۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

موش دم سبز

موش دم سبز
لئو لیونی
برگردان میم حجری

• یکی بود، یکی نبود.

• در گوشه ای از جنگل های آرام ویلس هایر، یک دسته موش صحرائی در صلح و صفا زندگی می کردند.

• حبوبات شیرین، ریشه های آبدار سبزیجات و جوانه های تازه گیاهان غذای شان را تشکیل می داد.

• هوا در زمستان و تابستان ملایم و مطبوع بود.

• همیشه نسیم خنکی می وزید و گیاهان را به رقص وامی داشت.

• هنوز مارها و روباه ها پای شان به آنجا نرسیده بود و دوستان کوچولوی ما در کنار یکدیگر خوش و خرم زندگی می کردند.

• تا اینکه ....

• صبح یکی از روزهای بهاری، یک موش شهری گذارش به آنجا افتاد.

موش های صحرائی دورش را گرفتند و گفتند:
• «از شهر برای مان بگو!»

موش شهری گفت:
• «در شهر بیشتر چیزها ترسناک و مرگبار اند. ولی استثناء هم وجود دارد.»

• پرسیدند:
• «مثلا چه چیزی استثنائی است؟»

• گفت:
• «مثلا کارناوال! کارناوال یک چیز استثنائی است. در کارناوال همه چیز غیر عادی است!»

موش شهری که لحن مرموزی داشت، ادامه داد:
• «کارناوال یک واژه لاتینی است. کارناوال یعنی اینکه همه جا موزیک بزنند و مردم بریزند، توی خیابان ها و به رقص و پایکوبی بپردازند.»

• بعد، موش شهری از راه پیمائی ها گفت.
• از مارهای بادی گفت.
• از شیپورها گفت، از شیپورهائی که می توان از آنها صداهای گوشخراش در آورد.
• و از مراسمی گفت، که مردم با لباس ها و قیافه های خنده داری ظاهر می شوند.

موش های صحرائی هیجان زده گفتند :
• «بیایید ما هم یک کارناوال راه بیندازیم!»

• و غروب همان روز همگی کنار تخته سنگ بزرگی جمع شدند.
• فکرشان این بود که کارناوال شان را هرچه باشکوهتر برگزار کنند.

• «درخت ها را زینت می بندیم. راه پیمائی می کنیم. می رقصیم و نیمه های شب ماسک های مان بر سر می کشیم»، با خود گفتند.

• بعد به تهیه چیزهائی که برای کارناوال لازم بود، پرداختند.

• برگ ها را به شکل نوارهای باریکی بریدند، درخت ها و بوته ها را زینت بستند، ساقه گندم و غیره چیدند و ماسک هائی به شکل حیوانات درنده درست کردند که دندان های شان برق می زد و چشمان شان از حدقه بیرون زده بود.

• اوایل شب به میدان جشن رفتند.

• بیشترشان کلاه گیس و یا کلاه معمولی بر سر داشتند.

• یکی از آنها دمش را سبز رنگ کرده بود.

• و می گفت:
• «من موش گنده ترسناک دم سبزم!»

• جشن شروع شد.
• و آنها زدند، رقصیدند، آواز خواندند، خوش گذراندند و وقتی ماه در بالاترین نقطه آسمان ایستاد، در میان بوته های تیره انبوه قائم شدند، ماسک های شان را بر سر کشیدند و از پشت تنه درخت ها و تخته سنگ ها صداهای وحشتناک از خود در آوردند و با دندان های براق ماسک های شان همدیگر را ترساندند.

• و چنین بود که همه چیز از یادشان رفت.

• از یادشان رفت، که روزی موش های مهربان وصلح جوئی بوده اند.

• از یادشان رفت، که می خواستند جشن بگیرند، آواز بخوانند، برقصند و خوش باشند.

• هر کدام از موش ها فقط و فقط در این فکر بود، که هرچه وحشی تر و وحشتناکتر بنظر رسد.

موش دم سبز بالای درختی نشسته بود، جیغ می کشید و صدای کروج کروج از خود در می آورد.

• وحشت همه جا حکمفرما بود و همه از همدیگر ترس داشتند.

• خطه خرم موش ها به جهنمی بدل شده بود.

• همه نسبت بهم کینه می ورزیدند و همه همدیگر را دشمن می داشتند.

• تا اینکه....

• یک روز صبح، چشم شان به موش وحشتناکی افتاد که به بزرگی یک فیل بود، بزرگترین موش روی زمین، انگار!

• اولش فکر کردند که او ماسک موش گنده بر سر کشیده است، ولی بعدا فهمیدند که او اصلا ماسک ندارد.

• در نتیجه وحشت شان چند برابر شد و پا به فرار گذاشتند.

موش گنده به دنبال شان دوید و چون برعکس موش های دیگر، ماسک بر سر نداشت، بآسانی از آنها جلو تر زد و پرسید :
• «چه تان است؟ از چی می ترسید؟ مگر قیافه موش یادتان رفته؟»

• نفس نفس زنان گفتند :
• «نه! ولی تو که موش نیستی! تو به بزرگی فیلی

موش گنده خنده اش گرفت :
• «چه حرف احمقانه ای! اگر این ماسک های نکبت را بردارید، می بینید که خودتان فرقی با من ندارید!»

• ترسان و لرزان ماسک های شان را برداشتند و دیدند که او راست می گوید.

• نفسی از سر آسودگی کشیدند و دو باره به یاد روزهای قبل از کارناوال افتادند، روزهائی که از همدیگر ترس نداشتند، از همدیگر بدشان نمی آمد و دنبال شادی بودند.

• و غروب همان روز آتش بزرگی روشن کردند و همه ماسک ها را به آتش کشیدند.

• وقتی ماسک ها می سوختند و شراره های رنگین به آسمان می رفت، همه با هم یکصدا گفتند:
• «یک همچو آتشی از هر کارناوالی زیباتر است!»

• وقتی آتش خاموش شد، صلح و دوستی به خانواده موش ها برگشت.

• روزها گذشت.

• دیگر کسی آن روزها را به خاطر خطور نداد.

• فقط موش دم سبز بود که وضعش با بقیه موش ها فرق داشت.

• او دم سبزش را در آب باران شست، ولی رنگش نرفت.

• در آب چشمه شست، خراشید، با دندان جوید، ولی فایده نداشت.

• دم او همچنان سبز ماند، سبز سبز!

• وقتی از او می پرسیدند:
• «چرا رنگ دمت سبز است؟»

• شانه بالا می انداخت و خیلی ساده جواب می داد :
• «هیچ! در کارناوال، شده بودم موش دم سبز

• و وقتی می پرسیدند:
• «کارناوال یعنی چی؟»

• خیلی عادی می گفت :
• «کارناوال یک واژه لاتینی است!»

• و بعد از راه پیمائی ها می گفت، از مارهای بادی می گفت و از شیپورها می گفت که می توان، از آنها صداهای گوشخراش در آورد.

• ولی هیچگاه از ماسک ها نام نمی برد.

• در باره ماسک ها لام تا کام سکوت می کرد.

ماسک ها در دور دورهای ذهنش، نیمه فراموش، مثل یک کابوس قرار داشتند.

پایان

چرا لئو لیونی قصه می گوید؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر