۱۳۹۱ مرداد ۵, پنجشنبه

و زنجیر، گردن آویز لبخندی بود در مهمانی ها

یوسف صدیق (گیلراد)
آن روزها
(تیر ۱۳۹۱)

سرچشمه:
اخبار روز
http://www.akhbar-rooz.com


• نیمروز تابستان است.

• پیراهن سپیدم را
• در خنده های تو می پوشم.
• گشتی در آسمان زده، نور می نوشم

• و ابرها را
• آن سان کنار یکدیگر می چینم
• که بخوانی:
• «صلح !»
• « آزادی!»

• . . . .

• آه ، چه بی تاب آن روزهایم،
• که جنگ
• چیزی جز بازی موشک های کاغذی نبود.

• تو پیراهن آبی ات را می پوشیدی
• و من ستاره های کاغذی ام را ردیف می کردم.

• نه دروغی در چشم.
• نه چروکی در قلب.
• نه خراشی در روح.
• . . . .

• آه ، چه بی تاب آن روزهایم
• که گلدان
• کنار پنجره شیپور می زد،

• گل کوک می شد

• و زنجیر
• گردن آویز لبخندی بود در مهمانی ها.

پایان

خیلی زیبا ست:
لبریز از عاطفه، احساس، هومانیسم
و همه همزمان، سرشته به اندیشه و اندوه و عقل

عمر شاعر تیزاندیش و ترقی خواه دراز باد!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر