۱۳۹۱ مرداد ۷, شنبه

کریستیان (1)

کریسیتان
الیزابت رویتر (متولد 1931)
نویسنده، نقاش، طراح، ژورنالیست، مؤلف کتاب مصور کودکان
مؤلف آثار بیشمار، از جمله
کریستیان (1989)

بهترین دوستان


برگردان پ
با حمایت دورادور
سعیده شیری


• روز تولد کریستیان بود.

• ینز و دانیال ـ بهترین دوستان او ـ آمده بودند.

• ریکه ـ خواهر کریستیان ـ مادر بزرگ، پدر بزرگ و مادر و پدرش هم جمع شده بودند تا جشن تولد شادی بخشی را برگزار کنند.

• کریستیان اما خستگی شدیدی احساس می کرد.

• او در این روزها اغلب تب پائینی داشت و نمی توانست با بچه های دیگر بازی کند.

• مادر و پدر کریستیان از این بابت دلواپس بودند.

• طولی نکشید که در سر تا پای بدن کریستیان لکه های آبی بوجود آمد.

• مادر متوجه شده بود که لکه های درشتی اند.

• انگار کریستیان ضربه هائی خورده باشد.

• «من فکر می کنم، بهتر است که به دکتر مراجعه کنیم»، مادر عصر همان روز گفت.
• «بعد می توانی دو باره توفان بپا کنی!»

• روز بعد دکتر کریستیان را معاینه کرد.

• دکتر خیلی مهربانی بود.

• هر معاینه ای که او می بایستی روی کریستیان انجام دهد، قبلا روی ماکس کوچولو ـ عروسک پارچه ای ـ او انجام می داد.

• کریستیان این کار را می پسندید و به این دلیل بود که خون گرفتن از رگ دستش اصلا درد نداشت.

• اما کریستیان می بایستی به ماکس کوچولو دلداری دهد.

• برای اینکه ماکس کوچولو از آمپول اندکی ترس داشت.

• چند روز بعد، پزشک با مادر و پدر کریستیان صحبتی طولانی داشت.

• بعد، مادر و پدر با کریستیان صحبت کردند.

• «خون تو اندکی ناخوش است»، مادر گفت.
• «علت تب و لکه های آبی در بدن تو نیز همین است.
• در خانه، ما نمی توانیم خون ناخوش تو را علاج کنیم.
• بنابرین، بهتر است که تو برای مدتی در بیمارستان بستری شوی.»

• «من اما دلم نمی خواهد که در بیمارستان بستری شوم»، کریستیان داد زد.
• «من می خواهم که در خانه باشم.»

• «بستری شدن در بیمارستان بد نیست»، پدر گفت.
• «آنجا می توانند تو را سریعتر تندرست کنند.
• تو در بیمارستان تنها نیستی.
• مادر و یا من هر روز ساعت های متوالی نزد تو خواهیم بود.
• علاوه بر این، در بیمارستان بچه های دیگر هم هستند و فقط در آنحا ست که پزشک ها می توانند به تو کمک کنند تا حالت کاملا خوب شود.»

• «ماکس کوچولو هم می تواند در بیمارستان بستری شود؟»، کریستیان پرسید.

• «البته که می تواند»، مادر گفت.
• «تو هرچه که دوست داری، با خود ببری، جمع کن.
• ما فردا باید به بیمارستان برویم.»

• کریستیان دلش نمی خواست که به بیمارستان برود، ولی اگر بستری شدن بایدی باشد و مادر و پدر نزد او باشند، شاید چندان بد هم نباشد.

• ریکه در چیدن چیزهایش در چمدان به او کمک کرد.

• اکنون، کریستیان برای اولین بار در بیمارستان بستری شده بود.

• بارها او را معاینه کردند.

• بعضی وقت ها معاینه خوشایند نبود.

• کریستیان خیلی از چیزها را نمی فهمید.

• اما مادر و پدر می کوشیدند که به او توضیح دهند.

• خانم دکتر مهربان او هم اغلب روی تخت او می نشست.

• او می گفت که این معاینه ها همه لازم اند، تا معلوم شود که علت ناخوشی خون او چیست.

• بعد سوزن باریکی را در دست او فرو برد.

• سوزن به شلنگ باریکی وصل بود.

• شلنگ به شیشه کلفتی وصل بود و از شیشه کلفت، دارو قطره قطره به دست کریستیان جاری می شد.

• این دارو برای جنگ بر ضد سلول های بیمار در خون کریستیان وارد رگ او می شد.

• قبل از ظهرها، مادر در تخت کریستیان می نشست و بعد از ظهرها پدر.

• عصر که کریستیان می بایستی بخوابد، مادر و پدر به خانه می رفتند.

• هر از گاهی ریکه و مادر بزرگ و بابا بزرگ هم به ملاقات کریستیان می آمدند.

• در تخت بغلی، پسرک دیگری به نام سون بستری بود و همان بیماری را داشت که کریستیان دارد.

• اسم بیماری آنها لوی کمی است و سون راجع به آن خیلی چیزها می دانست.

• سون یاد گرفته بود که بر ضد این بیماری بجنگد.

• وقتی که کریستیان از او می پرسید، سون برایش توضیح می داد.

• کریستیان تعجب می کرد از اینکه بچه های بسیاری در بخش مربوطه بیمارستان، اصلا مو بر سر نداشتند.

• سون به او می گفت که نداشتن مو از داروهای مربوطه ناشی می شود.

• موها اما دوباره در خواهند آمد.

• سون اغلب کلاه رنگینی بر سر می گذاشت.

• وقتی که موهای کریستیان هم شروع به ریختن کردند، او هم از مادر کلاه رنگینی خواست.

• کریستیان رفته رفته به بیمارستان عادت می کرد.

• وقتی که حالش خوب بود، می توانست پا شود و در اتاق بازی با سون بازی کند.

• او آنجا بچه های دیگری را هم می دید که بیماری های دیگری دارند.

• کریستیان با دخترکی دوست شده بود که بیماری روده داشت.

• اسمش سارا بود و همیشه اسهال داشت.

• او هم می بایستی مرتب به مستراح رود و معاینات دردآوری را از سر گذرانده بود.

• یک بار در هفته، واگن کتاب به این بخش بیمارستان آورده می شد.

• بچه ها می توانستند، هر چند تا کتاب که دل شان می خواهد به عاریه بگیرند.

• در سالن بزرگ غذاخوری پرستاران بیمارستان بعضی وقت ها، بعد از ظهر، تئاتر عروسکی نمایش داده می شود.

• کریستیان از این تئاتر، بخصوص خوشش می آمد.

• البته بعضی وقت ها هم بستری بودن در بیمارستان، چندان خوشایند نبود.

• روزهائی هم بود که پرستارها و پزشک ها سرشان شلوغ بود و اصلا وقت برای کریستیان نداشتند.

• کریستیان پس از خوردن بعضی از داروها دچار تهوع می شد.

• از همه بدتر بیرون کشیدن مایعات بدن بوسیله سوزنی کلفت بود که به لومبال معروف بود.

• کریستیان می بایستی خم شود و حرکت نکند.

• البته فرو کردن سوزن در بدن درد زیادی نداشت.

• اما چون کریستیان نمی توانست ببیند که خانم دکتر در پشت او چه کاری می کند، هر بار دچار ترس می شد.

• اما سرانجام بسیاری از داروها بر لوی کمی غالب آمدند.

• سلول های ناخوش در بدن کریستیان رفته رفته از بین رفتند و حال کریستیان روز به روز بهتر شد.

• کریستیان دلش می خواست که بالاخره واقعا به خانه برگردد و نه فقط آخر هفته.

• بنابرین خیلی خوشحال شد، وقتی که پزشک گفت:
• «روز شنبه تو را مرخص می کنیم.
• ما به تو یک برنامه معالجه می دهیم که در آن نوشته شده که تو کدام قرص ها را باید بخوری.
• هر از گاهی ـ در برنامه هم نوشته شده ـ به بیمارستان می آئی تا ما خون تو را آزمایش کنیم و ببینیم که همچنان خوب است و یا نه.»


• روز شنبه کریستیان از سون و بچه های دیگر خداحافظی کرد.

• هیجان زده در راهرو ایستاده بود و منتظر مادر و پدرش بود.

• کریستیان یک روز بعد، با ریکه برای اولین بار دوباره به میدان بزرگ بازی رفت.

• او از دیدن ینز و دانیال شاد شد که برج بزرگی از شن می ساختند.

• اما ینز و دانیال بر خلاف تصور کریستیان، از دیدن او خوشحال نشدند.

• دوستان صمیمی سابق او حتی نگاهش نمی کردند.

• «می توانم من هم با شما به ساختن برج شروع کنم»، کریستیان پرسیده بود.

• ینز دچار رودربایستی شده بود و به طرف دیگر نگریسته بود.

• «مادر و پدر من گفتند که ما بهتر است که با تو بازی نکنیم.
• تو بیماری مضحکی داری و ممکن است که به ما هم سرایت کند.»


• «لوی کمی اما از بیماری های مسری نیست»، کریستیان با خشم داد زده بود.

• «من هم مثل شما می توانم بازی کنم.
• دکتر گفت که بیماری ام از بین رفته است.
• من اجازه دارم دوباره به کودکستان بروم.»


• «من نمی دانم»، ینز گفته بود.
• «من بهتر است که بروم.»

• و دوان دوان دور شده بود.

• دانیال هم به دنبالش دویده بود.


ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر