۱۳۹۴ خرداد ۱۸, دوشنبه

جهان بینی محمد زهری در آئینه آن و این (108)


محمد زهری
( ۱۳۰۵ ـ ۱۳۷۳)
تحلیلی از
ربابه نون

محمود کیانوش
او‌ به‌ راستی‌ حنجره ‌ای بـلورین دارد
بـرای خـواندن ترانه‌ های روشن تنهایی انسان.

·        محمد زهری به نظر محمود کیانوش خواننده ی ترانه های روشن تنهائی است.
·        «تحلیل» انتزاعی هر چیز به خواننده و شنونده آن «تحلیل» هیچ چیز نمی آموزد.
·        اگر کیانوش به جای این کار به معنی کردن حداقل تحت اللفظی اشعاری از محمد زهری کمر می بست، بانی خدمت بزرگی می گشت.

1
او‌ به‌ راستی‌ حنجره ‌ای بـلورین دارد
بـرای خـواندن ترانه‌ های روشن تنهایی انسان.

·        معلوم نیست که منظور او از خوانش ترانه های روشن تنهائی چیست.
·        ضمنا خواننده از خود می پرسد که فرق ترانه های روشن (؟)  تنهائی با ترانه های خاموش و یا تاریک تنهائی کدام است؟

2
·        کیانوش علاوه بر این، عملا و بطرز مستوری به تجلیل از تنهائی می پردازد.
·        او بسان اگزیستانسیالیست ها (سارتر و کامو و جلال آل احمد و احمد شاملو و غیره) تنهائی را ایدئالیزه می کند.
·        به عرش اعلی می برد.
·        به فضیلتی مبدل می سازد و عملا توصیه و تبلیغ می کند.

3
·        تنهائی یک مفهوم انتزاعی است و آدمی به دلایل چه بسا متفاوت و حتی متضادی دچار آن می گردد:

الف
·        مثلا وقتی کسی به هر دلیلی زندانی شود، تنهائی منفی و مخرب به او تحمیل می شود.
·        برای این تنهائی روشن و و یا تاریک و یا خاموش کسی با حنجره بلورین ترانه نمی خواند.
·        بلکه سعی می کند که به ترفندی از گرفتار شدن بدان پرهیز کند و اگر گرفتار شد، به طریقی خود را از شر آن رها سازد.

ب
·        تنهائی اما می تواند داوطلبانه صورت گیرد.
·        مثلا کسی می تواند برای توسعه علمی و فنی و فکری و فرهنگی خود و یا برای انجام کار معینی، شیوه زیست خود را عوض کند و از اتلاف سنتی و بیهوده اوقات خود پرهیز ورزد.
·        تنهائی از این دست، اگرچه دشوار است، ولی حاصلخیز و مثبت است.

4
·        محمد زهری خود از کمبود وقت برای پرداختن به ذوقیات شکوه کرده است.
·        بخش اعظم اوقات او در محل کار و کلاس و غیره برای تهیه نان صرف شده است.
·        او هرگز خواننده حنجره بلور تنهائی روشن و خاموش نبوده است.
·        باید در روند تحلیل اشعار او با مقوله تنهائی مشخص و عینی نیز آشنا شویم.
·        خواهیم دید که قضیه از چه قرار است.

5
شاید تنهایی که از‌ عمیق ترین‌ دردهای‌ انسان است،
درد انسان معاصر نباشد،
درد انسانیت باشد،

·        وقتی کسی با تفکر مفهومی بیگانه باشد، به همین روز می افتد که کیانوش افتاده است:
·        بزعم او، «تنهائی از عمیق ترین دردهای انسان است.»
·        اما همان تنهائی که عمیق ترین درد انسان (عام)  است، درد انسان معاصر (خاص) نیست.
·        این بدان معنی است که کیانوش دیالک تیک خاص و عام را حتی نمی فهمد:
·        تنهائی اگر درد انسان عام باشد، خواه و ناخواه شامل حال انسان عهد حجر و معاصر هم خواهد بود.
·        اگر تنهائی درد انسان معاصر (خاص)  نباشد، باید نتیجه گرفت که درد انسان (عام) نیست.

6
مثال
·        انسان حیوان ناطق است.
·        این بدان معنی است که سخنگوئی (زبان مندی، نطق) شامل حال همه انسان ها ـ اعم از انسان عهد حجر و انسان معاصر ـ می شود.
·        در این صورت دیگر نمی توان گفت که شاید انسان معاصر حیوان ناطق نباشد.

·        این جور چیزها الفبای تفکر منطقی را تشکیل می دهند.
·        ولی کیانوش از حتی همین الفبا حتی بی خبر بوده است.   

7
شاید تنهایی که از‌ عمیق ترین‌ دردهای‌ انسان است،
درد انسان معاصر نباشد،
درد انسانیت باشد،

·        کیانوش تنهائی را که درد انسان است، ولی شاید درد انسان معاصر نباشد، درد انسانیت جا می زند و خدا می داند که منظور او از مفهوم «انسانیت» چیست.
·        انسانیت می تواند حداقل به دو معنی مختلف بکار رود:

الف
·        انسانیت می تواند به معنی انسان وارگی بکار رود.
·        یعنی به معنی مترادف با بشریت بکار رود.
·        تنهائی در این صورت، به معنی درد بشریت خواهد بود.
·        اینکه انسان ها تمایلاتی به تنهائی دارند تا با خویشتن خویش تنها باشند، امری بدیهی است.
·        این تنهائی اما نیاز است و نه درد.
·        گربه حتی به این نوع از تنهائی نیاز دارد، چه رسد به انسان اندیشنده.

ب
·        انسانیت اما می تواند به عنوان فضیلت اخلاقی بکار رود.
·        به معنی هومانیته و یا اومانیته بکار رود.
·        به معنی رأفت و مهربانی و ترحم و ملاحظه و هومانیسم و همبستگی باشد.
·        در این صورت نمی توان تنهائی را به عنوان درد انسانیت قلمداد کرد.
·        چون سجایای اخلاقی که نمی توانند دردمند و بی درد باشند.

8
شاید تنهایی که از‌ عمیق ترین‌ دردهای‌ انسان است،
درد انسان معاصر نباشد،
درد انسانیت باشد،
اما در عصر مـا ‌ ‌سـوزنده‌ تر و دردناکتر شده‌ باشد:

·        تنهائی که درد انسان بود و شاید درد انسان معاصر نبود، بلکه درد انسانیت بود، در عصر ما سوزنده تر و دردناکتر شده است.
·        این بدان معنی است که بشریت با گذشت زمان دردمندتر شده است و نه بی دردتر.
·        جفنگ هائی از این دست را اصولا دیگر نباید شنید، ولی می شنویم:
·        آن زمان که انسان ها در اثر شیوع بیماری های مسری هزار هزار نفله می شدند، آن زمان که اجداد ما به دلیل سرماخوردگی حتی می مردند و اکثریت قریب به اتفاق سکنه شهرها کچل بودند، کجا و عصر حاضر کجا!
·        علم وفن به طرز حیرت انگیزی رشد کرده است و شعور و شناخت بشری تعمیق یافته است، ولی علیرغم آن، درد تنهائی سوزنده تر ودردناک تر شده است.
·        اگر از کسی دلیل نخواهند، به آسانی آب خوردن می تواند جفنگ ببافد.
·        کیانوش برای این دعاوی خود بندی از شعر محمد زهری را هم نقل می کند:

آری، من‌ اینجا، در دل تنهایی خود شهربندم
نه در سکوت خویش می ‌گریم، نه می‌ خندم
از کس نمی ‌گیرم‌ سراغی
جـایی نـمی ‌جویم فراغی
انـدیشه ‌ام آزرده ی هیچ آرزویی نیست.

·        معنی تحت اللفظی:
·        من در اینجا، در دل تنهائی خود زندانی ام.
·        در سکوت خویش نه، می گریم و نه، می خندم.
·        نه از کسی سراغی می گیرم و نه در جائی آرامشی می جویم.
·        اندیشه ام از هیچ آرزویی آزرده نیست.

·        کیانوش تمامی دعاوی خود را ظاهرا از این بند شعر محمد زهری استخراج کرده است.

·        ما برای تحلیل این بند شعر به تحلیل کل شعر مربوطه می پردازیم:  


محمد زهری
شهر بند تنهایی
(کرمانشاه - اردیبهشت ۱۳۳۵)
برای فرهنگ ارجمند

گفتی:
«ز هر سو، در به سوی
عافیتگاهی است
با هر کسی، چشمی ز
خورشید نگاهی است

پوینده گر یابد ز گمراهی، گزندی
بد دل نگردد، زانکه پایش روی
راهی است،

راهی که او را می برد تا شهر عشرت.
اما تو اینجا،
در دل تنهایی خود، شهر بندی!»

(شهر بند یعنی محبوس، زندانی، حصار، دیوارهای بلند کشیده شده
به دورادور شهر برای ممانعت از حملات اقوام دیگر.)


آری، من اینجا،
در دل تنهایی خود، شهر بندم
نه در سکوت خویش می گریم، نه می خندم

از کس نمی گیرم سراغی
جایی نمی جویم فراغی

(فراغ یعنی آرامش‌ و آسایش‌ و آسودگی‌خاطر)

اندیشه ام، آزرده ی هیچ آرزویی نیست
چون
سنگ هستم، با دل سنگین و چشم تار

دیدم که در هر
عافیتگاهی، کمینگاهی است
تا بر عبث، رنگین کند از
خون ما دیوار

ما را نه با خود می برد
سنگ نشان تا شهر
در انتظار ما نشسته جادوی افسون
(حیله، نیرنگ)

از نوشدارویی که می سازد ز
خون های نجیب ما
مرهم نهد بر زخم یک
عفریته ی بیمار،

عفریته ای کاو
دشمن دیرین عیش ما ست
من دست شان را خوانده ام، دیری است.

باشد که تا
خوش باور اندرز گو، گیرد
اجرت ز حاجب های قصر فتنه،
مرگ خویش

(حاجب یعنی دربان. فتنه یعنی فریبا، گمراه ساز.)

آنجا که نفش پیشگاهش، عافیتگاهی است
با هر کسی چشمی ز خورشید نگاهی است،

من
خون دل ها خورده ام، بسیار
در کام
افعی، ره بریدم از دهان مار،

تا وا رهم از
دوزخ مردم فریب حیله اندر کار،
خود را به
غار زمهریر سرد تنهایی فکندم

اکنون در اینجا،
در دل تنهایی خود، شهر بندم!

پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر