۱۳۹۴ فروردین ۸, شنبه

هستی سوز


سیاوش کسرایی
هستی سوز

تبی است در تنم ای آشنا طبیب، تبی
تبی است هستیِ من سوخته، تب عجبی

دلا مکوش به درمان من عبث، امّا
کنار من بنشین، دست من بگیر، شبی

بهار عمر تبه شد به صد امید و نشد
که ای شکوفه، تبسم گشایم از تو لبی




نبود جادۀ صعبی به سنگلاخ جهان
که من به سر ندویدم، در آن پی طلبی

سیاوشم که به پاداش پاکی، از آتش
گذر دهند مرا و ندانمش سببی


دهان ز شکوه ببندم، مباد آن که رسد
ز سوز بلبل بیدل به برگ گل، سغبی (عطشی)

سحر نمی رسد افسوس و همدم شب من
خیال تو ست
، به هذیان ناگسسته تبی

پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر