۱۴۰۱ تیر ۲۴, جمعه

درنگی در زندگینامه عزیزنسین (۳)

Ist möglicherweise ein Bild von 1 Person


میم حجری 

 
با این حرف‌ها نمی‌خواهم بگویم که آدم بدبختی بودم.
برعکس، خوش‌شانسم که از یک خانواده‌ی ثروتمند، نجیب‌زاده و مشهور نیستم.
نام من «نصرت» بود.
نصرت یک واژه‌ی عربی است به معنای «کمک خداوند».
 این اسم مناسب خانواده‌ی ما بود
چون آن‌ها امید دیگری جز خدا نداشتند.
 اسپارتاهای قدیمی،
بچه‌های ضعیف و لاغرشان
را
با دست خود می‌کشتند و تنها بچه‌های قوی و سالم را بزرگ می‌کردند.
 اما برای ما ترک‌ها
 این فرایند انتخاب به وسیله‌ی طبیعت و جامعه انجام می‌شد.
وقتی بگویم که چهار برادرم در کودکی مرده‌اند
چون نتوانستند شرایط نامطلوب محیط را تحمل کنند،
خواهید فهمید که چه‌قدر کله‌شق بودم
که جان سالم به‌در بردم.
 اما مادرم در ۲۶ سالگی مرد و این دنیای زیبا را برای قوی‌ترها گذاشت.
در کشورهای سرمایه‌داری،
شرایط برای تاجرها مناسب است
و
 در کشورهای سوسیالیستی برای نویسنده‌ها  
یعنی کسی که عقل معیشت داشته باشد،
باید در یک جامعه‌ی سوسیالیستی، نویسنده شود و در یک کشور سرمایه‌داری، تاجر.
اما من با وجود این که در ترکیه، یک کشور خرده سرمایه‌دار،
زندگی می‌کردم
و
هیچ کس در خانواده‌ام نمی‌توانست بخواند یا بنویسد،
تصمیم گرفتم نویسنده شوم.
پدرم، مانند همه‌ی پدرهای خوب که شیوه‌ی فکر کردن را به فرزند خود یاد می‌دهند،
به من توصیه کرد:
«این فکر احمقانه‌ی نوشتن را فراموش کن و به فکر یک کار خوب و شرافتمندانه باش که بتوانی با آن زندگی کنی.»
 اما من حرفش را گوش نکردم.
کله‌شقی من هم‌چنان ادامه داشت.
آرزو داشتم نویسنده شوم و قلم دست بگیرم، 
اما به مدرسه‌ای رفتم که تفنگ به دستم دادند. 

ادامه دارد.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر