۱۴۰۲ شهریور ۳, جمعه

درنگی در شعری از حسین منزوی (۱)


 
حسین منزوی 
 
درنگی
 از 
میم حجری

خیال خام پلنگ من، به سوی ماه پریدن بود
و ماه را ز بلندایش، به روی خاک کشیدن بود
 
پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ماه بلند من، ورای دست رسیدن بود
 
من و تو آن دو خطیم، آری، موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان زِ آغاز، به یکدگر نرسیدن بود
 
گل شکفته،
 خداحافظ.
اگرچه لحظه دیدارت
شروع وسوسه ای در من، به نام دیدن و چیدن بود
 
اگر چه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد،
 اما
بهار در گل شیپوری، مدام، گرم دمیدن بود
 
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می بافت، ولی به فکر پریدن بود

پایان


این بهترین شعر منزوی است.
شعری رئالیستی و راسیونالیستی است
باید تحلیل شود.
 
ادامه دارد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر