۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

جهان و جهان بینی سیاوش کسرائی (2)

دگر به جوخه آتش نمی دهند طعام
شعری از سیاوش کسرائی
تحلیلواره ای از شین میم شین

• به قعر شب سفری می کنیم، در تابوت
• هوا بد است
• تنفس شدید
• جنبش کم
• و بوی سوختگی، بوی آتشی خاموش
• و شیهه های سمندی که دور می گردد
• میان پچ پچ اوراد و الوداع و امان
• نشسته شهر زبان بسته ـ باز ـ در تب سرد
• و راه بسته نماید ز رخنه تابوت

*****
• به قعر شب سفری می کنیم، با کندی
• چه می کنیم ؟
• کجاییم ؟
• شهر مأمن کو ؟
• شهاب شب زده ای در مدار تاریکی
• هجوم از چپ و از راست، دام در هر راه
• عبوروحشت ماهی در آب های سیاه

*****
• بگو به دوست :
• ـ اگر حال ما بپرسد دوست ـ
• «نمی کشند کسی را، نمی زنند به دار
• دگر به جوخه آتش نمی دهند طعام
• نمی زنند کسی را به سینه، غنچه خون
• شهید در وطن ما کبود می میرد!»

• بگو که سرکشی ـ اینجا، کنون ـ ندارد سر
• بگو که عاشقی ـ اینجا، کنون ـ ندارد قلب
• بگو، بگو :
• «به سفر می رویم بی سردار!»

• بگو، بگو :
• « به سفر می رویم بی سر و قلب!»

*****
• بگو به دوست که دارد اگر سر یاری
• خشونتی برساند، به گردش تبری
• هوا کم است، هوایی، شکاف روزنه ای

*****
• رفیق همنفس !
• اینک نفس، که بی دم تو
• نشاید از بن این سینه، بر شود نفسی
• نه مرده ایم، گواه:
• این دل تپیده به خشم
• نه مانده ایم، نشان :
• ناخن شکسته به خون

• بخوان تلاش تن ما، تو از جراحت جان
• نهفته جسم نحیف امید در آغوش
• به قعر شب سفری می کنیم چون تابوت

تلاشی برای تحلیل شعر
دگر به جوخه آتش نمی دهند طعام

حکم اول
• به قعر شب سفری می کنیم، در تابوت
• هوا بد است
• تنفس شدید
• جنبش کم
• و بوی سوختگی، بوی آتشی خاموش
• و شیهه های سمندی که دور می گردد
• میان پچ پچ اوراد و الوداع و امان
• نشسته شهر زبان بسته ـ باز ـ در تب سرد
• و راه بسته نماید ز رخنه تابوت

• سخن از سفری است:
• سفری شگفت، نه بر زین سمند، که بی سوار ـ شیهه کشان ـ دور می گردد، بلکه در تابوت.
• سفر زنده ای مرده، مرده ای که می اندیشد، مرده ای که می شنود، مرده ای که می بیند، مرده ای که می بوید، مرده زنده ای که به هوا برای تنفس نیاز مبرم دارد و هوا بد است و هوا بوی آتش کشته و خون و سوختگی دارد.
• سفر از میدانی است، که زیر سم اسبان دشمن است و دشمن از پا افتادگان را در میان «پچ پچ اوراد و الوداع و امان»، ضمن سرکوب و ضرب و شتم به اسارت می گیرد.
• جهان تنها از رخنه تابوت دیده می شود، امید کم است، ره بسته، شهر لال و الکن و زبان بسته!
• مقصد سفر در تابوت، قعر شب است.
• سفر در تابوت به اعماق شب.

حکم دوم
• به قعر شب سفری می کنیم، با کندی
• چه می کنیم ؟
• کجاییم ؟
• شهر مأمن کو ؟
• شهاب شب زده ای در مدار تاریکی
• هجوم از چپ و از راست، دام در هر راه
• عبوروحشت ماهی در آب های سیاه

• سفر در تابوت جز این نمی تواند باشد:
• سفر کند است و مرده زنده از چند و چون کردوکار خویش و از کجائی بود خویش بی خبر!
• از شهر مأمن، از امنیت و سلامت و امان خبری نیست:
• شهاب شبزده ای در مدار تاریکی فرو می میرد، هجوم از چهارسو و دام در هر راه شرایط گذار ماهی وحشت زده ای را در آب های سیاه به خاطر خطور می دهد.
• اوضاع از این قرار است.

حکم سوم
• بگو به دوست :
• ـ اگر حال ما بپرسد دوست ـ
• «نمی کشند کسی را، نمی زنند به دار
• دگر به جوخه آتش نمی دهند طعام
• نمی زنند کسی را به سینه، غنچه خون
• شهید در وطن ما کبود می میرد!»

• مرده زنده که در تابوت به قعر شب سفر می کند، پیامی دارد، برای دوست، برای دوستی که دوستی اش پس از شکست، خود سؤال بزرگی است.
• برای دوستی که چه بسا، حالی از او نخواهد پرسید.
• ولی محتوای پیام مرده زنده از چه قرار است؟
• پیام در واقع، گزارشی است از طرز رفتار خصم.
• گزارشی است از دگرگشت طرز رفتار خصم با سپاه مغلوب:
• اکنون دیگر کسی را نمی کشند، به دارش نمی زنند.
• اکنون دیگر کسی را به تیرک تیرباران نمی بندند، آبش ـ حتی ـ نمی دهند، به رگبارش نمی بندند، تا بر سینه اش غنچه خون بشکفد.
• شهید اکنون از سوی هموطن بی وطن ـ در وطن ـ زیر زجر و شکنجه و آزار، کبود می میرد.
• چرا که دیگر دادگاه و قانون و پرس و جوئی ـ حتی ـ در کار نیست.
• چرا که دیگر جامعه ای ـ حتی ـ در کار نیست.
• چرا که در وطن، انتقام کور و کینه کور حکمران همه میدان ها ست.
• این نهایت سقوط جامعه ای به قعر بربریت و قهقرا ست.
• چرا که شیوه رفتار با مخالف، آئینه ماهیت و شخصیت هر کسی است.

حکم چهارم
• بگو که سرکشی ـ اینجا، کنون ـ ندارد سر
• بگو که عاشقی ـ اینجا، کنون ـ ندارد قلب
• بگو، بگو :
• «به سفر می رویم بی سردار!»

• این است، نتیجه شکست سپاه کار:
• سرکشان بی سر اند و بی سردار و عاشقان بی قلب.

*****
• اینجا سخن از روند و روالی مهیب تر از سرکوب است.
• اینجا مخالفین را سرکوب نمی کنند، بلکه گردن می زنند.
• شاعر سر را به دو معنی به کار می برد :
• سر به معنی سر و
• سر به معنی سردار و رهنما و رهبر.
• از این رو ست که از سفری بی سردار سخن می گوید.
• سپاه کار سرداران خود را فدا کرده است.
• این بدترین مصیبتی است که می تواند بر سر هر سپاه مغلوب بیاید.
• حتی شیخ شیراز به این حقیقت امر واقف است:
• سپه را نگهبانی شهریار
• به از جنگ در حلقه کارزار

• سعدی در این حکم، دیالک تیک شخصیت و توده، دیالک تیک شخصیت و تاریخ را به شکل دیالک تیک رهبر و لشکر بسط و تعمیم می دهد، تفسیری ماتریالیستی ـ تاریخی از آن به دست می دهد و حفاظت از رهبر را بر غارت و حتی بر کارزار برتر می شمارد.
• آنچه در این حکم، چنین ساده برگزار می شود، یکی از بغرنجترین مسائل فلسفه تاریخ بوده است.
• دیالک تیک خودپوی سعدی به دیالک تیک مارکس و انگلس شباهت غریبی دارد.
سپاه باید فرمانده اش را مثل مردمک چشمش حفظ کند، فرمانده سپاه را نباید در خطر تنها گذاشت و به اسارت دشمن سپرد.
• سپاه بی فرمانده، به پشیزی نمی ارزد، همان طور که فرمانده بی سپاه، کاری از پیش نمی برد.
• نبرد ظفرمند از دیالک تیک لشکر و رهبر، از دیالک تیک توده و قهرمان، از دیالک تیک طبقه و حزب می گذرد.

*****
• این اشتباهی است که سپاه کار بارها و بارها مرتکب شده است:
• فدا کردن بی محابای سرداران!
• فدا کردن سرسری سرداران و مرثیه سر دادن برای سرداران بی سر!
• فداکردن سرسری سرداران و دست پشیمانی ـ فردا در تبعید و تفرقه و تنهائی ـ به دندان گزیدن
:
هوشنگ ابتهاج (سایه)
• در این سرای بیکسی، اگر سری در آمدی
• هزار کاروان دل، ز هر دری در آمدی

*****
• «بگو که عاشقی ـ اینجا، کنون ـ ندارد قلب!»
• چرا که عاشقان را قلب از سینه بدر می کشند و خوراک ددان درنده می کنند.
• بربریت بی برو برگرد، قساوت گسترده و بی حد و مرز!
• تیشه بر ریشه های زیبائی، بر انداختن ابدی عشق به همنوع!
• چه بهائی توده ها برای آزادی باید بپردازند!
• این اما بیانگر چند و چون جامعه ای است که دیگر جامعه نیست.
• جامعه ای انسان ستیز، انسانیت ستیز، همبستگی ستیز، عشق به همنوع ستیز، زیبائی ستیز!
• جامعه ای بدتر از جنگل، چرا که جنگل حداقل «قانون جنگل» را دارد!
• اکنون چنین ددانی از حقوق شهروندی سخن می گویند و شب و روز به عوامفریبی بی امان مشغولند.

حکم پنجم
• بگو، بگو :
• « به سفر می رویم بی سر و قلب!»

• این است، نتیجه شکست:
• نه قلبی، نه سری و نه سرداری!
• سفر بی قلب و بی سر و بی سردار، آنهم به قهقرای قعر شب!


حکم ششم
• بگو به دوست که دارد اگر سر یاری
• خشونتی برساند، به گردش تبری
• هوا کم است، هوایی، شکاف روزنه ای

• مرده زنده اکنون پس از شرح اوضاع و احوال، استمداد می طلبد، طلب استمداد از دوستی که می تواند ره خویش گیرد و به دوست نیندیشد.
• از این رو ست که استمداد فرم شرطی به خود می گیرد :
• «که دارد اگر سر یاری»
• واژه یاری اکنون به دو معنی بکار می رود:
• «که دارد اگر سر یاری»، می تواند به معنی وفاداری به امر مشترک، به «پیمان یاری» به قول ابتهاج تفسیر شود، به پافشردن بر ایدئولوژی.
• «که دارد اگر سر یاری»، می تواند اما به معنی مدد رسانی به یار در حال خفقان در تابوت تفسیر شود.

• محتوای استمداد اما از حدت استبداد خبر می دهد، از شدت اختناق!
• دوست باید با خشونت تبری شکافی در تابوت پدید آورد و راهی باز کند به چشمه زلال زندگی بخش هوا.
• مبارزه زنده ها به خاطر مرده های زنده محبوس در تابوت!
• دیالک تیک مبارزه در زندان و مبارزه در خیابان.

حکم هفتم
• رفیق همنفس!
• اینک نفس، که بی دم تو
• نشاید از بن این سینه، بر شود نفسی

• مرده زنده مسافر در تابوت ـ اکنون ـ پیامی به رفیق همنفس دارد.
• زندگی او تنها به شرط همنفسی یاران تضمین خواهد شد، تنها به شرط خیزش مجدد، به شرط سازماندهی سپاه پراکنده کار و آغاز نبردی دیگر.
• اما تراژدی تلخ سپاه کار در نبود سردار است، در به رایگان باختن سرداران بالقوه و بالفعل است.
• و این زمان لازم خواهد داشت و دردناک خواهد بود.

حکم هشتم
• نه مرده ایم، گواه:
• این دل تپیده به خشم
• نه مانده ایم، نشان :
• ناخن شکسته به خون

• این هم تلاشی برای اثبات زنده بودن خویش، علیرغم اسارت در تابوت و علیرغم سفر به قعر شب، به زجرگاه و زندان و غربت و تنهائی!
• سیاوش برای اثبات حیاتمندی، به تپش خشمگین دل اشاره می کند و برای اثبات تداوم رزم به مبارزه ـ حتی ـ در تابوت، به چنگ زدن بر دیواره تابوت و نهایتا داشتن ناخن شکسته به خون.
• زنده آنانند که قلبی تپنده دارند و می رزمند.
• زندگی از دیالک تیک قلب و خشم می گذرد!

حکم نهم
• بخوان تلاش تن ما، تو از جراحت جان
• نهفته جسم نحیف امید در آغوش
• به قعر شب سفری می کنیم چون تابوت


• همنفس باید تلاش تن را در پیوند با جراحات جان دریابد.
• سیاوش اکنون از دیالک تیک جان و تن سخن می گوید، از امیدی نحیف، حتی در تابوت، حتی در سفری ـ چه بسا بی برگشت ـ به قهقرای ظلمات قیرگون شب.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر