۱۳۹۹ آبان ۲۳, جمعه

جادوگر کوچولو و دوستش


قصص جادوگر کوچولو

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)
 
برگردان
میم حجری

 

·    جادوگر کوچولو ـ سابقا ـ همیشه راضی و خشنود و خوشحال بود.

 

·    اما اکنون، برخی اوقات غمگین و دلگرفته است.

 

·    در این جور مواقع، لب جوی آب می نشیند، به شنای برگ ها در آب چشم می دوزد و می اندیشد:

·    «سیب ها رسیده اند و من کسی را ندارم که سیبی را با او قسمت کنم.

·    قارچ ها در بیشه ها رشد می کنند و بزرگتر می شوند.

·    ولی کسی نیست که از این بابت شریک شادی من باشد.»

 

·    جادوگر کوچولو تصور داشتن دوستی را از خاطر خسته خویش خطور می دهد و به زیبائی زندگی در کنار دوستی می اندیشد.

 

·    «می خواهی دوست من باشی؟»، جادوگر کوچولو از پسرکی که در راه می بیند، می پرسد.

 

·    «من دوستی دارم و اسمش خسرو است»، پسرک می گوید و راهش را می کشد و می رود.

 

·    جادوگر کوچولو از روباه هم می پرسد، از گاو سپید و سیاه هم می پرسد، از بزغاله زنگوله دار هم می پرسد.

 

·    اما آنها هم ـ همه ـ دوستی دارند، بعضی ها حتی نه یکی، بلکه دو تا دوست دارند.

 

·    «خیلی خوب!»، جادوگر کوچولو ـ با دلخوری ـ زیر لب زمزمه می کند.

·    «پس باید برای خودم دوستی جادو کنم

 

·    عصای جادو را بلند می کند، ورد جادو را بر زبان می راند و فوری چشم هایش را می بندد.

 

·    می خواهد که غافلگیر شود.

 

·    وقتی جادوگر کوچولو چشم هایش را باز می کند، جغد کوچولویی را در کنار خود می بیند که نشسته است.

 

·    «بختیاری مرا باش!»، جادوگر کوچولو با خود می گوید.

·    «من امید داشتم که دوستم قدری بزرگتر از این باشد

 

·    «دوست را ـ اصولا ـ نمی توان جادو کرد»، جغد کوچولوی شیرین زبان ـ به تأکید ـ می گوید و چشمان سوسیس رنگ خود را باز و بسته می کند.

·    «دوست را باید ـ به هزار زحمت و مشقت ـ پیدا کرد.

·    علاوه بر این، بزرگی و کوچکی دوست مهم نیست

 

·    جادوگر کوچولو برای جلب دوستی جغد کوچولو تلاش می کند.

 

·    آندو با هم ترانه می خوانند.

·    جادوگر کوچولو جغد کوچولو را بر شانه خود می نشاند و به گردش می برد و شباهنگام ـ در زیر مهتاب ـ با هم می رقصند.

 

·    جادوگر کوچولو ـ موقع رقص ـ همیشه باید مواظب باشد، تا مبادا پا روی پای جغد کوچولو بگذارد.

 

·    تا اینکه بالاخره دوستی آندو قوام می یابد.

 

·    اما ...

 

·    روزی از روزها به جنگل کاج نزدیک می شوند.

 

·    «نگاه کن!»، جغد کوچولو به جادوگر کوچولو می گوید.

·    و غار تاریکی را در تنه کاج نشانش می دهد.

·    «من دلم می خواهد، که آنجا زندگی کنم

 

·    «اما»، جادوگر کوچولو ـ به اعتراض ـ می گوید.

·    «تو نباید مرا تنها بگذاری.

·    مگر تو دوست من نیستی!»

 

·    «آره!»، جغد کوچولو می گوید و به سوی غار تاریک در تنه کاج پر می کشد.

·    «من اما جغدم و جغدها باید در تنه درختان آشیان گیرند.

·    همیشه چنین بوده است.

·    لطفا مانع من نشو

 

·    «اگر کسی دوست خود را واقعا دوست بدارد، پس باید به او کمک کند که خوشبخت باشد»، جادوگر کوچولو با خود می گوید.

·    و به هنگام خدا حافظی، برای جغد کوچولو، گل سپیدی هدیه می کند.

 

·    اما هر ماه ـ یک بار ـ به دیدن جغد کوچولو می رود.

 

·    دوستی آندو همچنان و هنوز پا بر جا ست.

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر