شین میم شین
باب دوم
در احسان
حکایت پانزدهم
(دکتر حسین رزمجو، «بوستان سعدی»، ص ۶۷ ـ ۶۸)
حکایت ۱۶
بوستان ص ۶۸ ـ ۶۹
ندانم که گفت، این حکایت به من
که بوده است، فرماندهی در یمن
ز نام آوران گوی دولت ربود
که در گنج بخشی نظیرش نبود
توان گفت او را سحاب کرم
که دستش چو باران فشاندی درم
در ذکر حاتم کسی باز کرد
دگر کس ثنا گفتن آغاز کرد
حسد مرد را بر سر کینه داشت
یکی را به خون خوردنش برگماشت :
که تا هست حاتم در ایام من
نخواهد به نیکی شدن، نام من
بلا جوی، راه بنی طی گرفت
به کشتن جوانمرد را پی گرفت
جوانی به ره پیشباز آمدش
کزو بوی انسی فراز آمدش
نکو روی و دانا و شیرین زبان
بر خویش برد، آن شبش میهمان
نهادش سحر بوسه بر دست و پای
که نزدیک ما چند روزی بپای
بگفتا:
«نیارم شد اینجا مقیم
که در پیش دارم مهمی عظیم»
بگفت:
«ار نهی با من اندر میان
چو یاران یکدل بکوشم به جان.»
»به من دار»،
گفت:
«ای جوانمرد گوش
که دانم، جوانمرد را پرده پوش.
در این بوم، حاتم شناسی مگر
که فرخنده رأی است و نیکو سیر
سرش پادشاه یمن خواسته است
ندانم، چه کین در میان خاسته است
گر ام ره نمائی بدانجا که او ست
همین چشم دارم، ز لطف تو دوست.»
بخندید برنا،
که
حاتم منم
سر اینک جدا کن، به تیغ از تنم
نباید که چون صبح گردد، سپید
گزندت رسد، یا شوی نا امید
چو حاتم به آزادگی سر نهاد
جوان را بر آمد خروش از نهاد
که من گر گلی بر وجودت زنم
به نزدیک مردان نه مرد ام، زنم
دو چشمش ببوسید و در برگرفت
و زآنجا طریق یمن بر گرفت
جوانمرد شاطر زمین بوسه داد
ملک را ثنا گفت و تمکین نهاد
که دریافتم حاتم نامجوی
هنرمند و خوش منظر و خوبروی
جوانمرد و صاحب خرد دیدمش
به مردانگی فوق خود دیدمش
مرا بار لطفش دو تا کرد پشت
به شمشیر احسان و فضل ام بکشت
مر او را سزد گر گواهی دهند
که معنی و آوازه اش همرهند.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر