۱۳۹۴ خرداد ۱۳, چهارشنبه

پینوتیو در عقاب آباد (37)

اثری از
گاف نون
قصه ای دریافتی

·        از حمام که بیرون آمدیم، نفسی براحتی کشیدم و قید حمام با انه را برای همیشه زدم.

·        از گرسنگی می مردم.

·        به انه گفتم و او تکه ای نان بیات به دستم داد.

·        به طنز و طعنه تئوری داداش را یاد آور شدم:
·        «نان پر برکت.»
·         
·        انه خندید.
·        در تئوری «برکت» داداش نان بیات مانده و تقریبا کپک زده   بهترین وسیله برای کشتن اشتها ست.
·        به همین دلیل هم پر برکت است.

·        خودم را به پستو رساندم.

·        خمره ای در گوشه ای زیر گلیم های خاک آلود قرار داشت.

·        گلیم ها را با عجله کنار زدم.
·        انه سنگ سنگینی روی خمره گذاشته بود تا گربه ها کلک قورمه را نکنند.
·         
·        سنگ سنگین را به هر مشقتی هم که بود، برداشتم.
·        در خمره را باز کردم و دستم را وارد خمره کردم و چنگ زدم.
·        تکه ای قرمه بیرون آوردم.
·        لای نان بیات گذاشتم و در حالیکه تمام تنم از گرسنگی می لرزید، بلعیدم.

·        انرژی تازه ای در بدنم جاری شد.

·        سر حال وشاداب، دو پله یکی کردم، خودم را به در رساندم و زدم از خانه بیرون.

·        خجه و بچه های دیگر ایستاده بودند، سر کوچه.

·        زمان به کندی می گذشت و هر لحظه، سالی بود.

·        خجه زردآلوی خشکی هدیه ام کرد.

·        زردآلوی خشک را گذاشتم روی زبانم و مثل آب نباتی شروع به مکیدن کردم.

·        حلیمه خاتون را دیدیم که از حمام می آید.

·        صورتش مثل لبو شده بود.

·        خجه نگاهم کرد و لبخندش همچون نسیمی به روحم وزیدن گرفت.

·        عثمان از صحرا بر می گشت.

·        سوار بر الاغ بود و کاردی خون آلود در دست داشت.

·        ما را که دید، پشت الاغ را نشان مان داد.

·        فخر می فروخت.

·        نگاه کردیم، پشت الاغ را دیدیم که زخم بود و خون از زخم لخته لخته بیرون می زد و مگس ها و دیگر حشرات خونخوار جشن گرفته بودند.

·        تمام وجودم از انزجار به لرزه در افتاد.

·        دست گرفتم جلوی چشمانم و قلبم به درد آمد.

·        به چشمان الاغ نگاه کردم، قطرات درشت اشک بیرون می چکید و رنجی رنج اور بر دیدگانش نقش بسته بود.

·        عثمان بعد از فرستادن الاغ به طویله سر کوچه آمد.

·        حرفی برای گفتن نبود.

·        ایستاده بودیم کنار همدیگر و تکیه داده بودیم به دیوار خانهً حلیمه خاتون.

·        گربهً سیاهی از ته کوچه می آمد.

·        ما را که دید، با ترس و احتیاط تمام از پای دیوار مقابل شروع به گذشتن کرد.

·        ترس سرشته به هشیاری در چشمانش موج می زد:
·        «در جنگل موسوم به جامعه، خطر در هرگوشه ای کمین کرده است.
·        غفلتی کوچک می تواند به بهای جان تمام شود.»

·        عثمان در یک چشم بهم زدن، سنگی برداشت و با تمام نیرو بر گربه زد.

·        گربه جیغی از درد کشید و با کمر شکسته، کوشید تا فرار کند.

·        عثمان اما امانش نداد.

·        با دهانی کف آلود، دشنام گویان سنگ دیگری برداشت و امید گربهً بی پناه را به فرار نقش بر آب کرد.

·        گربه که انگار تمام دنیا دور سرش می گشت، به خود پیچید و چون فوارهً آبی بر زمین افتاد و از درد نالید و به یاد بچه های شیرخوارش افتاد، که در انتظار جرعه های زندگی بخش شیر بودند و به امید آغوش گرم مادر.

·        نمی دانستم چرا عثمان اینقدر به حیوانات کینه می ورزد.

·        دلم می خواست یکی پیدا شود و سنگی بر کمر عثمان بکوبد و به او نشان دهد که اصابت سنگ چه درد و رنجی دارد.

·        عثمان مثل دیوانه ای دور خود می پیچید.

·        مادر بزرگش با آستین های بالا زده از سر شیر آب دم در بیمارستان بر می گشت.

·        گربه را در حال جان کندن و نالیدن دید و با بی تفاوتی گفت:
·        «گربه هفت جان دارد.
·        گربه ها را باید هفت بار کشت!»

·        انگار از جهنم گریخته بود.
·        چهره اش سیاه بود و موهایش را انگار قرنی بود که شانه نکرده بود.

·        برادر بزرگ عثمان بیل بدوش از صحرا بر می گشت.

·        گربه را دید و پرسید:
·        «کی رسیده به حساب این؟»

·        عثمان با افتخار گفت:
·        «من!»
·        و با انگشتانش زد به سینه اش.

·        «گربه صد جان دارد.
·        کشتنش آسان نیست!»
·        برادرش گفت.

·        پس از مکثی کوتاه، بیلش را بالا برد و با تمام نیرو بر گربه مظلوم بی دفاع فرود آورد و دنیا پیش چشمانم تیرهو  تار شد.

·        با بغض در گلو به خانه برگشتم تا اشک هایم را خجه نبیند.

·        در گوشه ای نشستم و تلخ گریستم.

·        انه می دانست، چرا می گریم.

·        انگار بسان اجنه همه جا حضور داشت و از همه چیز با خبر بود.

·        داداش با لحن مهرآمیزی داد زد:
·        «پینوتیو!

·        آفتاب داره غروب می کنه.

·        اگه نمازت را نخوانده ای، بجنب.»

·        وقتی سر سفره نشستم، بی مقدمه ای گفت:
·        «بعضی آدم ها نه دین و ایمان دارند و نه فهم و فراست و وجدان.

·        جانی مادر زادند، انگار.

·        بی مهابا خون می ریزند.

·        همنوع خود را به بهانه های واهی آزار می دهند.

·        کاش ما هم از سنگ بودیم، پینوتیو!»

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر