۱۳۹۷ مرداد ۱۰, چهارشنبه

سیری در مثنوی معنوی مولوی (بخش ششم) (۱۴)


 
جلال‌الدین محمد بلخی

معروف به مولوی

(۶۰۴ ـ ۶۷۲ ه. ق)



ویرایش و تحلیل

از

شین میم شین



بردن پادشاه آن طبیب را بر بیمار تا حال او را ببیند.

مولوی

مثنوی معنوی



۱
گفتمش: 
«پوشیده خوشتر سر (راز) یار
خود تو در ضمن حکایت گوش‌ دار

خوشتر آن باشد که سر (راز) دلبران
گفته آید در حدیث دیگران»

معنی تحت اللفظی:
  گفتم:
«سر یار بهتر است که مستور بماند.
تو در ضمن حکایت به سر یار گوش بسپار»
مولانا در این دو بیت شعر،
فرم افشای سر یار
را
تعیین می کند.
  سر مربوط به یار
بهتر است که پوشیده بماند.
خواننده برای پی بردن به سر یار
باید
حکایت مربوطه را بخواند و یا بشنود.

مولانا
بدین طریق
فونکسیونی برای حکایت تعیین می کند:
فونکسیون حکایت
تبیین غیر مستقیم سر یار است.

حکایت
واسطه ابلاغ سر یار است.

قضیه به در گفتن، جهت شنیدن دیوار است.
 
سؤال
این است که چرا و به چه دلیل 
باید سر یار پوشیده و مستور بماند؟

سر استتار و اختفای سر یار چیست؟

۲
گفت:
 «مکشوف و برهنه بی‌ غلول (بی قید)
بازگو 
دفعم مده، ای بوالفضول (یاوه سرا)

پرده بردار و برهنه گو که من

می‌ نخسپم با صنم با پیرهن»

معنی تحت اللفظی:
گفت:
«ای یاوه گو
مرا از خود مران،
با من صریح و روشن و بی چون و چرا
حرف بزن.
از استتار سر یار بپرهیز.
برای اینکه من با جانان برهنه می خوابم.»

حریف مولانا، مخالف استتار سر یار است.

۳
گفتم:
«ار عریان شود او در عیان
نه تو مانی، نه کنارت، نه میان

آرزو می‌ خواه، لیک اندازه خواه
بر نتابد کوه را یک برگ کاه

آفتابی کز وی این عالم فروخت
اندکی گر پیش آید، جمله سوخت

فتنه و آشوب و خونریزی مجوی
بیش از این از شمس تبریزی مگوی

این ندارد آخر،
از آغاز، گوی
رو (برو) تمام این حکایت بازگوی»

معنی تحت اللفظی:
گفتم:
«اگر سر یار بر زبان آید،
همه چیز محو و نابود می گردد.

آرزو کردن بد نیست.
ولی آرزو نباید بیش از اندازه باشد.

برای اینکه برگ کاه توان تحمل کوه را ندارد.

آفتاب که این عالم را روشن می کند،
اگر پیشتر آید، همه چیز می سوزد.

از شمس تبریزی بیش از این مگو
و گرنه جهان پر از فتنه و آشوب و جنگ و خونریزی می شود.

سر یار (شمس تبریزی) پایان ندارد.

برو 
تمامی این حکایت را از اول دوباره بگو.»

۴
گفتم:
«ار عریان شود او در عیان
نه تو مانی، نه کنارت، نه میان

آرزو می‌ خواه، لیک اندازه خواه
بر نتابد کوه را یک برگ کاه

آفتابی کز وی این عالم فروخت
اندکی گر پیش آید، جمله سوخت

فتنه و آشوب و خونریزی مجوی
بیش از این از شمس تبریزی مگوی

این ندارد آخر،
از آغاز، گوی
رو (برو) تمام این حکایت بازگوی»

مولانا
عوامفریب تردست بی شرمی است.
از کنیزک پادشاه شروع کرده
به عشق کنیزک به حریفی رسیده.
بعد اعلام داشته که عشق غیرقابل شناخت و توضیح است.

بعد
 به منبر رفته 
و
راجع به همان عشق
که غیرقابل شناخت و توضیح بود،
شروع به پرت و پلاگویی کرده است:
عشق را به شمس (خورشید آسمانی) تشبیه کرده است.
از شمس طبیعی به شمس تبریزی رسیده است.

اکنون
از همان عشق، سری سر به مهر، سرهم بندی کرده است.

سر مگویی که اگر بر زبان آید، همه چیز عالم محو و نابود می گردد.

دلیل اگر کسی خواست، کاری ندارد.
دلیل این است که خورشید اگرنزدیک تر آید، همه چیز می سوزد.

بنابرین
شمس تبریزی معرکه است.

 پایانادامه دارد.
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر