۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

کشور چهار رنگ


کشور چهار رنگ
جینا روک پاکو
برگردان میم حجری


• کشور چهار رنگ کشور گردی است، به گردی سبزه سمنو.

• و از چهار خطه تشکیل یافته است.

• در یکی از خطه ها، همه چیز سبز است :
• خانه ها سبز اند، خیابان ها، ماشین ها، تلفن ها، آدمبزرگ ها و حتی بچه ها، همه سبز اند.

• در خطه دوم، همه چیز سرخ است :
• درخت ها سرخ اند، وان حمام ها، قطارها، میوه ها، آدمبزرگ ها و حتی بچه ها سرخ اند.

• در خطه سوم، همه چیز زرد است :
• جاروها زرد اند، مریض خانه ها، گل ها، پرچین باغ ها، آدمبزرگ ها و حتی بچه ها زرد اند.

• در خطه چهارم، همه چیز آبی است :
• چراغ ها در چهارراه ها آبی اند، مبل ها در خانه ها آبی اند، پل ها روی رودخانه ها آبی اند، مسواک ها، دوچرخه ها، آدمبزرگ ها و حتی بچه ها آبی اند.

• بچه ها ـ به هنگام زایش ـ همه رنگین اند.

• بچه ها در همه جای کشور ـ به هنگام زایش ـ رنگین اند.

• آدمبزرگ ها ـ اما ـ بچه ها را به چشم سبز و سرخ و زرد و آبی می بینند، با دست های سبز و سرخ و زرد و آبی نوارش شان می کنند، تا اینکه بچه ها هم بالاخره یکرنگ می شوند.

• (آدمبزرگ ها ـ بی هیچ دلیل منطقی ـ یکرنگی را ـ حتی ـ جزو سجایای عالی بشری جا می زنند. مترجم)

• یکرنگ گشتن بچه ها ـ بیشتر اوقات ـ طولی نمی کشد.

*****
• روزی از روزها در خطه سبز پسر بچه ای به دنیا آمد، که اسمش را عربز گذاشتند.

• عربز یک ساله هم که شد، همچنان رنگین بود.

• اهالی خطه سبز از این بابت دچار دلهره و نگرانی شدند.

• اما او هم ـ بالاخره ـ بزرگتر شد و یکرنگ شد، سبز سبز شد.

• بچه ها در کشور چهار رنگ، به مدرسه نمی روند، دلیلی هم برای رفتن به مدرسه ندارند.

• آنها فقط چیزهای «بسیار بسیار مهم» را، یعنی تفاوت ها را و نابرابری ها را یاد می گیرند :
• در خطه سبز، بچه ها یاد می گیرند، که سبز بودن خوب است.
• در خطه سرخ، بچه ها یاد می گیرند، که سرخ بودن خوب است.
• در خطه زرد، بچه ها یاد می گیرند، که زرد بودن خوب است.
• در خطه آبی، بچه ها یاد می گیرند، که آبی بودن خوب است.

• در خطه سرخ، شب و روز آگهی الکتریکی با شعار زیر چشمک می زند:
• «سبز و زرد و آبی رنگ های دروغین اند.»

• در زیر این شعار خوانده می شود :
• «تنها رنگ حقیقی، رنگ سرخ است و بس!»

• بعد سرود توت فرنگی نواخته می شود.
• سرود توت فرنگی سرود ملی اهالی خطه سرخ است.

• در خطه آبی، همه جا روی پلاکات ها نوشته اند :
• «رنگ آبی برترین رنگ ها ست.
• برترین رنگ ها رنگ آبی است!»

• و وقتی بچه ها با چشم های آبی شان به پلاکات ها می نگرند، جنبشی در پاهای آبی شان پیدا می شود و آنها را به رقص تانگو برمی انگیزد.

• در خطه زرد، بلندگوها داد می زنند :
• «سرخ و سبز و آبی ابلهانه اند.
• زرد است که جاوید است.»
• آنگاه بچه ها کلاه های زردشان را برمی دارند و آواز جاز لیموئی می خوانند.

• در خطه سبز، در وسط پارک، آدمک ماشینی سخنگوئی هست که مرتب داد می زند :
• «سبز باید شد!
• از زرد و سرخ و آبی دور باید شد!»

• عربز روزی از روزها، در دهن آدمک ماشینی تکه پنیر سبزی تپاند و آدم ماشینی سه روز تمام به تته پته افتاد.

• همه بچه ها از همه رنگ ها از این کار عربز خوش شان آمد.

• در خطه زرد، وقتی بچه ها به هم می رسند، به همدیگر «صبح به زرد» می گویند.

• چون که زرد به معنی خیر و خوبی است.

• بعد با یکدیگر گرمک بازی می کنند و قناری ها را پرواز می دهند.

• گاهی اوقات، گوشه ای می نشینند و غرق رؤیا می شوند، غرق رؤیاهای زرد.

• رنگ دیگری را آنها نمی شناسند.

• رؤیاهای آنها را گل زرد قاصدک، ساقه گندم، مربای زردآلو، ماشین زرد رنگ پست و کرم شبتاب تشکیل می دهند.

• و وقتی آنها چشم های زرد خود را می گشایند، حس می کنند که همچنان چیزی کم دارند و ناخشنود اند.
• اما علت آن را نمی دانند.

• بچه ها در خطه سرخ، سرخبازی می کنند.
• گوجه های سرخ را به کام غروب پرت می کنند.
• غروب هم گوجه ها را درستکی غورت می دهد.

• و وقتی هوا تاریک می شود و لامپ های سرخ در خانه ها روشن می شوند، بچه ها ـ در خانه ها ـ در گوشه ای کز می کنند، در خود فرو می روند و حس می کنند که احساس های شان همه سرخ اند.

• گاهی حس می کنند که چیزی کم دارند و ناخشنود اند، ولی در باره آن حرف نمی زنند.

• بچه ها در خطه آبی معما بازی می کنند:

• یکی می پرسد : «آسمان؟»
• دیگری می گوید : «آبی!»
• یکی می پرسد : «دود؟»
• دیگری می گوید : «آبی!»
• یکی می پرسد : «موج؟»
• دیگری می گوید : «آبی!»
• یکی می پرسد : «جوهر؟»
• دیگری می گوید : «آبی!»
• یکی می پرسد : «گل فراموشم مکن؟»
• دیگری می گوید : «آبی!»
• و الی آخر.

• تا اینکه همه خسته می شوند.
• آنگاه سر بر دست می نهند و به فکر فرو می روند.
• به نارنگی آبی می اندیشند، به برف آبی، به موسیقی آبی و به اسب آبی.

• برخی اوقات، یکی از بچه ها، دنداندرد دارد، دنداندرد آبی، بی شک و بی تردید.

• در خطه سبز بازی محبوب بچه ها پرش از روی کاکتوس ها ست.
• چون اگر کسی بالاتر نپرد با خار کاکتوس ها سر و کار پیدا می کند و بقیه می خندند.

• پرش قورباغه ای هم کیف دارد، علف چینی ـ اما ـ کسل کننده است و طولی نمی کشد، که بچه ها خواب شان می گیرد و دهندره می کنند.
• آنگاه روی پرچین باغ ها می نشینند و آرزوهای سبز می کنند.
• آرزوی چای نعنا می کنند، برای مثال.
• آرزوی سالاد با ترخون می کنند و یا آرزوی شلنگ دراز آب و امثالهم.

• فقط عربز بود، که روزی از روزها، آرزوی لکه سرخی کرد.

• آرزوی یک لکه بسیار بسیار کوچک سرخ.
• اما بهتر این بود که پاسبان از آن با خبر نشود.

• پاسبان های سبز و سرخ و زرد و آبی وظیفه دارند، که هر روز صبح زود، مرز خطه ها را گچکاری کنند.

• پاسبان ها موهای سبز و زرد و آبی و سرخ خود را با شانه های سبز و زرد و آبی و سرخ شانه می کنند و بعد شروع می کنند به گچکاری.

• بعد از گچکاری به خانه می روند و دعای صبح می خوانند.

• «ای خدای زرد، تو را سپاس می گوئیم که ما را زرد آفریده ای.


• ما را از بلاها مصون دار!»، دعای صبح در خطه زرد از این قرار است.

• و در خطه های سبز و آبی و سرخ نیز به خدایان سبز و آبی و سرخ دعا می کنند.
• اهالی هر رنگ فقط برای خود دعا می کند.

• یکی از روزها حادثه غریبی رخ داد :
• در میدان خطه سبز گل زردی روئید.
• گل زرد زیبائی.

• اما مردم ـ به نفرت ـ چهره در هم کشیدند، انگار که سوسک تپاله کش دیده اند.

• فقط عربز بود که از دیدن گل و رنگ زیبای آن شاد بود و لذت می برد.

• و شادی اش را از کسی نمی نهفت.

• اما طولی نکشید که سی و پنج پاسبان با سی و پنج بیل، گل زرد زیبا را سرکوب و ریشه کن کردند.

• عصر همان روز قاشق عربز در کاسه اسفناج افتاد و کاسه شکست.

• اسفناج پاشید همه جا.

• این خطا ـ اما ـ ایرادی نداشت.

• چون اتاق ـ در هر حال ـ مثل اسفناج سبز بود، خود عربز هم به همان سان.

• کاسه ـ اما ـ شکسته بود و عربز از این بابت هراس داشت.

• از این رو، عربز از خانه بیرون رفت و خود را به مرکز کشور چهار رنگ رساند، آنجا که حد و مرزها کشیده شده بودند.

• عربز در سرحد خطه ها ایستاد.

• خطه زرد را تماشا کرد، خطه آبی را و خطه سرخ را نیز.

• «همه رنگ ها زیبا هستند!» عربز گفت.

• «من از وضع موجود بیزارم.
• بچه ها باید به حماقت دیرین پایان دهند»، عربز در ادامه سخنرانی اش گفت.

• بچه به یکدیگر نگاه کردند و ساکت ماندند.

• نمی دانستند که چه باید کرد.

• عربز ـ اما ـ می دانست که چه باید کرد.

• او به گچخط مرزها تف کرد و با پایش بدان مالید و گچ و گچخط گم شد.

• بچه های دیگر به تقلید از او پرداختند.

• آنها هم به گچخط مرزها تف کردند و آنقدر با پا بدان مالیدند تا گچ ها و گچخط ها گم شدند.

• آنگاه خندیدند و با احتیاط به همدیگر نزدیک شدند.

• سبزها دست زردها را گرفتند، زردها دست آبی ها را، آبی ها دست سرخ ها را و الی آخر.
• آن سان که همه دست همدیگر را در دست گرفتند و یکدیگر را شناختند.

• آنگاه شروع به بازی کردند و یادشان رفت که بلندگوها چه گفته اند، پلاکات ها چه نوشته اند، آدمک ماشینی در وسط پارک چه گفته است و آگهی تبلیغاتی الکتریکی چه نوشته است.

• دیری نپائید که بچه ها یکرنگی خود را از دست دادند و بتدریج رنگین و رنگین تر شدند.

• بچه های سبز، سرخ و زرد و آبی هم شدند.
• بچه های زرد، سرخ و سبز و آبی هم شدند.
• بچه های سرخ، سبز و زرد و آبی هم شدند.
• بچه های آبی، سرخ و زرد و سبز هم شدند.

• و وقتی همه بچه ها، همه رنگ ها را داشتند، در همه رنگ ها اندیشیدند، در همه رنگ ها احساس کردند، در همه رنگ ها غرق رؤیا شدند و در همه رنگ ها آرزو کردند.

• هر کدام از بچه ها دیگری را فهمید و همه کشور از آن همه آنها شد.

• آنها تا آن وقت، هرگز چنین شاد و خشنود نبودند.

• همه با هم آواز جاز لیموئی خواندند، از روی کاکتوس ها پریدند، به برف آبی اندیشیدند و گوجه های سرخ به کام غروب انداختند.

• آدمبزرگ ها با دیدن آنها دچار حیرت شدند.

• اما از آنجا که بچه های رنگین راست راستکی تر از بچه های یکرنگ اند، کاری از دست شان برنیامد.

• برخی از آنها ـ از جمله مادر و پدر عربز ـ قدری رنگین شدند.

• اما واقعا رنگین فقط و فقط بچه ها بودند.


پایان

سخنی با خواننده
ما روزی این قصه را تحلیل خواهیم کرد.
شما نیز در باره آن باندیشید و تحلیل ما را به داوری بنشینید.
میم حجری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر