۱۳۹۴ خرداد ۱۶, شنبه

پینوتیو در عقاب آباد (39)


اثری از
گاف نون
قصه ای دریافتی

·        در عقاب آباد توت، مفت و مجانی است.
·        فرق هم نمی کند که چه نوعی از آن باشد.

·        هرکس گرسنه باشد، می تواند برود صحرا و توت بخورد.
·        سنجد هم همینطور.

·        من ولی از سنجد زیاد خوشم نمی آید.
·        عاشق سینه چاک خرما و حلوا هستم.
·         
·        انه و داداش هر از گاهی پشیزی می دهند و من خرما و یا حلوا می خرم و دهانم را شیرین می کنم.

·        داداش گفته که اگر آدم خیلی گرسنه باشد و انگوری از دیوار باغ کسی به کوچه آویزان شده باشد، می تواند بچیند و بزند به تن.
·        شرعا اشکالی ندارد.

·        منهم یواش یواش از شرع و شریعت خوشم می آید.

·        درخت شاتوتی را در وسط باغ بی در و دیوار و درختی کشف کرده ام.

·        آخر هفته با بچه ها می رویم و دلی از عزا در می آوریم.

·        موقع خوردن شاتوت باید حواسم را خیلی جمع کنم که لباسم رنگی نشود.

·        و گرنه انه سگ می شود، به جانم می افتد و به فحشم می بندد.

·        فحش های انه از شلاق افندی دردناکترند.

·        «سال دیگر انشاء الله می روی مدرسهً خردجو!»
·        داداش می گوید.

·        می دانم و نمی دانم برای چه داداش آنچه را که می دانم و می داند که می دانم، می گوید.

·        آدم ها که پیر می شوند، شاید حوصله تعمق ندارند و هرچه دهن شان می آید، تحویل این و آن می دهند.

·        روبروی مدرسهً خردجو، کارخانهً زردآلوی سردار زاده است.

·        سردار زاده کارمند شهرداری است.

·        سربازگیری می کند.

·        رشوه هم می گیرد تا خدمت سربازی بچه پولدارها را به عقب اندازد.

·        سردار زاده اغلب مست می کند و در خیابان ها تلوتلو می خورد.

·        داداش می گوید:
·        «پول حرام همیشه نصیب چاخور می شود»

·        ومن یاد می گیرم که چاخور آدم ها را مست می کند و به رقص در کوچه و خیابان وامی دارد.

·        سردار زاده قدش بلند است.
·        لبه دار برسر می گذارد و با زن قادر هرروز در کارخانه دیدار می کند.

·        قادر خویشاوند داداش است.

·        شاید پسرعمه اش شاید.

·        قادر آب می فروشد.

·        حرفه اش حمل آب از انبار محلهً «شالی» است.

·        قادر هر روز صدها بار از صد پله آب انبار پایین می رود و سطل های آب خود را پر می کند و به در خانه ها و مغازه ها می برد.

·        وقتی برای آب مشتری پیدا نمی کند به خانه ما می آورد.
·        انه قادر را دوست دارد و تشکر می کند.

·        نقی به داداش گفته است که زن قادر را سردار زاده هر روز...

·        داداش هم به قادر هشدار داده است که مواظب زنش باشد و گرنه آبرویش در خطر است.

·        قادر قد کوتاهی دارد.

·        آدم ساده ای است.

·        عیدها به خانهً داداش می آید و تبریک می گوید.

·        قادر گفته است که زنش از بس زیبا ست، مردم پشت سرش حرف در می آورند.

·        من به داداش می گویم که خودم با دو چشمم دیده ام که سردار زاده در کارخانه را به روی زن قادر باز می کرده  و نمی توانم بگویم غیر از باز کردن در، چه چیز دیگری هم دیده ام.

·        زن قادر مرتب حامله می شود.

·        با سن کمش دور و برش پر از بچه های جوراجور زیبا ست، که هرکدام به کسی شباهت دارد.

·        من نمی دانم سردار زاده با او چه می کند.

·        فقط می ترسم مردکه مست بلایی سر زن قادر بیاورد و بچه هایش یتیم بمانند.

·        داداش می گوید، ممکن است برای کاری به کارخانهً سردار زاده رفته باشد.
·        شاید برای ظرفشوئی و یا رخت شوئی.
·        ما نباید بدون دلیل به دیگران اتهام بزنیم  و حدیثی در بارهً امیرالمؤمنین نقل می کند:

·        «عربی پیش امام آمد و ادعا کرد که مردی را دیده است که از دیوار باغی پایین می آمده، کارد خون آلودی بر کمر داشته و دست هایش خونین بوده است.
·        در این باغ مردی به قتل رسیده بود. 

·        همهً شواهد دلالت بر قاتل بودن مرد می کرد:
·        از دیوار باغ پایین آمدنش.
·        کارد خونین بر کمرش
·        و دست های خون آلودش.
·         
·        امام که قاضی القضات بوده، حکم تبرئه مرد را صادر می کند و می گوید که قاتل نیست.»

·        از تعجب دهنم باز مانده، داداش نفسی عمیق از چپق می کشد و می گوید:
·        «می بینی؟
·        فریب ظاهر چیزها را نباید خورد. 

·        واقعیت این بوده که مرد متهم داشته گوسفندی را ذبح می کرده.
·        ادرارش می گیرد.
·        کارد خونالودش را برکمر می بندد و از دیوار باغ همسایه بالا می رود تا رفع حاجت کند.
·        مقتول را می بیند و سرآسیمه باغ را ترک می گوید.»

·        متقاعد شده ام.

·        شاید امام حق داشته باشد ولی سردار زاده را دیده ام که زن قادر را دم در باغ بغل کرده بود و دیوانه وار بخود می فشرد.

·        گفتن این قضیه اما کارساده ای نیست.

·        گفتن خیلی از کلمه ها در عقاب آباد  مجاز نیست.

·        باید مترادف عربی و یا فارسی برای آنها پیدا کرد.
·        مترادف عربی بوسهً وحشیانه را نمی دانم و از گفتن  آن خودداری می کنم.

·        داداش هم نفسی براحتی می کشد.

·        راستش او هم ازشنیدن این خبر احساس شرم می کند.

·        ولی سربلند زیستن در عقاب آباد فقط امتیاز اقلیت ممتاز است.

·        هرکس در عقاب آباد  می تواند، به دلیلی احساس سرشکستگی بکند.

·        من خودم شرم می کنم از اینکه داداش حفار است و نه معلم.

·        هر شغلی که افتخار آمیز نیست.

·        جمال شرم دارد از اینکه مادرش روزهای خیرات و مبرات با سطلی راه می افتد تا آش جمع آوری کند.

·        خیلی ها سرشکسته اند از این که خواهر دارند و می بینند که جوان ها با چه لحنی در بارهً زن ها و دخترها صحبت می کنند.

·        بسیاری از مردم وقتی بچهً کوچکی بوده اند، بزرگسالی دست به باسن شان زده است و یا خودش را به آنها مالیده است و تا آخر عمر شرمگین این حادثه اند.

·        مردم عقاب آباد  کاری جز بی آبرو کردن همدیگر ندارند.

·        سایه ام گفته که شرم کردن خصلت خوبی است.
·        او باید دلیلی بر این ادعا داشته باشد. 

·        ولی افسوس که سؤال کردن از او بیهوده است.

ادامه دارد.
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر