۱۳۹۴ فروردین ۸, شنبه

پلنگ


محمد زهری
پلنگ
(تهران ـ زمستان ۱۳۴۴)

«گلایه»(۱۳۴۵)

من همینم،
من همینم،
من همین هستم
من دلم می سوزد از دلسوزی یاران
من تنم می لرزد از اندهگساری های این و آن،
که درون خویش
از تشویش
می جوشند بهر من.

گرچه می دانم، درست است آنچه می گویند، لیکن
از کبوتر های پند دوستان
کاریز گوشم
مانده خالی.

سنگباران مصیبت گرچه گردد بیش از این ام (بیش از این مرا)
راه خود را باز، خواهم رفت
باز، خواهم رفت
راهِ سرنوشت بی امانم را.

گر دهانِ بازِ زخمِ دل شود، هر دم گشاده تر
نوشدارو از کسی هرگز نخواهم خواست
از کسی هرگز نخواهم خواست تا درمان کند درد نهانم را.


در سرشت من،
غروری چون پلنگ مست
خوابیده است.

هیس، ای یاران!
از صدای پای اندرزی که می گویید
می ترسم شود، انگیخته از خواب
و آن زمان، با شما،
پای گریزی هست
و خواهد برد تان با خویش

لیکن، وای بر من!
او قفس را خرد خواهد کرد
او مرا از رنج خواهد کشت،
خواهد کشت!

کرده ام خو با غرور خویشتن، ای دوست!
گرچه جانم می پرد
در حسرت یک بوسهٔ عشقی به جان پیوند
لیک از جان می خورم سوگند:
«این پلنگ خفته را هرگز نخواهم داد
تا بگیرم دست طاووس نوازش را.
من غرور بد لگام خویش را با خویش خواهم داشت.
باکم از نا آشنایی با سرود بزم عشرت نیست.»


هر چه می خواهد نباشد،
گو نباشد!
من همینم
من همینم
من همین هستم.

پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر