۱۳۹۹ آبان ۱۵, پنجشنبه

شبگرد کوچولو و گل ها


 قصص شبگرد کوچولو

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱) 
 

·    وقتی شبگرد کوچولو ـ فانوس به دست ـ می آید، مردم می فهمند، که موقع خواب است.

 

·    شبی از شب ها، زن گلفروش با لباس خواب بیرون آمد، آسمان را نگاه کرد و با خود گفت:

·    «امشب، باران خواهد آمد.»

 

·    و همه گلدان ها را بیرون آورد و دم در گذاشت.

 

·    شبگرد کوچولو ـ بارها و بارها ـ از جلوی خانه زن گلفروش رد شد و با خود گفت:

·    ای کاش، امشب باران ببارد!

 

·    باران ـ اما ـ نبارید و شبگرد کوچولو غمگین شد.

 

·    و با خود گفت:

·    گل ها ممکن است ـ امشب ـ از تشنگی بمیرند!

 

·    و چون تحمل مرگ گل ها را نداشت، کلاهش را برداشت و با آن از استخر ده آب آورد و گل ها را آبیاری کرد.

 

·    بارها و بارها به استخر رفت و آب آورد.

 

·    یک بار هم ماهی کوچولویی به کلاهش افتاده بود.

 

·    از دیدن ماهی یکه خورد و گفت:

·    آه، ببخشید!

 

·    و ماهی کوچولو را دوباره به آب انداخت.

 

·    وقتی شبگرد کوچولو، هفتاد و سه بار کلاهش را از آب استخر پر کرد و پای گل ها ریخت، همه گل ها سیراب شدند.

 

·    آنگاه ـ شاد و خشنود ـ دست هایش را روی شکمش گذاشت و به شبگردی ادامه داد.

 

·    شادی او ـ اما ـ دیری نپائید.

 

·    چون ـ ناگهان ـ باران تندی باریدن گرفت.

 

·    قطرات باران ـ نخست ـ ریز ریز بودند، ولی رفته رفته درشت تر و درشت تر شدند، آن سان که شبگرد کوچولو را ترس برداشت.

 

·    زیر لب غرید:

·    باران گل ها را نابود خواهد کرد!

 

·    با مشت گره کرده ـ خشماگین ـ رو به ابرها فریاد زد:

·    بس کنید!

·    بس کنید!

 

·    ابرها اما ـ انگار ـ  کر بودند.

 

·    شبگرد کوچولو کم مانده بود، بگرید.

 

·    گریه ـ اما ـ نمی توانست کارساز باشد.

 

·    از این رو، شبگرد کوچولو با شتاب به خانه رفت و با چترش بیرون آمد.

 

·    آنگاه در حالی که چترش را باز می کرد، رو به گل ها کرد و گفت:

·    نگران نباشید!

·    من از شما مواظبت خواهم کرد.

 

·    و چترش را روی گل ها گرفت.

 

·    شبگرد کوچولو ساعات متوالی ـ چتر به دست ـ ایستاد.

 

·    گاهی روی پای راستش و گه روی پای چپش.

 

·    باران ـ سیل آسا ـ از یقه لباسش وارد می شد و از پاچه های شلوارش بیرون می زد.

 

·    دم دمای صبح، باران ـ بالاخره ـ بند آمد.

 

·    شبگرد کوچولو چترش را بست و سر تا پا خیس به خانه خویش رفت و راضی و مسرور روی تختش دراز کشید.

 

·    وقتی آفتاب طلوع کرد، زن گلفروش از خانه اش بیرون آمده بود.

 

·    گل ها را به رهگذران نشان می داد و می گفت:

·    گل هایم را ببینید!

·    چه شاداب و سرحال اند!

·    دیشب آنها را زیر باران گذاشته بودم.

·    می دانستم که باران می آید.

 

و هیچ کس نمی دانست که شب تا سحر بر گل ها چه رفته است!

 

پایان

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر