیانی و شاعرانی چون گیوم آپولینر آشنا می‌شود. پیکاسو همچنین به سورئالیست‌ها نزدیک می‌شود اما اوج کاری خود را در مکتب موسوم به «بدوی گرایی» (پریمیتویسم) که تحت تأثیر هنر آفریقایی به آن رسیده بود و کوبیسم (غلبه اشکال هندسی و غیر فیگوراتیو شدن رادیکال مضامین) یافت. پیکاسو هنرمندی متعهد و بسیار سیاسی بود و به حزب کمونیست پیوست. وی نمادی بزرگ برای حزب در تبلیغاتش در جنبش‌های صلح به‌حساب می‌آید هر چند پس از ترسیم طرحی از استالین پس از مرگ وی با حزب دچار مشکل شد. وی تا به آخر عمر به‌رغم آنکه خود میلیاردر بود به آرمان‌های عدالت‌خواهانه پایبند بود. نقاشی دیواری گرنیکا به یاد دهکده‌ای که فاشیست‌ها بمبارانش کرده بودند از معروف‌ترین آثار سیاسی اوست. پیکاسو ده‌ها هزار اثر هنری دارد و شمار آثارش که به صورت‌هایی بسیار متفاوت و با استفاده از همه مواد آن‌ها را خلق کرده خارج از تصور است. وی تا به آخر عمر هنرمندی در جستجوی نوآوری بود و سبک‌های جدیدی را می‌آفرید که حتی منتقدان در انتها نمی‌پسندیدند اما تاریخ ارزش آن‌ها را نشان داد. آثار پیکاسو امروز جزو گران‌ترین آثار هنری در جهان به شمار می‌آیند.

در زمان پیکاسو
 کمونیسم سکسی یود و جاذبه داشت.
 مد مدرن روز بود.
همه سنگ پرولتاریا را به سینه می زدند.
حتی فاشیست ها ادعا می کردند که حزب شان کارگری و سوسیالیستی است
هیتلر هم می خواست سوسیالیسم بسازد
 البته فقط برای نژاد اربابی
 اکنون
پس از تخریب اتحاد شوروی
نه
پرولتاریا در میدان است
و
نه کمونیستی در دیدرس.


اولا
در حوزه های علمیه
به طلاب قبل از هر چیز تعریف مفاهیم فقهی را می آموزند.
مثلا تعریف تیمم و وضو غسل و نماز و روزه و حج و جهاد و غیره را.
حتی فوت و فن انجام عملی آنها را.
این بهترین روش و رویه تعلیم و تعلم است.
ایکاش در مدارس و دانشگاه ها هم به تعلیم مفاهیم مربوطه پرداخته می شد.
ثانیا
تجربه کردن فرمی از حکومت و حاکمیت
حتما نباید به شناخت اوتوماتیک آندو منجر شود.
تجربه در صورتی به دانش تجربی (Erfahrung) استحاله می یابد که روی ان کار فکری عرقریز صورت گیرد.



چپ مورد نظر داوری
 چپ طرفدار جلیلی است.

پیدا کنید چپ طرفدار جلیلی را.

 دشمن اصلی پزشکیان
قدر قدرتی به نام جلیلی است که حتی پس از باختن در قمار انتخابات  دست بردار  نیست.
در جهان کنونی اصلا چپ وجود ندارد تا اسد الله لاجوردی را احیا کنند تا به حسابش برسد

مگر خوانین و سلاطین را که مأموران طبقات حاکمه برده دار و فئودال بوده اند رعایا انتخاب کرده بودند؟ طبقات حاکمه اجنه آسا هستند و دیده نمی شوند تا کسی انتخابشان کند


 منظور از همگرایی چیست؟ تئوری همگرایی از تئوری های امپریالیستی است


هنر به معناي واقعی یعنی بازانديشی و باید در عين برانگيختگي احساسات (سرگرم‌کردن) پس از پايان مخاطب را در فکر -و در خود- فرو ببرد و موجب تفکر شود-
علی دهقانی

هنر مثل اساطیر و مذاهب و فلسفه
فرمی از شعور است.
هنر به احتمال قوی اولین فرم شعور بشری است.
هنر = انعکاس پریمیتیو واقعیت عینی در ایینه ضمیر هنرمند
هنر به معنی واقعی و خیالی بی معنی است
آثار هنری چه بسا ناآگاهنه تولید می شوند
۹۹ درصد شعرا محتوای شعر خود را نمی دانند
شعری که سفارسی باشد
شعار است و نه شعر
نباتات و جانوران هم هنرمندند
رنگین پوست گفتن به سیاه پوستان
مثل حاجی خانم گفتن به رخت شویان است.
در این واژه ها
یک عالمه منت و ادب و و افاده نزاکت و تمدن و فرهنگ  گنجانده شده است.


دموکراسی بورژوایی
فرمال است و نه نیمبند.
فرمال را نباید با فرمالیته (توخالی) عوضی گرفت.
فرمال را باید در دیالک تیک فرم و محتوا درک کرد و توضیح داد.
به قول حریفی به نام لنین
دموکراسی فرمال بورژوایی
برای پرولتاریا
صد هزار بار مهمتر و مفیدتر و ضرورتر از استبداد است.
با گذار کاپیتالیسم به مرحله امپریالیستی اش
فاتحه ای بلند بر همه دستاوردهای انقلابی بورژوازی مترقی آغازین و از آنجمله دموکراسی بورژوایی خوانده شده است.
دیری است که در جوامع امپریالیستی
پرولتاریا مدافع راستین دموکراسی بورژوایی است.
دموکراسی بورژوایی را
اکنون
  بورژواری امپریالیستی
در انتخابات مهندسی شده خلاصه کرده است و مرتب به خورد خلایق بیسواد می دهد.


عشقری رح
می‌نوشتم بیت رنگین رنگ اگر می‌داشتم
دامنی را می‌گرفتم چنگ اگر می‌داشتم
روش می‌شد اصطلاحاتی که در شعر من است
بر سر دیوان خود فرهنگ اگر می‌داشتم
قدرتم نبود که از میخانه‌ی ساغر کشم
گرم می‌کردم سر خود بنگ اگر می‌داشتم
ماه من! امروز غمگینی نمی‌دانم چرا
ساز می‌کردم برت سارنگ اگر می‌داشتم
یا تو را یا خویش را می‌کشتم حالا ای رقیب
هم‌چو عیاران عالم ننگ اگر می‌داشتم
محفل ما از قدوم خشک او افسرده شد
می‌زدم بر فرق زاهد سنگ اگر می‌داشتم
چاپلوسی ناید از دستم به مانند رقیب
آشنایم می‌شدی نیرنگ اگر می‌داشتم
عشقری در سینه‌ی من سازهای بی‌صداست
می‌شنید اهل جهان آهنگ اگر می‌داشتم
عشقری رح



بشنو و باور مکن.
عراق و یمن و لبنان و غیره
مستعمرات ج.ا. اند


در زمانی که برده داری در آمریکا رایج بود، زن سیاه پوستی بنام «هاریت»، گروهی مخفی راه انداخته بود و بردگان را فراری می داد.
بعدها از او پرسیدند:
سخت ترین مرحله کار شما برای نجات بردگان چه بود؟ او عمیقا به فکر فرو رفت و گفت: قانع کردن یک برده به اینکه تو برده نیستی، و باید آزاد باشی…!

دلیلش چیست؟



مارکسیسم در مقایل مورالیسم (اخلاق گرایی)؟

منظور از مورالیسم (اتیسم) درتئوری شناخت مارکسیستی چیز دیگری است.
مارکسیسم اخلاق پرولتری ـ سوسیالیستی را در مقابل اخلاق بورژوایی ـ کاپیتالیستی قرار میدهد.
اکنون ما نه با مورالیسم بلکه با نیهلیسم اخلاقی (اخلاق ستیزی) سر و کار داریم که مؤسسش خاتم الفلاسفه امپریالیسم (نیچه) بوده است



آسِمانش را گرفتهْ تَنْگْ در آغوش
ابر با آن پوستینِ سردِ نمناکش.
باغِ بی برگی،
روز و شبْ تنهاست
با سکوتِ پاکِ غمناکش.
سازِ او بارانْ سُرودشْ باد.
جامه اش شولایِ عُریانی ست.
وَرْ جز اینَشْ جامه ای باید،
بافتهْ بَسْ شعلۀ زَرْ تارِ پودشْ باد.
گو برویَد، یا نرویَد، هرچه در هرجا که خواهد یا نمی خواهد.
باغبان و رَهْگُذاری نیست.
باغِ نومیدان،
چشمْ در راهِ بهاری نیست.
گر زِ چشمش پرتوِ گرمی نمی تابد،
وَرْ به رویَشْ برگِ لبخندی نمی روید؛
باغِ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه هایِ سر به گَرْدونْسایِ اینکْ خُفْتِه در تابوتِ پستِ خاک می گوید.
باغِ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز.
جاودان بر اسبِ یال افشانِ زردشْ می چَمَدْ در آن
پادشاهِ فصل ها، پاییز.
تهران خرداد ماه 1335




زده ام‌فالی و فریادرسی میاید.

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دلِ غمزده‌ای سوخته بود
رسم عاشق‌کُشی و شیوهٔ شهرآشوبی
جامه‌ای بود که بر قامتِ او دوخته بود
جانِ عُشّاق سپندِ رخِ خود می‌دانست
و آتشِ چهره بدین کار برافروخته بود
گر‌چه می‌گفت که زارَت بِکُشم می‌دیدم
که نهانش نظری با منِ دلسوخته بود
کفرِ زلفش رَهِ دین می‌زد و آن سنگین‌ دل
در پِی‌اش مشعلی از چهره برافروخته بود
دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
الله الله، که تلف کرد و که اندوخته بود؟
یار مَفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آن که یوسف به زَرِ ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یا رب این قلب‌شناسی ز که آموخته بود؟
حافظ


روزنامه کویت تایمز از قول پزشکیان نوشته «ما [با آمریکایی‌ها] با هم برادریم»
نسنجیده حرف زدن و نداشتن دانش سیاسی باعث همچین فضاحتی میشه!
رئیس جمهوری داریم که باید آرزو کنیم کمتر حرف بزنه ...
رئیس‌جمهور مملکتی که به روسیه میگه شوروی یعنی دست کم ٣٠ سال از معادلات دنیا عقبه ...
حالا چرا خبرنگاران دست می‌‌زنند!!؟؟، واقعا چرا هیچ چیزمون شبیه استانداردهای معمول در همه جای دنیا نیست ...؟
الی کیانپور

«ما [با آمریکایی‌ها] با هم برادریم»

ایراد این حرف حریف کجا ست.
خلق های ایران مگر خواهر و برادر با خلق های کشورهای دیگر نیستند؟



شعور انعکاس وجود است.
 شعور حاکم = شعور طبقات حاکمه.
به قول کریم، الناس فی دین ملوکهم :
توده به دین ( ایده ئولوژی، شعور) طبقه حاکمه تمکین می کند و تن در می دهد
 یا با شلاق و یا با شیرینی
   ·
 هفت درس عالی در زندگی
 درس اول
عشق را بی معرفت معنا مکن
زر نداری مشت خود را وا مکن
 درس دوم
گر نداری دانش ترکیب رنگ
بین گلها، زشت یا زیبا نکن
 درس سوم
پیرو خورشید یا آیینه باش
هر چه عریان دیده ای افشا مکن
 درس چهارم
ای که از لرزیدن دل آگهی
هیچ کس را هیچ جا رسوا مکن
 درس پنجم
دل شود روشن زشمع اعتراف
با کس ار بد کرده ای، حاشا مکن
 درس ششم
زر بدست طفل دادن ابلهی ست
اشک ر ا نذر غم دنیا مکن
 درس هفتم
خوب دیدن شرط انسان بودن است
عیب را در این و آن پیدا مکن .

 باغ ما در طرف سايه دانايی بود.
باغ ما جای گره خوردن احساس و گياه،
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آينه بود.
باغ ما شايد، قوسی از دايره سبز سعادت بود.
ميوه كال خدا را آن روز، می جويدم در خواب.
آب بی فلسفه می خوردم.
توت بی دانش می چيدم.
تا اناری تركی برميداشت، دست فواره خواهش می شد.
تا چلويی می خواند، سينه از ذوق شنيدن می سوخت.
گاه تنهايی، صورتش را به پس پنجره می چسبانيد.
شوق می آمد، دست در گردن حس می انداخت.
فكر، بازی می كرد.
سهراب سپهری

اشعار سهراب باید تحلیل مارکسیستی شوند.
ما شعری از لورکا را با شعری از  سهراب مقایسه کرده ایم و ثابت کرده ایم که شعر سهراب عمیقتر از شعر لورکا ست:

متاتحلیلی بر تحلیل رکن الدین خسروی از لورکا

http://mimhadgarie.blogfa.com/post/5673




چون تیز بنگری
جمادات و نباتات و جانوران
نیای بشرند.
بشر در طول تکامل میلیون ها ساله
از جمادی مرده و نامی شده
وز نما مرده به حیوان سر زده
مرده از حیوانی و آدم شده

این شعار
ایراد گرامری (دستور زبانی) دارد.
ویرایش:
دردناک تر از فرار مغزها
قدرت یابی بی مغزها ست.

این شعار
ضمنا ایراد نظری (تئوریکی) دارد:
بی مغزها اگر احیانا و استثنائا جایی به قدرت برسند،
توسط طبقات حاکمه با توجه به سطح توسعه فکری جامعه مربوطه به قدرت رسانده می شوند
و
نه به دلیل بی مغزی شان.
در دیالک تیک طبقه حاکمه و هیئت حاکمه (ارباب و نوکر، آمر و مأمور)
نقش تعیین کننده از آن طبقه حاکمه است.

دختری روسری انداخت سرش را بردند
مُشت یک مرد گِره شد جگرش را بردند
نوجوانی وسط معرکه افتاد به خاک
نیمه شب چند سیاهی پدرش را بردند
مادری در غم همسایه عزاداری کرد
در سحرگاه همان شب پسرش را بردند
شاعری درد دلی کرد و دو خط شعر نوشت
دست و پا بسته خودش با اثرش را بردند
فکر پرواز گذشت از سرِ مرغی در بند
پاسبانان قفس بال و پرش را بردند
بت شکن بر سرِ آن بود که کاری بکند
بت پرستان به تغیُّر تبرش را بردند
آه از این خاک ستمدیده که در طول زمان
آبرو داشت ولی بیشترش را بردند
مصطفی علوی







دست‌هایم را در باغچه می‌کارم،
سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت.
گوشواری به دو گوشم می‌آویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد.
و به ناخن‌هایم برگ گل کوکب می‌چسبانم.
کوچه‌ای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز
با همان موهای درهم و گردن‌های باریک و پاهای لاغر
به تبسم‌های معصوم دخترکی می‌اندیشند که یک‌ شب او را
باد با خود برد.
| فروغ فرخزاد |


بادها می روند و می برند
بی خبر از این حقیقت امر سرسخت که یادها ته نشین می شوند و می مانند
بهتر هم همین است که یادها نامیرا باشند و بادها گذرا
یاد ها باقی بمانند و بادها فانی.

منظور لنین از
«جنگ به مثابه تداوم سیاست»
 چیست؟

داوری
تنها هنری که دارد،
تکرار امارهای ادارات امار ج.ا. است.
همین وبس.
تنها ممر درآمدش همین بوده است.
هنر دیگری ندارد.
حالا که کفگیرش به ته دیگش خورده،
گیر داده به چپ.
معلوم هم نیست که منظورش از چپ کیانند.
مرجع تقلید داوری
مش دونالد است که همین هفته قبل
هریس را مارکسیست قلمداد کرد و مرعان یخ زده را از خنده منفجر کرد.

واقعاً چه چیزی در زندگی مهم است؟
مارنی
مهمترین چیز
برای هر موجودی از نبات تا جانور و بشر
دیالک تیک جذب و دفع است.
حرف اساسی و اصلی تز درک ماتریالیستی تاریخ همین است.
موجودات
باید چیزی بخورند وبنوشند و بپوشند
زیر سقفی بخوابند و در صورت بیماری معاینه و معاجه شوند. (جذب)   
بعد تفاله باقی مانده از آب و طعام را به صورت مدفوع و عرق و ادرار و مو و ناخن و غیره
دفع کنند (دفع)
اگر این دیالک تیک جذب و دفع مختل شود
حیات به ممات مبدل میشود
دیالک تیک جذب و دفع
اساسی ترین دیالک تیک حیات است.
کار مادی نیز چیزی حز رابطه دیالک تیکی مبتنی بر جذب و دفع بشر با طبیعت نیست.
مثال:
سنگ اهن را بشر از طبیعت جذب می کند و پس از ذوب آهن از آن، تفاله اش را به طبیعت پس می دهد



داداش
برد و باخت هم جزو تجارب اند.
حتی خورد و خواب
جزو تجارب اند
حتی  ریخت و پاش و حیف و میل و دوخت و دوز و پخت و پز
جزو تحارب اند

این حرف را از قول شاملو هم منتشر کرده اند.

ایکاش شناخت افراد به این آسانی ها بود.
در هر خانواده
اعضای آن
صدها بار بر خلاف میل همدیگر عمل می کنند، بدون انکه همدیگر را بشاسند.
خیلی از زاد و ولد ها بر خلاف میل یکی از پارتنرها صورت می گیرد و خانواده به بحران کشیده می شود
بدون آنکه همدیگر را بشناسند
ضمنا
اگر شناخت افراد
واقعا از این قرار بود،
سنگی روی سنگی بند نمی شد.
عمل برخلاف میل کسی
می تواند هزار دلیل واقعی و منطقی داشته باشد


خیلی از ماها جای شعر و شاعری نیاز به کاناپه زیگموند فروید داریم  
مارنی ایرانی

روانکاوان
حتی به قول خودشان
راه حلی برای امراض روانی ندارند و ندانند.
تنها هنری که برای تخلیله جیب خرپوالان دارند،
گوش دادن به حرف های انها و تخلیه ضمنی فشار روانی انها ست
جهان بینی فروید
آلت تناسلیستی است.
فروید همه چیز را از دوربین آلت تناسلی می بیند و توضیح خرکی و خر کنکی می دهد.
از دید فروید
دلیل کمونیست گشتن کسی
مورد تجاوز جنسی قرار گرفتن  در دوران بچگی است


به یاد سهراب سپهری؛صداقت،صمیمیت و سادگی اَش
حریف

به سراغ من اگر می‌آیید،
پُشتِ هیچِستانَم.
.
پشت هیچستان جایی است.

پشت هیچستان رَگ‌های هوا،پُرِ قاصِدهایی ست
که خبر می‌آرَند،از گُلِ واشُده ی دورترین بوته ی خاک.

روی شِن‌ها هم، نقش‌های سُمِ اَسبانِ سوارانِ ظریفی است،
که صبح، به سَر تَپه ی معراج شقایق رفتند.

پشت هیچستان، چَترِ خواهش باز است:
تا نَسیمِ عَطَشی در بُنِ بَرگی بِدَوَد،
زنگ باران به صدا می‌آید.

"آدم این‌جا تنهاست، و در این تنهایی،
سایه ی ناروَنی تا اَبَدیَت جاری ست."

به سراغ من اگر می‌آیید،
نرم و آهسته بیایید، مبادا که تَرَک بَردارد
چینیِ نازُکِ تنهایی من.


آلمان
 به قول حریفی به نام انگلس
 کشور فلسفه بوده است.
 انجلا مرکل
 تنها شخصیت سیاسی در جهان امپریالیستی بود
 که مفهومی حرف می زد.

حتی به یکی از صدها کامنت ما جواب نداد. دلیل اخراج ابدی ما از تویتر هم اینها بودند .پزشکیان همه مواضع داوری را لایک می زد

مذهب شوخی سنگینی بود ڪه محیط با من ڪرد و من سالها مذهبی ماندم، بی آنڪه خدایی داشته باشم!
سهراب سپهری

مذهب چیست
مش سهراب؟

 مذهبی بودن که فقط به معنی مسلمان بودن نیست.
سهراب خودش مذهبی است
فقط مذهبش از قرار دیگری است.
اشعار و افکار سهراب باید تحلیل مارکسیستی شوند
خدای سهراب
لای شب بو ها ست.
وضوی سهراب با تپش پنجره ها ست
جانمازسهراب چشمه است



نه. حتی رفتگرهای المان مفهومی می اندیشند و حرف می زنند


شعور محصول ماده است؟

این تصور باطل
تصور ماتریالیسم مکانیکی قرن ۱۸ فرانسه (دیدرو  هولباخ و لامتیری و غیره) بود که نقد مارکسیستی شده است.
آنها خیال می کردند که ماده و وجود مثل کیسه صفرا
روح و شعور تراوش می کند.
ما با دیالک تیک ماده و روح ویا با دیاک تیک وجود و شعور سر و کار داریم.
روح و شعور انعکاس ماده و وجود است و نه محصول ماده و وجود.
انعکاس یکی از مهمترین تئوری های تئوری شناخت است.
انعکاس خاصیت ماده است
لنین
مثلا
انعکاس بید مجنون در آب استخر
 روح و شعور
عالی ترین مفهوم فلسفی اند که از تجرید همه چیزهای فکری تشکیل می یابد
خرافات و آیات و مذاهب و فرقه ها و اساطیر و هنر هم در این مفهوم فلسفی جا می گیرد
خیلی ها خیال میکنند که شعور یعنی آگاهی
آگاهی ضد دیالک تیکی خودپویی است
آگاهی یکی از عناصر شعور و یا روح است و نه برابر با آن


این مطلب از پروفایل داوری است با عکس و پرچم و مخلفات. داوری همان شعارهای ترامپ و لوپن و آ اف دی و غیره را می دهد. مثلا اخراج پناهندگان از کشور را. از پیروان فریدمن مؤسس نئولیبرالیسم است

روی مفاهیم زیبایی و دارایی باید کار کرد.
زیبایی چیزی اوبژکتیو (عینی) است.
هر چیز اوبژکتیو ته به تنهایی، بلکه در دیالک تیک اوبژکتیو (عینی) و سوبژکتیو (ذهنی)
وجود دارد.
درست به همین دلیل
زیبا از دید اشراف برده دار و فئودال و روحانی
با زیبا از دید بورژوازی (طبقه سرمایه دار) و پرولتاریا و رعایا و بردگان تفاوت عظیمی دارد.
مثلا زنان پلی بوی از دید دهقانان اصلا زیبا نیستند.
ضمنا معیار زیبایی چشم برای یک ویتنامی تنگی چشم است
در حالیکه برای یک ایرانی برعکس است.
دارایی هم دیالک تیکی از دارایی مادی و فکری است.
ای بسا خرپول ها که به لحاظ فکری فقیر اند
و
ای بسا فقرا که به لحاظ فکری ثروتمند.


فریدون مشیری
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم
امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت

من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم؟ با دست تهی چگونه می توان گلافشانی کرد؟


جنت و دوزخ
بس كه مر واداشته بود انديشه اى
با گمان و شك نشستم گوشه يي
اين كه در هر متن ز اديان خدا
ميرسد از جنت و دوزخ صدا
اينكه جاى مؤمنين باشد بهشت
زانكه تقوا كرد و بذر نيك كشت
خورد و نوشيد و گرفت هر دم قرار
حور و غلمان بود وافر، بيشمار
مشغله جنسيست كار مردمان
مست و لايعقل به هر روز و شبان
اين بود كار مدام العمر شان
هر چه خواهند كرد بى ترس و زيان
نى تفكر نى قلم نه دفترى
نه ز علم و دانش شان مظهرى
حور رعنا وادى زيبا خوش است
گر فزون گردد از حد ناخوش است
خوردن و نوشيدن و سكس مديد
نه لذايذ بل عذاب آرد پديد
ليك عشق و مهرورزى و صفا
دستگيرى از نيازمند و گدا
خير و نيكى با فقير و بينوا
همره ى مظلوم و رنجبر همنوا
گر هدف باشد و فكرى در ميان
بهه ز حور و انتهور رضوان
عشق و اميد بايدت در زندگى
بى تلاش كار بود سردرگمى
گر هدف خوردن و نوشيدن بود
يا كه شهوت رانى و خفتن بود
دارد اين خصلت تمام زنده جان
فرق آدم چيست با حيوان چسان
وعده دادند اينكه فردوس و بهشت
پر ز مرد مؤمن است و پاك سرشت
يك زن مؤمن اگر جنت رود
خواسته ى جنسى چسان مرفوع شود
او هم انسان است و داراى شعور
پس مساوى باشد حق اش با ذكور
چون تعصب هم در آنجا رخنه كرد
غيرت نارينه در سر ريشه كرد
ليك در دوزخ همه يكسان بود
آتش اش بر مرد و زن فوران بود
دين فروشان بهر مكنت، سيم و زر
داستان گفتند ز بهر جبر و شر
اين خيالى را كه در ذهن شد پديد
با گذشت روزگاران شد شديد
با دليل و عقل و منطق در ستيز
يا كه امر ايزدى گفته، گريز
گر ترا ادراك و عقل انديشه است
جنت و دوزخ خود افسانه است
زندگى هم جنت و هم دوزخ است
آنچه را بگزين كه با عقل راحت است
آزمون هايي گذشت روزگار
جنت و دوزخ بيارد در كنار
آنكه عقل و منطق اش را كار نه بست
زندگى بر خود جهنم ساخت و رفت
زندگى در فقر و ذلت دوزخ است
خوشى و آسايش و فر جنت است
آدمى بايد خرد را كار بست
تا شود از دام جهل خود برست
احسان واعظى


زنده باد شاعر
محتوای نظری (تئوریکی) این شعر شاعر تیز اندیش
ستایش انگیز است
و
عمرش دراز باد و امثالش بیشمار.
فرم و ساختار شعر اما معیوب است و یاید ویرایش شود.

 

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر